✳️ #صلوات_شعبانیه
💞 #التماس_دعای_فرج💞
#ماه_شعبان
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•✾•🌿..🌺..🌿•✾•
@shahid_aref_64
4_5987829411632646224.mp3
6.01M
🎧 #نواهنگ بسیار زیبا و شنیدنی
🎼 سلام زندگی سلام عشق من...
🎤 #محمدحسین_پویانفر
🎉 شادمانه #نیمه_شعبان
#سشنبه_های_جمکرانی💐
#ماه_شعبان
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•✾•🌿..🌺..🌿•✾•
@shahid_aref_64
#حسین_پسر_غلامحسین
🌱حسودیم می شوداین کتاب را کسی دیگربخواند وحسین را بیشترازمن دوست داشته باشد😔
#ماه_شعبان
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•✾•🌿..🌺..🌿•✾•
@shahid_aref_64
#خاطرات_محمدحسین🌹
🌿نشد دیگه_بروازخودش بپرس🌿
پیش از عملیات والفجر هشت بود که لب اروند نشسته بودم و با چوبی که دستم بود روی آب می زدم و زیر لب شعری را می خواندم.😍
محمد حسین آمد کنارم و گفت:
«نژاد! چی می خوانی؟»
گفتم: «هیچ چیز! دارم با آب درد و دل می کنم.»
گفت: «از این به بعد همان جمله ای که یزدانی می گوید و به آب می زند تو هم بگو.»
گفتم: «او چه می گوید؟»
گفت: «نشد دیگه، برو از خودش بپرس!»
یک روز یزدانی را دیدم، گفتم:
«حسن تو وقتی به آب می زنی چه می خوانی؟ گفت: «چرا؟»
گفتم: «حقیقت اینکه محمدحسین، به من سفارش کرده هر چه تو می خوانی و به آب میزنی، من هم بخوانم.»
گفت: «آیه وجعلنا را زیاد می خوانم👌
روز بعد به محمدحسین رسیدم، گفت: «پرسیدی؟»
گفتم: «بله. گفت: «چه لذتی میبری.)
من جوابی در مقابلش نداشتم
او واقعا چیزهایی را درک می کرد که ما از درک آن عاجز بودیم😔
راوی:رضا نژاد شاهرخ آبادی💐
#ماه_شعبان
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•✾•🌿..🌺..🌿•✾•
@shahid_aref_64
4_5978830475894982927.mp3
5.59M
🎼شور |🌸🌸🌸
💚 پابهپای دل شیدای خودم💚
🏳️ #میلاد_امام_زمان (عج)💐
#سشنبه_های_جمکرانی🌿
#ماه_شعبان
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•✾•🌿..🌺..🌿•✾•
@shahid_aref_64
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم: زینتــ علے
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
#ادامه دارد.....
#ماه_شعبان
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•✾•🌿..🌺..🌿•✾•
@shahid_aref_64