eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین عزیز❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5987829411632646224.mp3
6.01M
🎧 بسیار زیبا و شنیدنی 🎼 سلام زندگی سلام عشق من... 🎤 🎉 شادمانه 💐 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🌱حسودیم می شوداین کتاب را کسی دیگربخواند وحسین را بیشترازمن دوست داشته باشد😔 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🌹 🌿نشد دیگه_بروازخودش بپرس🌿 پیش از عملیات والفجر هشت بود که لب اروند نشسته بودم و با چوبی که دستم بود روی آب می زدم و زیر لب شعری را می خواندم.😍 محمد حسین آمد کنارم و گفت: «نژاد! چی می خوانی؟» گفتم: «هیچ چیز! دارم با آب درد و دل می کنم.» گفت: «از این به بعد همان جمله ای که یزدانی می گوید و به آب می زند تو هم بگو.» گفتم: «او چه می گوید؟» گفت: «نشد دیگه، برو از خودش بپرس!» یک روز یزدانی را دیدم، گفتم: «حسن تو وقتی به آب می زنی چه می خوانی؟ گفت: «چرا؟» گفتم: «حقیقت اینکه محمدحسین، به من سفارش کرده هر چه تو می خوانی و به آب میزنی، من هم بخوانم.» گفت: «آیه وجعلنا را زیاد می خوانم👌 روز بعد به محمدحسین رسیدم، گفت: «پرسیدی؟» گفتم: «بله. گفت: «چه لذتی میبری.) من جوابی در مقابلش نداشتم او واقعا چیزهایی را درک می کرد که ما از درک آن عاجز بودیم😔 راوی:رضا نژاد شاهرخ آبادی💐 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5978830475894982927.mp3
5.59M
🎼شور |🌸🌸🌸 💚 پابه‌پای دل شیدای خودم💚 🏳️ (عج)💐 🌿 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمانــ🍃 : زینتــ علے مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... دارد..... شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64