°•پشت خاکریز های عشق•°
. #زیباست :)🌱.. •°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313 •
.
برایش صبحانه آماده کردم
برگشت رو به من گفت:
آخرین صبحانه را با من نمیخوری..؟!
خیلی دلم گرفت..گفتم:
چرا اینطوری میگی مگه اولین باره میری ماموریت؟!
موقع رفتن به من گفت:
فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم
بقیه هم هستن چطوری بگم دوست دارم..؟!
بقیه که میشنون من از خجالت
آب میشم بگم دوست دارم..
به حمید گفتم:
پشت گوشی بگو یادت باشه
من منظورت رو میفهمم
قرار گذاشتیم به جای دوست دارم
پشت گوشی بگوید یادت باشه..
خوشش آمده بود
پلهها را میرفت پایین و بلند میگفت:
فرزانه یادت باشه..
من هم لبخند میزدم میگفتم:
یادم هست..
#یادتباشه..📚
#شهید_حمیدسیاهکالیمرادی..
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
••
«كلما ضاقت بك الدنيا إقرأ زيارة عاشوراء
فإن السلام على الحسين حياة»
هرگاه دنیا برایت تنگ شد زیارت عاشورا بخوان که سلام بر حسین "ع" حیات است
| #زیارتعاشورایحسین |
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
. #-قسمت_نوزدهم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اتاقم میشنیدم
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_بیستم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑
.
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
.
بابام پرسید خب دخترم؟!
.
منم گفتم : نظری ندارم من😐😐
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
.
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
.
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
.
-نه چیزی نیست😕
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
.
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
لا اله الا الله...انتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
.
#ادامه_دارد
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
••
+ داری یه رفیق که دستتو بگیره
نه مچتو :)
#لـوتی•✌️🏿•
#پروفایل •
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
°•پشت خاکریز های عشق•°
°•اللهم عجل لولیک الفرج•°
°•اللهم عجل لولیک الفرج•°
صد بار لب گشودم و بیرون نریختم
خون ها که موج میزند از سینه تا لبم..
#شبتون_بخیر 🌙
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •