eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سود تجارت در نماز: فاطر، آیه 29♦️ 📖إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ 🔸آنها که کتاب خدا را تلاوت کرده و نماز به پا می‌دارند و از آنچه ما روزیشان کرده‌ایم پنهان و آشکار (به فقیران) انفاق می‌کنند (از لطف خدا) امید تجارتی دارند که هرگز زیان و زوال نخواهد یافت. _وقت_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم التماس دعا ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشیدشمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از وصیت شهید قاسم سلیمانی خطاب به سیاسیون کشور آنچه پیوسته در رنج بودم اینکه عموماً ما در دو مقطع ، خدا و قرآن و ارزشها را فراموش می کنیم، بلکه فدا می کنیم. عزیزان هر رقابتی با هم می کنید و هر جدولی با هم دارید ، اما اگر عمل شما و کلام شما با مناظره هایتان به نحوی تضعیف کننده دین و انقلاب بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و شهدای این راه هستید. ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشیدشمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔊شبکه جهانی کلمه نظرسنجی گذاشته کدامیک از شخصیت‌ های زیر نماد فرهنگ و ارزش‌های ملت ایران بودند؟ محمدرضا شجریان قاسم سلیمانی آمار جوری شد که نظرسنجیشو پاک کرد 😂 🖍افتخاراسلام وایران حاج قاسم سلیمانی🥀 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
۱۱ دی ماه سالروز تولد و شهادت گرامی باد... 🌷علامه حسن زاده آملی درمقام اوفرمودند: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،🕊🥀با یک بال اینقدر بال بال زد تا مقامش از برخی از علمای هشتاد ساله ما بالاتر رفت👌💚 ☘هدیه به روح مطهرش صلوات✨✨ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت بیست ودوم 👇👇 🕊🌷🕊
🕊️ 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 : بیست ودوم ▪️رفتار حسین همیشه برای من که برادرش بودم نیز سراسر درس بود. عبادات و راز و نیازش، خلوصی که در کارها داشت، صبر و تحملش در مصائب و سختی ها، و بی تفاوتی اش نسبت به دنیا و مافیها همه و همه برای من درس بود. - او هر وقت به کرمان می‌ آمد، سری هم به خانه ما می‌زد و گاهی اوقات یک شب را مهمان ما می‌شد. می‌نشستیم و تا دیر وقت با هم صحبت می‌کردیم. حرف‌هایی که همه رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت. - یکی از همین شب‌ها وقتی صحبتش تمام شد، بلند شدم تا جای خوابش را آماده کنم. هوا خیلی گرم بود. تختی کنار حیاط داشتیم روی آن رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم. حیاط را آب پاشی کردم. پارچ آبی کنار تخت گذاشتم و بعد حسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند. - وقتی آمد و چشمش به آنچه که آماده کرده بودم افتاد، قیافه اش درهم شد. - گفت: تو می‌خواهی مرا از راهی که دارم باز بداری. این چیه؟ چه وضعیتی است که درست کرده ای. - من یکدفعه جا خوردم. با خودم گفتم حتماً کوتاهی کرده ام. یا آن طور که در خور و شایسته او بوده انجام وظیفه نکرده ام. - خیلی آشفته بود، اما به خاطر حجب و حیایی که داشت چیزی نمی گفت من اصلاً نمی دانستم قضیه از چه قرار است. سردرگم پرسیدم: مگر من چی کار کرده ام؟ - گفت: بیا اینجا. - و دست مرا گرفت و به حیاط برد. رختخواب را نشان داد و گفت: آخر این چیه که برای من درست کرده‌ای. - گفتم: مگر چه کرده‌ام! خب رختخواب ساده ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی. - گفت: مگر من می توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می‌خواهی مرا بد عادت کنی؟چرا می‌خواهی مرا از راهی که دارم باز بداری. - گفتم: آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟ - گفت: اگر من در این جای مرتب و راحت بخوابم، وابستگی ام زیادتر می‌شود و بازگشتنم به جبهه و آن شرایط، سخت و دشوار تر. - دیدم واقعاً مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می خواستم. - گفتم: خب حالا باید چه کنم. هرچه می‌خواهی بگو من همان کار را می‌کنم. - گفت: اگر جسارت نمی شود این رختخواب را جمع کن. یک بالش و روانداز به من بده، همین جا راحت بگیرم بخوابم. - گفتم: آخر این طوری که نمی‌شود. تو مهمان من هستی. من شرمنده می‌شوم. - گفت: باور کن من این طور راحت ترم. - با این که برایم خیلی سخت بود، هرچه گفت عمل کردم. بالش و روانداز ساده ای آوردم و او خوابید. و خودم با دنیایی فکر و خیال دربارهٔ حسین و مقام بلندش تنها شدم! «محمدعلی یوسف الهی» ▪️سال ۶۳ تازه وارد اطلاعات عملیات شده بودم. تا قبل از آن در گردان رزمی بودم آنجا علیرغم جو بسیار معنوی که وجود داشت خیلی صحبت از بچه‌های اطلاعات عملیات و خصوصیات روحانی آن‌ها می شد. - وقتی به واحد اطلاعات آمدم، دیدم همه آن مسائلی که می‌گفتند صحت داشت. بچه ها از روحیه بسیار بالایی برخوردار بودند. - یک شب توی خط شلمچه یکی از دوستان با من شوخی ساده ای کرد. من چون چیزی برخلاف انتظار و توقعم می دیدم خیلی ناراحت شدم. فردای آن روز وقتی شهید یوسف الهی برای سرکشی به سنگرها آمد پیشش رفتم و گله کردم. - گفتم: حسین آقا ما همشهری هستیم و از قبل هم یکدیگر را می‌شناسیم. من به خاطر شما آمدم توی اطلاعات، این درست نیست که بچه ها چنین برخوردی بکنند. - حسین آهسته مرا کناری کشید، لبخندی زد و گفت: شما به خاطر ما نیامدید ما اصلاً خاطری نداریم. شما در واقع به خاطر خدا آمده اید. - گفتم: آخر ما وقتی تو گردان بودیم کوچکترین بی احترامی به همدیگر نمی کردیم. حتی اگر کسی به یکی «تو» می گفت بی ادبی بود. - گفت: من قبول دارم، به فرض هم که کسی مطلبی گفته باشد شما باید به یک نکته توجه کنی. اگر در جمعی که خوب نیستند دوام آوردی و خودت را حفظ کردی هنر است و الاّ با خوب ها ساختن که هنر نیست. - صحبت حسین مثل آب سردی آرامم کرد. حرف آن روزش برای همیشه در ذهنم ماند و حتی در موارد متعدد دیگری هم کمکم کرد. «احمد نخعی» ▪️در طول مدتی که حسین مسئول شناسایی لشکر شده بود من و مهدی شفازند چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت سپاه در بیاید، امّا او زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: شما دنبال چی هستید، این که یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک بسیجی خدمت کنم. - می گفتیم: مگر سپاه چه اشکالی دارد؟ - می گفت: سپاه هیچ اشکالی ندارد خیلی هم خوب است امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم. - حسین اگر به عضویت سپاه در می آمد لیاقت این را داشت که یکی از فرمانده هان رده بالا بشود حتی یکی از مسئولین لشکر هم کراراً به ایشان پیشنهاد کرده بود که سپاهی بشود امّا او قبول نکرد. فقط به خاطر اینکه به بسیج عشق می ورزید تا آن حد که می‌گفت: اگر من شهید بشوم و روی سر قبرم بنویسید👇👇👇
پاسدار، روز قیامت جلوی شما را می گیرم. من یک بسیجی ام. «مجید آنتیکی» این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا