🚩بسمہ ربّ الحسین علیه السلام 🚩
♦️خوابی که هیچوقت تعریف نشد
♦️تغییر نام شهید کاظمی دیگر خواستهی آیتالله بهجت در این دیدار بود که مرضیه بدیهی همسرشهیدبه آن اشاره میکند؛ «اسم کوچک شهید کاظمی ابتدا فرهاد بود. آیتالله بهجت از او میخواهند که نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند که همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب میکند.» سالها از ازدواجشان میگذرد و عبدالمهدی که دیگر صاحب دو فرزند به نامهای فاطمه و ریحانه شده، کمکم هوای سوریه به سرش میزند؛ هوای دفاع از حرم همسر شهید میگوید: «سه روز قبل از آمدنش از سوریه خواب دیدم رفتهام به حرم حضرت زینب (س). عکس همهی شهدا به دیوارهای حرم بود. همانطور که نگاه میکردم، دیدم عکس عبدالمهدی هم بین آنهاست. از شوکی که به من وارد شد، داد زدم «وای، عبدالمهدی شهید شد.» از خواب پریدم. دستانم خیلی میلرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زنگ زد. خواستم خوابم را تعریف کنم، ولی گفتم نگرانش نکنم. فقط گفتم: «عبدالمهدی، خوابت را دیدم.» گفت: «چه خوابی؟» گفتم: «وقتی آمدی، تعریف میکنم.»
و حالا مرضیه مانده است و جای خالی عبدالمهدی و خوابی که هیچگاه نتوانست برای او تعریف کند.......... منتظرت هستم😔👇👇
♦️یک روز بعد از شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتری که خاطرات مشترکمان را در آن مینوشتیم. بهمحض بازکردن دفتر، دیدم برایم یک نامه نوشته با این مضمون که «همسر عزیزم! من به شما افتخار میکنم که مرا سربلند و عاقبت بهخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیامنتظرت هستم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات🥀
🕊#کـــــــــــلام_شهـــــــــــید⚘
#شهید_سید_مجتبی_علمدار⚘
✍وقتی شما از این و آن طعنه میخورید
و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید
و با عکس های ما سخن میگویید
و اشک میریزید،
به خدا قسم اینجا کربلا میشــود
و برای هر یک از غمهایِ دلتان
اینجا تمامِ شــهیدان زار میزنند.. :)
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
18.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مکتب سردار سلیمانی🔰
✅هدف از تشکیل داعش به روایت شهید سلیمانی
🔰شهید سلیمانی: آن خبیثی که داعش را تشکیل داد قصدش ایران بود تا مانند پلی از عراق و سوریه به ایران برسد.
شادی روح شهدا ،امام راحل صلوات🥀
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#نمازاول وقت✨📿✨
✍ آیتالله بهجت(ره) :
این احساس لذت در #نماز، یک سری مقدمات خارج از نماز دارد، و یک سری مقدمات در خود نماز.
آن چه پیش از نماز و در خارج از نماز باید مورد ملاحظه باشد و عمل شود این است که: انسان گناه نکند و قلب را سیاه و دل را تیره نکند. و معصیت، روح را مکدّر می کند و نورانیّت دل را می برد. و در هنگام خود نماز نیز انسان باید زنجیر و سیمی دور خود بکشد تا غیر خدا داخل نشود یعنی فکرش را از غیر خدا منصرف کند.
📚 برگی از دفتر آفتاب ، ص ۱۳۳ .
#نمازاول وقت✨📿✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
کســـاییکهمیجـنگن،زخمیهممیـــشن..
دیروزباگلوله،امروزباحـــرف..!
شـــهداوقتیتیرمیخوردن
میگفتنفداسرمهـــدیفاطـــمه :)
اینتصورمنه...
توییکهداریبرایامامزمانتکارمیکنی
شبروز...!
وقتیمردمباحرفاشونبهتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو↓
"فداسرمهـدیفاطـــمه.."
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنه..!
#الهی_العفو
#الحمدللهربالعالمین
#اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🕊️ #نخل _ سوخته 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت: دوازدهم - یادم است
🕊️
#نخل _ سوخته
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت: سیزدهم
▪️در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقیها حسین را بگیرند. یک بار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچههای ۲۵ کربلا بود و می بایست آن را پوشش دهیم. موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بود و شکل خیلی منظمی نداشت. وضعیت بدی بود عراقی ها خیلی راحت میتوانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند.
- آن روز حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه ها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند. آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش میروند اما به سنگر ها نمی رسند. همینطور به راهشان ادامه میدهند که یک مرتبه از دور سنگری را می بینند. وقتی خوب نزدیک میشوند یکدفعه عراقیها از داخل سنگر به طرف بچهها تیراندازی میکنند. آنها هم بلافاصله یک رگبار روی دشمن می بندند. بعد با سرعت دور میزنند و به طرف خط خودمان حرکت میکنند. عراقیها سوار قایق موتوریشان میشوند و آنها را تعقیب می کنند. بچه ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند.
- این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که حسین و بقیه از دستشان فرار میکنند کمین اول با خبر شده و سر راه بچه ها منتظرشان می شود.
- موقعیت طوری بود که به راحتی می توانستند آنها را بزنند. اما گویا میخواستند اسیرشان کنند. حسین وقتی به کمین بعدی می رسد، به همراه نفر دیگر کف قایق می خوابد و سنگر می گیرد. و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی می کند تا از مهلکه بگریزد اما وقتی که کمین را رد میکنند و کمی دور می شوند یک مرتبه بنزین تمام میکنند.
- به هر مصیبتی که بوده است ذره ذره خود را به سمت خط خودی میکشند تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که در آنجا مشغول به کار بودهاند برمیخورند. حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود.
- اتفاقاتی این چنین برای حسین زیاد پیش می آمد. اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را از دست عراقی ها خلاص می کرد. (سردار سلیمانی)
▪️بعد از اولین باری که شیمیایی شد دکترها برایش عینک تجویز کردند. اما نمره چشمش طوری بود که شیشه عینک پیدا نمیشد. با مصیبت فراوان و جستجوی زیاد موفق شدیم در قم شیشه را پیدا کنیم. عینک درست شد و حسین آن را با خود به جبهه برد اما چهار پنج ماه بعد که برگشت دیدم همراهش نیست.
- گفتم: آقا حسین عینکت کجاست؟ چرا دیگر به چشمت نمیزنی.
- گفت: راستش آن را گم کردم.
- گفتم: آخه مگه می شود؟ چطور شد؟
- گفت: یکی از شبهایی که برای شناسایی روی ارتفاعات دشمن رفته بودم. با دو نفر گشتی های عراقی برخورد کردم. تا آمدم که به خودم بجنبم بالای سرم رسیده بودند. من هم مجبور شدم که درگیر شوم. اول یکی از آنها را زدم و به پایین ارتفاع پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و بالاجبار با مشت و لگد به جان هم افتادیم. در همین حین ضربه ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم. آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند. دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خودم دفاع کنم. آن ضربه کاملاً گیجم کرده بود. کار را تمام شده می دیدم.
- با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم او مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت. دیگر تقریباً به لبهٔ پرتگاه رسیده بودم. در همین موقع عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود پایش به سنگی گرفت و تعادلش را از دست داد. پای مرا رها کرد تا خودش را نجات بدهد، اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت روی زمین افتاد و از لبهٔ پرتگاه به پایین درّه پرت شد. من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دو سه ساعتی گذشته بود، تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم. بلند شدم و کشان کشان خودم را به نیروهای خودی رساندم.
- وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم که از عینکم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم. (محمد علی یوسف الهی)
▪️ماموریتهای شناسایی که بچههای اطلاعات می رفتند بعضاً خیلی سخت و دشوار بود. گاهی شرایط جوّی نامناسب بود. گاهی منطقه صعب العبور بود و گاهی از نظر موقعیت دشمن خطرناک و ناامن بود. گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را طاقت فرسا میکرد. خطر در اطلاعات و عملیات بیش از هر جای دیگری نیروها را تهدید میکرد. اما هیچ کدام از این سختیها ذرهای در روحیهٔ بچهها خصوصاً حسین تأثیر منفی نمی گذاشت. شاید بشود گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطلاعات و عملیات علاقه داشت. یکی از مأموریتهای ما در جبهه حسینه بود. آن روز من و حسین به اتفاق شهید مظفری صفات و شهید یزدانی و چند نفر دیگر از بچه ها قرار بود جلو برویم. خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتمان را با آنها هماهنگ کنیم.
-
حدود ساعت هفت صبح از خط خودی خارج شدیم. به محض حرکت ما، هوا طوفانی شد. گردباد شدیدی درگرفت و طوفان، شن های بیابان را به سر و روی بچه ها می ریخت.
- حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش میرفت. حدود چهار ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم. نزدیکی های ساعت یازده بود که دیگر طوفان فروکش کرد. بچه ها همه خسته بودند. اوضاع بد جوّی، تاب و توان همه را گرفته بود. کار شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته به طرف خط خودی برگشتیم. در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار پست های نگهبانی ارتشها عوض شده بود و پست بعدی در جریان مأموریت ما قرار نگرفته بود. ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خط مقدم نزدیک میشدیم. در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتش به خیال اینکه ما عراقی هستیم به طرفمان تیر اندازی کردند. بچه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند سریع روی زمین دراز کشیدند و خود را پشت تپه کوچکی که آنجا بود رساندند. کاری نمیتوانستیم بکنیم. اگر سرمان را بالا می آوردیم بدست نیروهای خودی تلف می شدیم. همه بچه ها بلاتکلیف پشت تپه سنگر گرفته بودند. حسین که با این مسائل به خوبی آشنایی داشت و چندین بار در موقعیتهایی بدتر از این گیر کرده بود بی خیال و راحت نشسته بود و بچهها را آرام میکرد.
- چارهای نبود باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتفاقی می افتد. ارتشیها پس از اینکه حسابی به طرف بچهها تیراندازی کردند یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند. این بهترین موقعیت بود چرا که با نزدیک شدن آنها میتوانستیم سر و صدا کنیم و خودمان را با آنها بشناسانیم. همینطور هم شد. وقتی رسیدند، فوراً بچهها را شناختند. عذرخواهی کردند و گفتند که این مسائل به خاطر تعویض نگهبانها اتفاق افتاد. خلاصه آن روز بچه ها خطر بزرگی را رد کردند. کار خدا بود که هیچ آسیبی ندیدند. (محمدعلی کارآموزیان)
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی