eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
࿐༅🌼༅࿐ ❣ ریگ در دهان!! قمقمه‌اش هنوز آب داشت...نمیخورد... از سر کانال تا انتهای کانال می‌رفت و می‌آمد لب‌های بچه‌ها را با آب قمقمه‌اش تر میکرد..... ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود و به هم نچسبد. 🕊 🌹 ࿐༅🌸༅࿐ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
‌࿐🌹࿐ 🌱چشم‌هات‌باز‌کن‌رفیق‌ببین: جنس‌هاۍخوب‌ پشت‌ویترین‌گذاشتہ‌میشہ تامردم‌براساس‌اون‌وارد‌مغازه‌بشن ±ببین‌رفیق‌! جورۍباش‌ڪہ‌بادیدنت‌ نسبت‌بہ‌اسلام‌راغب‌بشن نہ‌اینڪہ‌ازدین‌زده‌بشن... ...!♥🌱
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌸🍃 قصه شفای مادر مسیحی محمد علی جناح رهبر پاکستان توسط سیدالشهداء😭 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5816561255627884811.mp3
2.36M
🎤•|حاج‌اسلام‌میرزایۍ|• 🔊 شور _ مَن‌مَجنُون‌ُو‌دیوانه‌ی‌حُسینَم‌اَنا‌ مَجنُون‌اَنا‌مَجنُون...؛💔🌿• ↓ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 سربازی میخواد که قبل از اینکه کنارش بجنگه... با نفس خودش قبلش جنگیده باشه..! مثلا گاهی یه نه گفتن به یک گناه.. می‌تونه یه عملیات درونی رو پیروز کنه..!(: ✨❤️✨
4_5965086404454123118.mp3
30.44M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه پنجاه و ششم * ادامه کتاب؛ شهید و شهادت * مقام شهدا * تفاوت شهید با دیگران در برزخ * می‌شود کسی به اسم شهید در گلزار شهدا باشد اما منزلت شهدا را نداشته باشد * بی‌تفاوتی به قانون، حق‌الناس است * احوال ما بعد از مرگ ارتباطی با مراسم تشییع جنازه ما ندارد * قضاوت عاقلانه * حق‌الناس و قضاوت * حق‌الناس مانع شهادت است؟ * حق‌الناس شهید، شفاعت شهید * دسته‌بندی نفوس در قرآن * آدم در رهن اعمالش است * چه کسانی در رهن اعمال‌شان نیستند؟ * با چه اعمالی از رهن اعمال خود خارج می‌شویم؟ * روایت قرآن از مکالمه اصحاب یمین با مجرمین * نشانه و قواعد رحمت خدا * آیا امکان داشت که همه گناهان راوی کتاب بخشیده شود؟ * معنای تبدیل سیئات به حسنات * شفاعت در عالم برزخ * دو مدل توسل * مثال قرآنی شفاعت در دنیا * رسیدن به مقام محمود * نگرانی اهل‌بیت علیهم‌السلام از برزخ شیعیان * نقل ماجراهایی زیبا از شهید دستغیب 🎧 جلسه پنجاه و شش 🎙 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐༅💚༅࿐ از پیامبراسلام صلی الله علیه و آله پرسیدند مهمترین علم چیست؟ حضرت فرمودند: ﴿مَعْرِفَهُ اللَّهِ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ﴾ 4 شناختن خداوند آن گونه که حق شناخت اوست. مهمترین، با اهمیت ترین و بالاترین علم، معرفت به خدا است. البته آنگونه که حق معرفت است، معرفت درست نه معرفت غلط. ✨✨🌺✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴پیج شهید یوسف الهی را در اینستا گرام دنبال کنید 🔴 🌹 https://instagram.com/shahid.yousef.elahi ?utm_medium=copy_link🌹 ❤️@shahid.yousef.elahi ❤️ شهید یوسف الهی، شهیدی که حاج قاسم سلیمانی خواستند در کنار قبر ایشان به خاک سپرده شوند رو در این پیج👈👈👈👇👇👇https://instagram.com/shahid.yousef.elahi?utm_medium=copy_link بشناسید😍😍 و خاطره های ایشون🤔رو در این پیج بخوانید🙂 و کلیپ های زیبایی😍 که از این شهید عزیز در این پیج گذاشته میشه رو ببینید😇 هرشب 🤩خاطره و پست میزارن از آقا محمد حسین تو این پیج 👇👇👇 ❤️https://instagram.com/shahid.yousef.elahi?utm_medium=copy_link❤️ ❤️https://instagram.com/shahid.yousef.elahi?utm_medium=copy_link ❤️ https://instagram.com/shahid.yousef.elahi?utm_medium=copy_link https://instagram.com/shahid.yousef.elahi?utm_medium=copy_link @shahid.yousef.elahi @shahid.yousef.elahi @shahid.yousef.elahi
( قسمت سی ام)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093