فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ای شهید که بر قلههای عشق نشستهای
میشود در دعاهایت، یادم کنی؟!
.
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#پنجشنبه ویادشهداباصلوات
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
💜🌱
#شـهیدانه🌹
هروقت دودو تا چار تا کردی و
ارزش حرف خدا برات بالاتر از حرف مردم بود
اونوقته که میتونی آروزی شهادت کنی...
#بدونتعارف📻
࿐شهدایی❈࿐࿐
4_5987880573283076038.mp3
25.69M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه پنجاه و هفتم
* استغفار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای اهل قبور
* درخواست پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از خدا برای دخترشان
* فشار انتقال از یک عالم به عالم دیگر
* قبر، دالان بین عالم دنیا و عالم برزخ
* تفاوت ورود به دو دنیا عالم دنیا و عالم برزخ
* معنای فشار قبر
* چه چیزی موجب افزایش فشار قبر میشود؟
* آیا دعا کردن برای رفع فشار قبر اثر دارد؟
* فشار قبر، تعلق به عالم ماده
* لحظات احتضار اهل کتاب
* حضور اهلبیت علیهمالسلام در کنار محتضر
* شفاعت پارتیبازی نیست
* چه کسانی از شفاعت محروماند؟
* شفاعت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای چه کسانی است؟
* شفاعت، راضیه مرضیه
* شفاعت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در روز قیامت
* سه دسته در محضر خدا شفاعت میکنند
* انبیا عالم پرورند، علما شهیدپرور
🎧 جلسه پنجاه و هفت
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹🌱
#شهیدمصطفےچمران گفتند:
"نیازِعاشق سوختن است..
لذت او دردکشیدن است..
بقای او در فدا شدن است..☝️🏼"
امامزمانم💚
ادای عاشقهارو درمیارم،
کمکمون کن عاشقِواقعـے بشیم..
عاشقباعملنشونمیدهنهباحرف
🌿🌺✨✨🌿🌺
جاے خالے بعضے نبودن ها با هیچ بودنے پر نمیےشود...😭😭
مخصوصا اگر آن آدم پشت و پناهِ دل های زیادی باشد که از نبودنش شکسته اند...
یک نفر مثل کوه❤️
یک نفر شبیه پدر💞
یک نفر به نام شهید...🌷
پ.ن:
بعضی ها پدر شناسنامه ای آدم نیستند، اما یک عمر پدرانه در مقابل همه ی طوفانها میایستند تا سوز ناامنی سمت تو نیاید... حتی حاضرند... نیمه شب... فرودگاه بغداد... پدری را در حقت تمام کنند...
#پنجشنبه است به یادتمامی پدران ومادران آسمانی،بیاد پدر مهربان فرزندان شهدا،حاج قاسم و باقی شهدا بخوانیم حمدوسوره وصلواتی ازجنس محبت و نور
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار میکند 🔴
✨ مسابقه عظیم فرهنگی «شعور عاشورایی» ✨
❇️ جوایز ارزندهی این مسابقه:
🎁 ۴۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی برای نفرات برتر
🎁 ۱۰ کارت هدیه ۱۵۰ هزار تومانی به قیدقرعه به کسانی که بیش از نیمی از نمره آزمون را کسب کنند
📆 تاریخ برگزاری مسابقه: ۲۳ مهر ماه
#فرایندی_کاملا_رایگان
🌐 ثبتنام در مسابقه، دسترسی به مجموعه پیامهای مکتب عاشورا و عضویت در کانال اطلاعرسانی از طریق لینک زیر:
🆔 zil.ink/ashoora_test
#رمان #دمشق_شهر_عشق( قسمت سی ویکم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5983090679725688493.mp3
3.94M
🎧 #شوربسیار دلنشین و شنیدنی🖤
🎼 خوابم نمیبره تا ندم آقا بهت سلام...
🎤ڪربلایے #حمید_علیمی
🌙 #السلام_علیک_یااباعبدالله
#رزق شب جمعه❤️
#التماس دعا🤲
#یا حسین جانم💔
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093