eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های یک طلبه خطاب به مسئولین: اگه مرد هستین باید عذرخواهی کنین! تو صف مرغ کرونا نیست؟ تو ترکیه کرونا نیست؟ تو سفرهای نوروزی کرونا نیست؟ فقط تو جمکران و اماکن مذهبی کرونا وجود داره؟! شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
18.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻گویند مدافعان حرم برای پول می روند ...! حال بگویید قیمت این لحظات چند؟!!! 🔸لحظه ی باز کردن تابوت شهید مدافع حرم😭 شهرستان سالروز شهادت شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🌸چه زیباست ☕️بی قید و شرط 💗عشق بورزیم؛ 🌸بی قصد و غرض ☕️حرف بزنیم؛ 💗بی دلیل ببخشیم 🌸و از همه مهمتر ☕️بی توقع محبت کنیم 💗عصرتون بخیر دلتون سبز و شاداب💐
⚘﷽⚘ 👑💞 پیر ما گـفت: ڪہ ایراݩ حَرَم فـاطمہـ💚 اسٺ بےجہٺ نـیسٺ ڪہ در قـلـ🧡ـب جهــ🌍ـان جا داریـم ایݩ هم از دولٺ زهـراسٺ ڪہ ما برسرماݩ سایہ رهبرےِحضرټ آقـــا داریم♥️😌 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
🌹پیامبرمهربانی(ص): دوست داشتن اهل بیت، گناهان را پاک میکند و حسنات را مضاعف.💞 🍃ارشادالقلوب؛ص ۲۵۳ 🔸🔹🍃📿🍃🔹🔸 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
هدایت شده از ❤عشقم حسین❤
میشه در کانالتون بزارید تا کاربران برام دعا کنن حاجتم برآورده شه؟
بسم الله الرحمن الرحیم. یکی از اعضای محترم کانال چند ساله یک حاجت مهمی دارند، که هنوز به حاجتشون نرسیده اند. از شما خوبان تقاضا دارم با قلب پاک و مهربانتون برای ایشان دعا کنید. اگه در کانال کسی از خانواده شهدا هست عاجزانه میخوایم از شهید عزیزشون بخواند تا ویژه برای ایشان دعا کنند . ان شاءالله بحق شهدا دل این بنده خدا هم شاد بشه. خداوند بشما خیر کثیر دنیا و آخرت عطا فرماید.🙏🏻🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ 🌙ماه افسون گر سربه زیرم پای عشقت الهی بمیرم🌙 ماه رویانِ کانال❤ 🕊🎋❣ ☫ ❣🎋🕊 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
فرزند فخری زاده در گفت و گو با بسیج: 🔸بزرگترین دستاورد پدرم احداث اورژانس هسته‌ای بود 🔹حامد گفت: شهید فخری زاده همیشه تاکید می‌کرد ایران هرگز به دنبال سلاح هسته‌ای نبوده و نیست و بزرگترین دستاورد پدرم ایجاد اورژانس هسته‌ای برای مقابله با آسیب‌های هسته‌ای و میکروبی بود. 🔹در صنعت هسته‌ای ایران هیچ جایی برای سلاح هسته‌ای وجود ندارد و اتهام به ایران برای دستیابی به سلاح هسته‌ای اتهامی پوچ و بی اساس است چرا که بزرگترین دستاورد ایران در فناوری هسته‌ای مربوط به علم پزشکی می‌باشد، ما سعی داریم از فناوری هسته‌ای برای رسیدن به انرژی به صرفه و پیشرفت در صنعت استفاده کنیم. شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
📸 عکسی از دو سپهبد شهید در یک قاب 🔹"شهید حاج قاسم" همان کاری را با داعش کرد که سال‌ها قبل "شهید صیاد" با منافقین کرده بود. ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ ویادشان باصلوات🌷🌷 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
رمانــ🍃 : آمدےجانم بـه قربانتـ... شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان… چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... ... شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64