#تباهیات🔥
ــــــــــــ
ولےحاجۍشماکہمیریهیئتواز
اشکاتسہتادستمالخیسمیکنے
حواستهستوخونہ،کےهستی ؟!
یانہ ؟! احترامپدرومادریاچۍ ؟!
#زشته🚶🏻♂..
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
•|♥️|•
#انگیزشی_تایم 💌🖇
بیـست سال بـعد بابت کـارهایی که نـکرده ای بیشـتـر #افـسوس میخورے
تا بابت کـارهایی کـه کرده اے.🌙✨
بنـابراین روحیه تسلیم پذیـرے را کنار بذار
از حاشیه امنیـت بیرون بیا
جستجــو کن
بگـرد
آرزو کن 🕊
#موفق_باشی 😉🦋
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
نگاه شما چه لحن خوشایندی دارد..
+محمدصالحعلاء...🌱
#سردار
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••
| ای تمام امیدم خدای خوبم |
#خدای_خوبم🌱
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
4_1272657990159172220.mp3
11.33M
#مداحی
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
°•پشت خاکریز های عشق•°
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دهم
. اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
.
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم😯😨
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!😕
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!😐
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄
.
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊
.
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهه.چشم😑😑
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞
.
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!😯
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اتاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
#ادامه_دارد
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
[🙂]تازه اومدهبود جبهہ، یہ رزمنده رو
پیدا ڪرده بود وازشمی پرسید:
وقتےتوےتیررسدشمنقرارمےگیرے، برا اینکہڪشتہنشےچےمیگی؟
[😎]اونرزمندههمفهمیدهبودکہاینبندهخدا تازهوارده،شروعڪرد
بہتوضیحدادن :
[😁] اولاْبایدوضوداشتہباشےبعدروبہقبلہو
طورےکہڪسےنفهمہبایدبگی :
اللهمالرزقناترڪشنا ریزنا بدستنا یا پاینا ولا
جایِحساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین.[😄]
بندهخداباتمام وجودگوشمیداد ولےوقتے بہ ترجمہےجملہے عربـےدقتڪرد ، گفت :
اخوے..؟! غریبگیر آوردے؟[☹️😂]
#طنز_مذهبی [💥😄]
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
#تلنگر 💡🔔
پسرهعکسازخودشگذاشته...
دخترهزیرشکامنتمیذاره:
+وایبرادرشماچقدرشبیهشهدایی😍
-ممنونخواهرم،ایشالاشماهمشهیدبشید☺️
+بااینهمهگناه؟!😭
-درستمیشهخواهر...😊
+چجوریآخه...؟!😔
-بیاپیوی...!!
{فردایهمونروز...^^
+حالِآقاییمنچطوره..؟!🙊
-خوبمتاوقتیخانومیمخوبباشه😘
|من :😐
| شهدا:😒
| شیطان:😳
|امامزمان:😔💔
#کجایکاریم?!
#مرصاد
#از_مجازی_تا_بهشت
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریهٔ بی اختیارم میکنی
- وحشی بافقی؛
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313 •
وَلَا خَرَجَ حُبُّکَ مِن قَلبي ..❤️
#حسینجان🌱
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313
°•پشت خاکریز های عشق•°
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم . اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_یازدهم
.
.
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود😔
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕
.
-باشه ریحانه جان☺
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم؟!☺
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
#ادامه_دارد ...
•°•°•━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°•
• @arman_alivrdy_313