نماز ظهر عاشورا روایتی است از جنس آسمان که هر صاحب دلی را متحیّر میکند و به تحقیق، در مقام عمل، بالاترین تأکید و سفارش بر اهمیت جایگاه فریضه نماز است
#خدا را صدا بزن
📿 #نماز اول وقت
#التماس دعا🤲
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
m-haddadiyan-moharram98-sh10-1.mp3
27.68M
🔳 #روز دهم محرم
#توشلوغی قتلگاه گمت کردم😭
پی انگشت وانگشترتومیگردم😭
🎤 #محمد_حسین_حدادیان
#یاصاحب الزمان🏴
اعظم الله اجورنا فی مصیبة جدک الحسین علیه السلام🖤
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
••✾¤♧🖤♧¤✾••
#تسلیت_آقای_من 💔🏴
اشکِ ماتم گشته از دیده روان
شد سرِ سالار زینب بر سنان
در عزای جدِّ مظلومت حسین
تسلیت یا مهدی صاحب زمان
#السلام_علیک_یا_بقیةالله
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
🖤
4_5832312833437600564.mp3
1.96M
🎤•|ڪربلایۍنریمانپناهۍ|•
🔊شور _ تَنگهغُروبه،بالایمَقتَلمادری
دارهروُضهمیخُونه..؛😭💔•~
↓
#حسینِمنیاذبحالعطشان😭😭
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『🖤♣️』
#شهیدانه
#شهیدچمران چہ زیبا میگہ:
|•° #حسیـنجانم...
دردمندم...
#دلشڪستهام💔
و احساس مۍڪنم ڪه
جز تو، و #راه_تــو دارویی دیگر
تسڪین بخشِ #قلب سوزانم نیست💔
🖤✨🖤
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀*
.
طاقتندارینبین...!
عصرعاشورا؛بایـد ازگریـهمُرد!😭😭
دلتوآمادهکن..
یاحسینبگو و کلیپوبازکن
″انشاءاللهکهمهمونِاشکِامامحسینشیم″
اگـهدلتشکست💔
.
ازسوزدلصدابزن..
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
.
انتشاربـده،صلواتـی..
نذرفرج🍃
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✾͜͡♣️•
خدا ما را دوست دارد!
نسبت به ما بیتفاوت نیست!
پس هیچ گاه ما را
در امتحانی قرار نمیدهد
که نتوانیم از عهدۀ آن برآییم
و ما را در معرض معصیتی قرار نمیدهد
که نتوانیم توبه کنیم؛
ناامیدی از چنین خدایی
واقعا گناه کبیره است!
همین امید و اطمینان به محبّت خدا
و یادآوری آن رشد دهنده است..
[استادپناهیان]
•┈┈••✾.•°🖤°•.✾••┈┈•
#نمازاول وقت✨
✨✨✨
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#مدافع_عشق #قسمت۳۹ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم.
#مدافع_عشق
#قسمت۴۰
مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز…
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه….فاطمههه…
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری”
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی…
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!…
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!…
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!…سجاد کجاست؟
_ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!…
خنده ام میگیرد…
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو…توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!…
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم…امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟…
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا….حالت خوبه؟
_ نـچ!…دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!…بریم!…
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!…اصن ازکحا معلوم علیِ...
#ادامه_دارد