°•پشت خاکریز های عشق•°
سکه زندگی دو رو دارد گاه غمگین و گاه غمگینی.. •°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313 •
عاقبت میهمان یک نفریم
مرگ با طعم تلخ شیرینی..
#شعر
°•پشت خاکریز های عشق•°
__
باید توجه داشته باشید که حجابی که #اسلام قرار داده است، برای حفظ آن ارزش های شماست.
هر چه را که خدا دستور فرموده است
– چه برای زن و چه برای مرد -
برای این است که، آن ارزشهای واقعی که این ها دارند
و ممکن است به واسطه وسوسه های شیطانی با دستهای فاسد استعمار و عمال استعمار پایمال می شدند.
این ها ، این ارزش ها زنده بشود.
+صحیفه امام؛ ج ۱۹، ص ۱۸۵🌱
#حجاب . #عفاف
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
«حٰـاجحٌسِـینیِڪٺامیگٌفت:🌱
یہلَـحظھدیـدَمسَمتِمـون
تیراندازے میڪٌنَن...
گفـتمبخـوابیـن
تا نِشَسٺَمتیـࢪمنـوردڪرد
خوردبہدوستم...💔🙂
ایـنیہلحظـہ
۶۰ساݪمنـوانداخـٺعَـقَب...»❥︎
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
#شعر
موجم و جرات پیش آمدنم نیست مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری..
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
#معرفی_شهید 🇮🇷شهید مدافع امنیت شهید آرمان علی وردی🌸 ۲۱ سال داشت و متولد دهه ۸۰ بود. او دارای تحصیلات
۲۵ شهریور سالگرد فوت #مهسا_امینی و اغتشاشات ززآ، بدون آنکه آبی از آب تکان بخورد گذشت.
چند صباح دیگر اما
سالگرد شهادت #آرمان_علی_وردی است
که مظلومانه دراین اغتشاشات به شهادت رسید
باید در سالگرد ایشان چنان تجمعی در محل شهادتش برپاکنیم
که همه بدانند ما پای کار شهدا هستیم..
وعده ما #چهارم_آبان
#شهرک_اکباتان
•°•°•━━━━⪻🌹⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
💕رمان خانم خبرنـگار و آقای طلـبه💕 #پارت_20 ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود
💕رمان خانم خبرنـگار و آقای طلـبه💕
#پارت_21
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد
امشب شام خونمون دعوتن
آخ جوووون
از ۱بح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم...
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...
خدایا...
چقدر این پسر دوس داشتنیه...
چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو...
فقط اونو بده من...
باعشق همه کارای خونه رو کردم...
زره زره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه از من بیشتر از این توقع نمیره)
این قدر کار کردم که صدای
مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟
چقدر کارکن شدی ها
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد
_بیشعور
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم
حالا نوبت خودمه...
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد آخ قلبم اومد تو دهنم
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم...
اول حاج خونام بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن.... پس محمدجواد کوش....
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفه بعد مزاحمتون میشه...
دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه....
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم...
•°•°•━━━━⪻💕⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
💕رمان خانم خبرنـگار و آقای طلـبه💕 #پارت_21 سرانجام روز موعود فرا رسیددددد امشب شام خونمون دعوتن آخ
💕رمان خانم خبرنـگار وآقای طلـبه💕
#پارت_22
با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون...
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست...
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی
_محمدجواد کجاست... چرا نیومده
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...
_لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی
زدم زیر گریه و هق هق میزدم...
فاطمه منو تو بغلش گرفت....
فاطی: فائزه...
_چیه
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
•°•°•━━━━⪻💕⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
💕رمان خانم خبرنـگار وآقای طلـبه💕 #پارت_22 با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمام
💕رمان خانم خبرنـگار و آقای طلـبه💕
#پارت_23
اون شب با اون همه نگاه مخلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته من...
نگاه نگران مامان...
نگاه مشکوک علی...
نگاه مهربون فاطمه...
نگاه دلگرم کننده بابا...
نگاه ناراحت حاج خانوم....
و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفنم
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن
گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده....
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...
دیگه به هیچ چیز امید ندارم...
دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...
آهنگ حامد درباره جهادگرا...
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...
•°•°•━━━━⪻💕⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
💕رمان خانم خبرنـگار و آقای طلـبه💕 #پارت_23 اون شب با اون همه نگاه مخلف آخرش تموم شد... نگاه خسته
💕رمان خانم خبرنـگار و آقای طلـبه💕
#پارت_24
الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده...
همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...
علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه پرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود...
هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...
خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...
داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱
مهدیه بود
_الو سلام آبجی
مندل:سلام عزیزم بهتری
_ممنون گلم بهترم
مندل: فائزه یه خبر خوش دارم
_چه خبری آجی
مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟
_وای جدی میگی؟
من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن...
مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه
_ان شالله
مندل: کاری نداری عزیزم
_نه آبجی بازم ممنون
مندل: خواهش عزیزم. بای بای
_یاعلی
خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضا(س)
آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده...
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن
البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم...
توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم...
•°•°•━━━━⪻💕⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
#خاطره_شهید 📚🔗
•°روزۍبہایشانگفتم:
محمودرضا توگوشیت📱
چہفیلموعڪسهاییداری؟
فورابدونواهمہگوشےرا داد،🌱
گوشۍپربوداز
فیلمهاۍڪوتاه
ازسخنرانےهایرهبرانقلاب!🧡
واقعیتےڪہالان
خیلیاازچڪشدنگوشی واهمہداریم🚫
#شھیدمحمودرضابیضایی
•°•°•━━━━⪻💕⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
#تلنگر🍃
زندگے مثـل جلسه امتحان است.📝
باࢪ ها غلـط مینویسـیم، 🖋
پاک میکنیـم،
و دوباࢪه غلـط می نویسیم.
غافل از اینکہ ناگہان⚡️
مرگ فریــاد میزند:
برگه ها بالا..!
•°•°•━━━━⪻💕⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •