eitaa logo
°•پشت خاکریز های عشق•°
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
878 ویدیو
14 فایل
•||بِسمِ اللهِ قاصِمِ الجَبارین||• •|کپی : حلال، صدقه جاریه|• •|کپی ازاسم،پروفایل،راضی نیستم|• +ارتباطات: @panah318🌱 +تبادلات: @shiagirll🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 ــــــــــــ ولے‌حاجۍ‌شما‌کہ‌میری‌هیئت‌و‌از‌ اشکات‌سہ‌تا‌دستمال‌خیس‌میکنے‌ حواست‌هس‌تو‌خونہ‌،‌کے‌هستی ؟! یانہ ؟! احترام‌پدر‌و‌مادر‌یا‌چۍ ؟! 🚶🏻‍♂.. •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
•|♥️|• 💌🖇 بیـست سال بـعد بابت کـارهایی که نـکرده ای بیشـتـر میخورے تا بابت کـارهایی کـه کرده اے.🌙✨ بنـابراین روحیه تسلیم پذیـرے را کنار بذار از حاشیه امنیـت بیرون بیا جستجــو کن بگـرد آرزو کن 🕊 😉🦋 •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
نگاه شما چه لحن خوشایندی دارد.. +محمدصالح‌علاء...🌱 •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••• | ای تمام امیدم خدای خوبم | 🌱 •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
4_1272657990159172220.mp3
11.33M
•°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
°•پشت خاکریز های عشق•°
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂
. اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑 . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره . -برو علی جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊 . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆 . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم😯😨 . -چرا هرکی یه چی میگه؟!😕 . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟!😐 . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯 . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐 . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐 . -اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄 . اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊 . هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺ . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهه.چشم😑😑 . . موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒 . خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯 . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞 . -سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐 . . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟!😯 . و باسمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕 (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اتاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋ . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
[🙂]تازه اومده‌بود جبهہ‌، یہ ‌رزمنده‌ رو پیدا ڪرده ‌بود وازش‌می پرسید: وقتےتوےتیررس‌دشمن‌قرارمےگیرے، برا اینکہ‌ڪشتہ‌نشےچےمیگی؟ [😎]اون‌رزمنده‌هم‌فهمیده‌بودکہ‌این‌بنده‌خدا تازه‌وارده،‌شروع‌ڪرد بہ‌توضیح‌دادن : [😁] اولاْبایدوضوداشتہ‌باشےبعدروبہ‌قبلہ‌‌و طورےکہ‌ڪسےنفهمہ‌بایدبگی : اللهم‌الرزقناترڪشنا ریزنا بدستنا یا پاینا ولا جای‌ِحساسنا برحمتک ‌یا ارحم‌الراحمین.[😄] بنده‌خداباتمام وجودگوش‌میداد ولےوقتے بہ ترجمہ‌ے‌جملہ‌ے عربـےدقت‌ڪرد ، گفت : اخوے..؟! غریب‌گیر آوردے؟[☹️😂] [💥😄] •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
💡🔔 پسره‌عکس‌ازخودش‌گذاشته... دختره‌زیرش‌کامنت‌میذاره: +وای‌برادرشماچقدرشبیه‌شهدایی😍 -ممنون‌خواهرم،ایشالاشماهم‌شهیدبشید☺️ +بااینهمه‌گناه؟!😭 -درست‌میشه‌خواهر...😊 +چجوری‌آخه...؟!😔 -بیاپیوی...!! {فردای‌همون‌روز...^^ +حالِ‌آقایی‌من‌چطوره..؟!🙊 -خوبم‌تاوقتی‌خانومیم‌خوب‌باشه😘 |من :😐 | ‌شهدا:😒 | شیطان:😳 |امام‌زمان:😔💔 ?! •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار ای که منع گریهٔ بی اختیارم میکنی - وحشی بافقی؛ •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
وَلَا خَرَجَ حُبُّکَ مِن قَلبي ..❤️ 🌱 •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313
°•پشت خاکریز های عشق•°
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم . اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم
. . . . که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢 . من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! . نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞 . تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم . میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه . ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔 . بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت . دلم خیلییی شکسته بود😔 . وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد. . به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣 . سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯 . گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن. . وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم . تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢 . یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔 . دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕 . سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕 . -باشه ریحانه جان☺ . مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله . اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔 . بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. . . بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم؟!☺ . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . ... •°•°•‌‌━━━━⪻🥀⪼━━━━•°•°• • @arman_alivrdy_313