هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت
#واکنش_نویسندگان_زنجانی
#شهید_اکبر_عزیزی
🇮🇷 آفتاب جا گرفته وسط آسمان، صدای موذنزاده که رب المشرق و المغرب را تا ته نفسش میکشد و روضهخوانی که گریه امانش نمیدهد به هم پیچیده.
دو پسربچهی کنارم نایلون چیپس و پفک را زدهاند زیر بغلشان و چشم میگردانند، بین پنجاه جفت کفشی که چیده شده کنارِ هم.
پسرهای شهیداند؟ نمیدانم. فقط میدانم که نزدیکاند، آنقدر نزدیک که از روی کفشها میتوانند بفهمند دنبال که میگردند.
پسر مو طلایی از روی نایلون دست میکشد روی یخمکهای بخار گرفته؛ وسط گرما دل آدم قنج میرود برای یخمک و بستنی، برای آن خنکی که میدود زیر زبانت و از توی گلو رد میشود.
- کفشهای محمدعلی نیست من همه رو دیدم.
بچه که بودم فکر میکردم ته دوستی یعنی قسمت کوچکتر یخمک را خودت بخوری و سمت بزرگتر را نگه داری برای دوستت؛ اینکه هی آب دهانت را قورت بدهی ول دنبال دوستت باشی تا بیاید و با هم شروع کنید یعنی ته ته رفاقت، از همانهایی که دستها را بچینید روی هم و قول مردانه بدهی که همهجا و در هر موقعیتی هستی.
سمیه خانم بغلمان میکند، خوش آمد میگوید به مایی که اولین بار است هم را دیدهایم ولی حالا با اسم مهمانهای اکبر آقا پا گذاشتهایم توی خانهیشان.
آمده بودیم که برایمان بگوید، از همسرش که تا دیروز اکبر آقا بود و امروز برایمان شهید والامقام اکبر عزیزی است.
بین حرفهایش میرسد به یک اسم آشنا، به محمدعلی که پسر کوچکشان است.
آجرهای آرزویشان را دوباره برای ما از اول میچیند، از محمدعلی میگوید که قصهاش تاب خورده به دانشمند هستهای شدن.
او جواب سوال انشایش را قبل از شروع مدرسه میداند.
دوست دارد در آینده دانشمند هستهای باشد، بابایش راه را نشانش داده و حالا توی آسمان ستاره است.
ستارهها همیشه درستترین راه ممکن را میدانند.
کاش محمدعلی را میدیدم.
بابا در آخرین تماساش، قبل از آخرین خدانگهدار، مادرش سمیه خانم و خواهرش سلما را سپرده بود به او. قول گرفته بود که مرد خانه باشد.
حرفهای سمیه خانم تمام میشود، هنوز بین اینکه برای شهادت کسی تسلیت بگویم یا تبریک مردد ماندهام، از ته قلبم گوشهای از صبر حضرت زینب را برایشان میخواهم.
سمت کفشهایم میروم، سه جفت کفش کوچک پسرانه، کدامشان برای اوست؟
به محمدعلی فکر میکنم، به شبی که زیر آسمان به ستارهها نگاه میکند و محکم مینویسد که دوست دارد در آینده دانشمند هستهای باشد.
از پدر شهیدش مینویسد که جلوی اسرائیل ایستاد تا مسیر آرزوهای او و هم سالانش هموارتر باشد.
به ستارهای فکر میکنم که آن شب برای او چشمک میزند.
✍️ روایت زینب شاهی از نویسندگان جوان حوزه هنری استان؛ از لحظات حضور و همصحبتی با خانواده معظم شهید در پی تجاوز ددمنشانه رژیم صهیونیستی
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
#پوستر
#واکنش_هنرمندان_زنجانی(٣٠)
#خدا_در_میدان_است
#پایان_این_جنگ_با_ماست
اسپری شابلون
در سطح شهر با رعایت حقوق مردم
╭──────
📱@nafareakharr نفرآخر
╰───────────────
🔹 خردادماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
#پوستر
#سحرامامی
#واکنش_هنرمندان_زنجانی(٣١)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
صدای حقیقت را نمیشود خاموش کرد
حتی اگر با خشونت به استقبالش بروند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خالق اثر: فاطمه پیری
#وعده_صادق۳
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام
🔹 خردادماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
#پوستر
#واکنش_هنرمندان_زنجانی(٣٢)
#سحرامامی
🇮🇷 زنانی از نسل زینب(س)
خالق اثر: شبنم خوئینی
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام
🔹 خردادماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
#شعر
#سحرامامی
#واکنش_هنرمندان_زنجانی(٣٣)
🇮🇷 هر شعله که از صدای حق میبارد
🇮🇷 صد داغ به قلب دشمنان میکارد
🇮🇷 در مکتب ما، شیر زن ایرانی...
🇮🇷 از بانوی کربلا تأسی دارد
✍️ شعر از ناصر اسماعیلی از شاعران آئینی حوزه هنری استان؛ در پی حمله رژیم منحوس صهیونیستی به شبکه خبر صداوسیما
#وعده_صادق۳
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت
#واکنش_نویسندگان_زنجانی
#شهید_دلاور_امیرخانی
🇮🇷 «کجایی جان مادر؟»
قرارمان ساعت ۴بعد از ظهر است. ناهار خورده و نخورده بلند میشوم و ظرفها را میچپانم توی سینک.
میترسم دیرم شود، لباسهای سیاهم را از توی کمد بیرون میآورم و اتو میکنم.
چند باری با خودم تکرار میکنم:
سعی کن گریه نکنی، قراره بهشون گوش بدی. قراره بهشون تبریک بگی!
اسنپم میرسد، مدام به زن و بچه شهید فکر میکنم که الان چه حالی دارند. اینکه چطور خبر را شنیدهاند و امان از این جمعهها...
صدای نوحه مرا به خودم میآورد.
خانم رسیدیم. از عوض ما هم تسلیت بگید.
میخواهم بگویم تبریک اما راننده گازش را میگیرد و میرود.
جلوی خانه بنر بزرگی از عکس شهید است که لبخند به لب دارد، زیرلب چندباری اسمش را تکرار میکنم. شهید دلاور امیرخانی.
از اسمش پیداست که حق دلاوری را تمام کرده است. بیقرارم بیشتر از شهید بشنوم.
جلوی در خانهشان غلغله است، همکاران نویسندهام که میرسند داخل میشویم. پایم سست شده، پلهها را دو تا یکی بالا میروم.
تپش قلب گرفتهام.
خانم مسنی جلوی در ورودی میگوید:
قربونی مون مبارک باشه، قبول حق باشه.
زنهای چادر به سر همگی بلند میشوند و صلوات میفرستند.
جایجای خانه پر از آدم است، آدمهایی که برای تبریک دلاوری دلاور آمدهاند.
راستش من نمیدانم تبریک بگویم یا تسلیت فقط دستشان را میگیرم، بغلشان میکنم.
انگاری زبانم چوب خشکی است که توی دهان نمیچرخد.
دستهای از زنها بلند میشوند و میروند سمت اتاقی که از پنجرهاش عکس شهید پیداست.
جایی میان جمعیت پیدا میکنم و روبروی خانواده شهید مینشینم.
از این همه ایستادگی و صلابت مادربزرگ و مادر و همسر شگفت زده میشوم.
انگار نسل در نسل این خانواده دلاورها پرورش میدهند و میفرستند وسط میدان نبرد.
وای مادر
مادری که مثل کوه میماند میگوید: شهادتت مبارک پسرم، منزل نو مبارک جان مادر
انگار سینهام آتش گرفته است، اشکهایم امان نمیدهند.
کجایی جان مادر؟
ادامه دارد...
✍️ روایت پریناز رحیمی از نویسندگان جوان حوزه هنری استان؛ از لحظات حضور و همصحبتی با خانواده معظم شهید در پی تجاوز ددمنشانه رژیم صهیونیستی
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت
#واکنش_نویسندگان_زنجانی
#شهید_دلاور_امیرخانی
🇮🇷 چشم دوختهام به همسر شهید دلاورامیرخانی.
وقتی که ازش خواهش میکنیم برایمان حرف بزند.
می گوید: «ما برای شهدایمان گریه نمیکنیم، حالا وقت گریه نیست. مشتهایمان را گره میکنیم، این مشتهای گره کرده، سوخت موشکهایمان است.»
از این همه قوی بودن کیف میکنم. به این تفکر میبالم. نمیدانم اسمش چیست اما از حرف زدنش پیداست که عاشق دلاور بوده. این را از چشمهایش میتوانم بخوانم، با اینکه چشمهایش را میدزد. اما من میفهمم که عاشق است.
میدانم که الان در دلش غوغایی است، مسئولیت بچهها، تنهایی و خاطرات به ذهنش هجوم میآورد اما آخ هم نمیگوید. طوری حرف میزند که میشود برایم الگو.
دیگر توی کتابها دنبال عاشقانههای تاریخی و ادبی نمیگردم. همین جاست روبرویم نشسته، زنی که با صلابت ایستاده در مقابل دوربین و میگوید: «ما برای شهدایمان گریه نمیکنیم، دلاور فدایی امام زمان (عج )بود، فدایی رهبرمان بود .»
چقدر از این دست زنها توی جامعه نیاز داریم، زنهایی که سد راه مردان غیورشان نمیشوند. زنهایی که از همان روز آشناییشان می دانند که مردشان ماندنی نیست و نباید مانع رسیدن به خواسته و آرزوهایشان شوند، خواستهای که برای وطن است، برای سرپا ماندن با شکوهترش، برای اینکه چراغ میهن خاموش نشود، برای اینکه شهادت برایشان مثل شربت خنکی است میان تابستان داغ.
آری، به چنین زنانی میاندیشم که باید ازشان آموخت و آموخت تا نسل دلاور مردانی مثل دلاور ادامه بیابد.
ادامه دارد...
✍️ روایت پریناز رحیمی از نویسندگان جوان حوزه هنری استان؛ از لحظات حضور و همصحبتی با خانواده معظم شهید در پی تجاوز ددمنشانه رژیم صهیونیستی
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت
#واکنش_نویسندگان_زنجانی
#شهید_اکبر_عزیزی
🇮🇷با گروهی از نویسندگان وارد خانهی شهید عزیزی میشویم. همسر شهید همان پای پلهها میگوید: «من مقابل دوربین صحبت نمیکنم. اکبر گفته اگر جلوی دوربین بیایم، اجرش را ضایع کردهام. او میخواست گمنام بماند.»
با آرامش پاسخ میدهیم: «ما فقط برای تسلیت آمدهایم.» او را در آغوش میکشم و تسلیت میگویم. در جواب میگوید: «خوش آمدید. مهمان اکبر آقایید. قدم روی چشم ما گذاشتید.»
مهمانان دورتادور نشستهاند. زنی زیر چادر مشکی پنهان شده و شانههایش میلرزد. مادر شهید است که کنار خواهرش نشسته است. حالا هر دو مادر شهیدند؛ یکی پسرش را در جنگ ایران و عراق از دست داده و دیگری در این جنگ.
گویی عنوان «مادر شهید» گردنبندی درخشان است که برایش رقابت میکنند تا به گردن بیاویزند و بگویند: «ما فرزندانمان را در راه خدا تقدیم کردهایم.»
همسر شهید همچنان از صحبت کردن دوری میکند. یکی از نویسندگان با او حرف میزند: «باید کار بزرگ شهید را روایت کنیم. ما راوی شجاعتهای روییده از ترسها هستیم.»
بالاخره با صدایی گرفته از بغض شروع به صحبت میکند:
ظهر جمعه بود. از بچهها فاصله گرفتم تا به تماس اکبر جواب دهم. گفتم: «ما خوبیم، شما سلامتی؟»
جواب داد: «سمیهجان، من خوبم... ولی دیگر خداحافظ»
این «ولی» خنجری شد و به قلبم نشست. دیوارها دور سرم چرخید. ترس به دلم افتاد. دنبال کلمات میگشتم، اما زبانم بند آمده بود. خداحافظی کردم.
نذر کردم اگر اکبر سالم برگردد، قربانی کنم. از صبح سه بار زنگ زده بود و با سلما و محمدعلی حرف زده بود. من و سلما را به محمدعلی سپرده بود. هر کلمهاش مانند سنگی بر قلبم فرود میآمد.
برای فرار از این افکار، مشغول نظافت خانه شدم. در هر گوشه، ردپایی از اکبر میدیدم. یاد روز عید قربان افتادم که جاروبرقی دست گرفته بود کار میکرد. با خنده پرسیده بود: «سمیهجان، قبول است؟ راضی شدی؟» حالا ثوابش را برایم مینویسند؟
خانه را مرتب میکردم و با خود میگفتم: «وقتی اکبر برگردد، میگوییم برویم خانهی خودمان. هرچند کوچک است، اما برای ما چهار نفر کافیست.»
ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. گفتند اکبر مجروح شده. گوشهایم این را شنید، اما عقلم چیز دیگری فهمیده بود. در دلم دعا میکردم: «کاش مجروح شده باشد. خودم از او پرستاری میکنم، فقط زنده باشد.»
اما اکبر رفته بود. پاهایم سست شد. دنیا در تاریکی فرو رفت. من ماندم و دو بچهی بیپناه.
نمیدانستم چگونه به بچهها بگویم پدرشان دیگر برنمیگردد. سلما پرسید: «پس بابا کی میآید؟»
پرسیدم: «سلما جان، بابا دوست داشت تو چه کار کنی؟»
گفت: «قرآنم را بخوانم!»
گفتم: «پس خوب بخوان تا کامل یاد بگیری. آنوقت بابا میآید.»
همسر شهید سرش را میان دستانش گرفت. اشکی در چشمانش نیست، اما هر کلمهاش از اعماق وجودش برمیآید: «به محمدعلی قول دادهام روزی که اسرائیل نابود شود، روز شادی ما خواهد بود. با پدرش در مزار شهدا جشن میگیریم و شیرینی پخش میکنیم.»
✍️ روایت لیلا دوستیفرد از نویسندگان جوان حوزه هنری استان؛ از لحظات حضور و همصحبتی با خانواده معظم شهید در پی تجاوز ددمنشانه رژیم صهیونیستی
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
#شعر
#واکنش_هنرمندان_زنجانی(٣۴)
#سحرامامی
شعر احساس
یک نفر مثل خورشید
در میان وطن بود
سایههای وجودش
شعر احساس من بود
یک نفر مثل باران
هی چکید و چکید آه
نبض آهنگ کشور
زیر موشک رسید آه
یک نفر چون پرنده
پر کشید و رها شد
کشورم با عبورش
یک صدا، یک نوا شد
❇️ واکنش فاطمه عبادی از بانوان شاعره حوزه هنری استان؛ در پی حمله رژیم منحوس صهیونیستی به شبکه خبر صداوسیما و تصویری که از شیرزن ایرانی در قاب جهانی ماندگار شد
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄