eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
41.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
25 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️تاج محل ✍این عمارت بی تردید شناخته شده ترین جاذبه هندوستان است که به نشانه عشق شاه جهان به همسر محبوبش بنا شده است. این بنا به دستور شاه جهان، پادشاه گورکانی هند به خاطر یادبود همسر ترک زبان ایرانی‌اش بنام ارجمند بانو که درسال ۱۰۴۰ شمسی به‌ هنگام وضع حمل فوت کرد ساخته شد. خود شاه‌جهان نیز بعدتر در همین‌ جا به خاک سپرده شد 📚 منبع: نقش فارسی بر احجار هند/ علی اصغر حکمت
⚫️ نقشه نمایش‌دهنده گستردگی جنگ در مناطق مختلف دنیا از دوران باستان تا الآن اروپا و امریکا اگر رسانه نداشتند هیچ بودند وحشی ترین اقوام تاریخ که پیشرفت شون مدیون دزدیدن علم شرق و ثروت آفریقا است برخلاف تصور، بیشترین جنگ‌ها در اروپا اتفاق افتاده نه خاورمیانه! ما جنگ طلبیم ؟ 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ شاپور اول ساسانی و به زانو در آوردن والرین رومی شاپور اول، پسر اردشیر اول ساسانی (بنیانگذار حکومت ساسانیان) بود که در زمان حیات پدر، جانشین او شد شاپور اول قدرتمندترین شاه ساسانی بود که دوره حاکمیت او را می‌توان اوج اقتدار حکومت ساسانیان دانست. وی با شکست والریانوس، امپراتور روم، قدرت خود را به رخ زمانه کشید و پادشاه روم را به زانو درآورد. او مرزهای امپراتوری ساسانی را تا روم گسترش داد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ ادامه شاپور اول ساسانی، در دوره سلطنت خود، سه بار با سپاه روم جنگید و هر بار توانست آن‌ها را شکست دهد در جنگ اول با روم، ارمنستان را تصرف کرد در دوره دوم جنگ‌ با روم که از سال ۲۵۲ تا ۲۵۳ میلادی به طول انجامید، شکست سنگینی به امپراتوری روم وارد کرد. در نبرد بریلیسوس، ارتش روم را شکست داد در دور سوم جنگ‌های ایران و روم، انطاکیه را تصرف کرد رومی‌ها از تصرفات ایرانیان خشمگین شدند و به مرزهای ایران تاختند. در این لشکرکشی والریانوس نیز حضور داشت که شکست سختی خورد و اسیر سپاه ساسانیان و تسلیم شاپور اول شد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ ظرافت مدرس/ مرد سیاسی! آخه حالا وقت نماز بود؟!! ✍جلسه تشکیل شد. مدرسِ می‌دانست اگر فقط یک نفر از وکلا را نتواند با خودشان همراه کند، سلیمان‌ میرزا (جبهه مخالف)، کار خود را خواهد کرد و دولت سقوط میکند. ممکن است همین یک عدد رأی وکیل احمقی (که خودش قیمت آن را نمی فهمد) به قیمت بقاء یا سقوط دولت ختم شود قوام‌‌السلطنه هم عقیده با مدرس، حاضر بود این یک رأی را به ده‌هزار تومان بخرد، ولی وقت گذشته و بازار تعطیل شده بود سلیمان‌میرزا و دار و دسته‌اش خوشحال با دمشان پسته می‌شکستند. در این اثنا فکری از دِماغ مدرس تراوش کرد. او با یک تردستی ماهرانه دولت را از سقوط نجات داد. اما حالا به ادامه ماجرا توجه کنید: د‌ر آن دوره، بیان‌الملک نماینده مردم اراک بود. او پیرمرد بیچارۀ فلک‌زده‌ای بود که فقط با ۱۵۰ رأی وکیل شهر اراک شده بود. این وکیل ساده‌لوح در تمام دوره مجلس فقط تسبیح می‌گرداند و صلوات می‌فرستاد و چون قوام‌السلطنه به او توجهی نمی‌کرد، در صف مخالفین دولت نام‌نویسی کرده بود. موقع عصر بود و وقت رأی گرفتن نزدیک. در این اثنا مدرس از جا برخاست و با اشاره به بیان‌الملک حالی کرد که می‌خواهد برای نماز عصر برود. بیان‌الملک هم برای آنکه مبادا وقت نماز بگذرد، برای نماز خواندن بیرون رفت. مدرس بلافاصله توسط یکی از پیشخدمت های مجلس قفلی تهیه کرد و سپس با بیان‌الملک به یکی از اتاق‌های زیرین مجلس برای اداء نماز رفتند. مدرس که مقصودش نماز نبود و فقط می‌خواست بیان‌الملک را مشغول کند و شاهکار خود را به خرج دهد، دقیقه به دقیقه توسط پیشخدمت از وضع مجلس مطلع می‌شد و همین که فهمید چند دقیقه دیگر رأی گرفته می‌شود، فوراً درِ اتاقی را که بیان‌الملک در آن نماز می‌خواند، قفل کرد و کلیدش را در جیب گذاشت بعد در مجلس برای شرکت در رأی گیری حاضر شد. مؤتمن‌الملک (رئیس مقتدر مجلس) شروع به رأی گیری کرد. جبهه مخالفین دیدند، بیان‌‌الملک نیست و اگر او نباشد، موفق نخواهند شد. هر چه جوش زدند، فایده نداشت. اگر یکی از آنها بیرون می‌رفت ممکن بود همان دقیقه رأی گیری شده و بدتر شود. نماز بیان‌الملک که تمام شد، هر چه سعی کرد نتوانست از اتاق بیرون بیاید. دویدند در جلسه‌ مجلس، که کلید را از مدرس بگیرند. مدرس با ایماء و اشاره جواب داد که کلید نزد او نیست در این اثنا، رأی اعتماد گرفته شد و دولت اکثریت پیدا کرد و باقی ماند. سپس مدرس با عجله بیرون آمد و در را به روی بیان‌ الملک باز کرد، صورتش را بوسید و با لهجه‌ اصفهانی گفت:«جونم، مرد سیاسی! آخه حالا وقت نماز بود؟!!» 📚 منبع: مجله خواندنیها؛ ۸ مهرماه ۱۳۲۳(به نقل از روزنامه ترقی) 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ چطور وقت‌هایمان را مدیریت کنیم تا بتوانیم مثل آ‌دم‌های کتاب‌خوان حرفه‌ای، روزی بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه کتاب بخوانیم؟ 📚 اگر فکر می‌کنید شغل و درس و فرزند داشتن مانع مطالعه است، این پست یک راهکار ویژه برای شما دارد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و ششم ▫️باورم نمی‌شد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش
🔻قسمت سی و هفتم ▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!» ▪️دیوانه‌وار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناک‌ترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمه‌ای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!» ▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خنده‌ای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!» ▪️او به من مهلت داد و هر چه می‌گذشت و هرچه محبت می‌کرد، در دل من ذره‌ای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمی‌رفت و می‌دانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد. ▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح می‌دادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟» ▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم. ▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بی‌تعادلی به سمت من می‌آمد و دیوانه‌تر از همیشه عربده می‌کشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید. ▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی می‌خوای منو پس بزنی؟» ▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را می‌دانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟» باور نمی‌کردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم می‌کرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد. ▪️لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید. ▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس می‌کردم که تمام جمجمه‌ام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم. ▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمی‌فهمید با چه شدتی کتکم می‌زند و حتی فرصتی برای التماس نبود. ▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد می‌کرد، با مشت‌های پی در پی در سر و صورتم می‌کوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمی‌داد. ▪️درد تمام استخوان‌هایم را در هم می‌کوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمی‌روم که با هر نفس به خدا التماس می‌کردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم می‌زد و من زیر هر ضربه، با نفس‌هایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم. ▫️نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بی‌حال روی کاناپه افتاد. ▪️جرأت نمی‌کردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله می‌زدم و با همان چشمان وحشتزده‌ام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد. ▫️باورم نمی‌شد هنوز زنده هستم؛ دلم می‌خواست از این خانه فرار کنم و می‌دانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار می‌کند که حتی راه فرار به رویم بسته بود. ▫️تمام ذرات بدنم از درد می‌لرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام از همان شب شروع شد. ▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل می‌کردم و او کاری از دستش برنمی‌آمد که هربار با دلسوزی پاپیچم می‌شد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چی‌کار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟» ▫️نمی‌دانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذره‌ای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظه‌ای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم می‌دهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود می‌کند. ▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمی‌دهد که نمی‌خواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد. ▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزه‌ای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرت‌انگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل! ▪️تعداد موشک‌های شلیک شده، میزان نفوذ در شهرک‌های صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفت‌آور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم. ▫️احساس می‌کردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلی‌ها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. ▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلی‌ها می‌توانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سال‌ها می‌خندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود. ▫️بلافاصله پس از طوفان‌الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، هم‌آغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش می‌زد. ▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران می‌کرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی می‌دیدم، دلم زیر و رو می‌شد. ▫️سال‌ها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشک‌های من برای غزه می‌خندید. ▪️ماه‌ها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمی‌داد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود. ▫️اجازه نمی‌داد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم می‌کرد و چند بار نیمه‌شب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم می‌کند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. ▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌های صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی می‌کرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینه‌های تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص می‌داد اما خبر نداشتم داستان دیوانگی‌اش در همین نقطه تمام نمی‌شود که یک نیمه‌شب از صدای خنده‌اش بیدار شدم. ▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت می‌کند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. ▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی می‌کند که میان راهرو خشکم زد. ▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچ‌پچ می‌کرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. ▪️چند قدمی نزدیک‌تر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن می‌خواستند از شوهرم دلبری کنند. ▫️از بی‌اعتنایی‌اش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذره‌ای علاقه در قلبم پیدا نمی‌شد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. ▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکس‌العملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبت‌تون خیلی طول می‌کشه؟ آخه صدای خنده‌هات نمی‌ذاره بخوابم!» ▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چاره‌اش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟» ▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی می‌خوای رابطه داشته باش!» ▫️از اینهمه بی‌خیالی‌ام حیرت کرده و نمی‌خواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عرب‌های ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.» ▪️می‌فهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم می‌بافد، رابطه‌ای است که بین آن‌ها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذره‌ای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!» ▫️شاید در این سال‌ها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سال‌ها پیش دیده و نشانه‌های عاشق شدنش را می‌شناختم که بی‌پرده پرسیدم: «می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟» ▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمی‌کرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
🔻سخن بزرگان علامه طباطبایی ره : ‏گره از کار دیگران باز کنید تا خداوند متعال گره از کار شما باز کند و اگر گره به کار دیگران بندازید، در کار و زندگی شما هم گره خواهد افتاد. 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 ۴۵ روز سفر خارج از کشور! ✍اسدالله علم ،وزیر محمدرضا شاه در کتاب خاطراتش می نویسد: "امروز بعد از ظهر كه به حضور شاه رفتم، وسط كار ماساژ و حمام بودند، دو ساعتی با هم صحبت كردیم. عرض كردم به نظر من هم در ورزش و هم در فعالیت‌های شبانه[!] افراط می‌كنید... به تذكرم خندید... بار دیگر پیشنهاد كردم به حد كافی خارج از مملكت بوده‌ایم و اكنون بهتر است برگردیم. مثل این كه دنیا را بر سرش خراب كرده باشم، اما وظیفه من ایجاب می‌كند كه به اطلاع برسانم كه پادشاه ایران نمی‌تواند 45 روز را خارج از وطنش و صرفا بابت استراحت و سرگرمی بگذراند. مردم این چیزها را تحمل نمی‌كنند.» 📚 منبع: خاطرات علم 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 شعبان بی مخ( دوم از چپ) و نوچه هایش در روز کودتای ۲۸ مرداد مقابل خانه مصدق 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸امپراتوری بریتانیا و انحصار نمک تصویر فوق ماهاتما گاندی را درحال برداشتن گل نمک از ساحل دریا نشان می‌دهد گاندی رهبر هند با رژه نمک زمینه استقلال هند از بریتانیا را فراهم کرد. این راه‌پیمایی اعتراض مدنی به قانون استعماری بریتانیا را شکل داد که استخراج، تولید، فروش و اخذ مالیات از نمک را در سراسر هندوستان به انحصار بریتانیا درآورده بود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸روایت شعبون بی مخ درباره مرگ امیرمختار کریم‌پورشیرازی مدیر هفته نامه شورش «این جور که ما اون موقع شنفتیم، اینو دوباره می‌گیرن و در لشکر ۲ زرهی میندازنش زندان. اونم یه آدم دهن لقی بود و به همه فحش می‌داد و سر و صدا می‌کرد. اون وقت برای این که تنبیهش کنن، روزا از تو زندان می‌آوردنش بیرون. سربازا یه پالون می‌ذاشتن روش. یه سیخونکم بهش می‌زدن. یه نفرم سوارش می‌کردن. بعد تو زندان انفرادی بود. گویا تو همون زندون از بین می‌برنش دیگه. لحاف محاف میندازن تو سلولش. نفت روش می‌ریزن و آتیشش می‌زنن» 📚 منبع:خاطرات شعبان جعفری؛ هما سرشار 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻کریم پور شیرازی، روزنامه نگاری که در زندان او را آتش زدند «اشرف همراه سرهنگ زیبایی و گروهبان ساقی در دفتر زندان بود، کریم پور را آوردند. او وقتی که سیلی محکمی از اشرف دریافت کرد زبانش باز شد. در لباس ژولیده زندان با آن خانم عطر زده و شیک معارضه می‌کرد. او را آتش زدند و مستحق گلوله و دار ندانستند. با رسیدن خبر... آشکار شد که دیگر رژیم را سر آشتی نیست!» او جسورانه در هفته نامه شورش، والاحضرت اشرف را والا هرزه می نامید 📚 منبع : این سه زن؛ مسعود بهنود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📷اشرف السادات مرتضایی هفشجانی « مرضیه »(خواننده قبل انقلاب) در کنار مریم رجوی ✍ زمانی که مرضیه در سال ۱۹۹۵ در سالن رویال آلبرت به اجرا برای سازمان منافقین پرداخت، تنها پسر وی از جلو سالن بلند شد و خطاب به مادرش گفت: مادر جان بخوان، اما برای ملت ایران بخوان … 🔸گفتن این جمله همانا و حمله مزدوران سازمان به تنها فرزند مرضیه و کشان‌کشان خارج کردن وی از سالن همانا! این آخرین دیدار مرضیه با پسرش و اولین هشدارها به وی درباره عضویت در سازمان بود. مرضیه"سرانجام پس از 19 سال اسارت در بایکوت منافقین در سن 85 سالگی درگذشت
📸ایوان‌گاه کاخ عالی‌قاپو اصفهان _ زیبایی محض
🔻نفوذ یهود در دربار ایلخانان مغول/ سعدالدوله پزشک یهودی ارغون ✍ مورخین می‌نویسند ارغون تلاش کرد تا به جای ایرانیان، که مورد اعتمادش نبودند، یهودیان و مسیحیان را در دولت بگمارد. در دستگاه ارغون، از آغاز، پزشکان و منجمان یهودی جایگاهی متنفذ داشتند و با اتکاء بر همین پایگاه بود که در سال ۶۸۸ ‌ق یک طبیب یهودی، که او را به ‏نام سعدالدوله می‌شناسیم، وزیر مقتدر ارغون شد دایرةالمعارف یهود‌ نام واقعی سعدالدوله را به دست نداده. نام یهودی او مردخای است و به صفی شهرت داشت و به علت سکونت در ابهر زنجان ابهری خوانده می‌شد. پدرش به هیبت الله معروف بود. از سوی ارغون سعدالدوله لقب گرفت. یهودیان مقتدر دیگر در دربار ایلخانان مغول نیز با چنین القابی شناخته می‌شدند چون فخرالدوله و امین‌الدوله برادران سعدالدوله، جمال‌الدوله، مهذب‌الدوله، رشیدالدوله، مودب‌الدوله، شمس‌الدوله، نجیب‌الدوله و غیره دایرة المعارف یهود او را صفی بن هیبت‌الله ابهری (سعدالدوله) ثبت کرده. سعدالدوله از سال ۱۲۸۴ میلادی به طبابت پرداخت و در ۱۲۸۸ به عنوان پزشک به دربار ارغون رفت. با زبان‌‏های فارسی، عربی، ترکی و مغولی آشنایی داشت. کم کم مورد توجه ارغون قرار گرفت و وزیر او شد 📚 منبع: تاریخ یهود ایران، ج۳؛ حبیب لوی 📜 @Asatir_Nameh | مروری بر تاریخ ایران
📸 تصویری بسیار نایاب از تمرین کشتی در زورخانه در دوران قاجار 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هولدر موبایل SEG مدل 3125 💳 279 هزار تومان 🏠 پرداخت درب منزل خرید سریع: http://zinomod.ir/lightsms/3125?utm_source=rubika&sid=9874 • تو هر ماشینی یکی از اینا نیازه...😍☝️🏻 • محصولات بیشتر در کانال ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2129723665Ceb8af65634
سِرپِرسی سایکس در دوران مشروطه بعنوان سرکنسول انگلیس وارد ایران شد. او در جایی خشمگین از میهن دوستی ایرانیان میگوید: "نمیدانم چرا هر ایرانی مفلوک، آنقدر به خاک نابارور خویش میبالد؟! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماری کوری کاشف رادیوم ✍ ماری کوری تنها دانشمندی است که برنده دو جایزه نوبل شد. خانواده کوری در مجموع موفق به کسب پنج جایزه نوبل شدند ‏ 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻مرحوم حضرت آیت الله بهاءالدینی «ره» : ✍سه‌چیز برای حل معضلات و گرفتاری خیلی مؤثر است : اولی، کشتن گوسفند؛ کسانی که تمکن مالی دارند، گوسفند ذبح کنند و به فقرا بدهند. کشتن گوسفند و خون‌ریختن خیلی از بلاها را رفع می‌‌کند. . دومی، حدیث کساء است. «و ادفعوا أمواج البلاء بالدّعاء» پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) چندبار قسم ‌خوردند که اگر کسی این حدیث را بخواند، اگر غمگین باشد، غمش برداشته می‌‌شود، صاحب حاجت حاجتش برآورده می‌‌شود. . سومی هم، چهارده‌هزار مرتبه صلوات فرستادن است. حالا چهارده‌هزار مرتبه را چند نفر یا در چند جلسه بفرستند فرقی نمی‌کند. ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. گاهی من برای اموات صلوات را هدیه می‌‌کنم و اثرات عجیبی هم دیدم. خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلوات‌ها او را نجات داده‌اند. کسی می‌‌گفت: مادرم چند‌سال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچ‌چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمی‌کند؛ بهترین هدیه که به من می‌‌دهی، این ذکر است. 📚 منبع: آیت بصیرت و نردبان آسمان 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436 ‌‌‌‌
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت چهلم ▫️زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ به‌ویژه برای من که چهار سال از عراق دور بودم و حالا هر شب خبر شلیک موشک از پایگاه‌های مقاومت به محل استقرار نیروهای آمریکایی، حیرت‌زده‌ام می‌کرد. ▪️آخرین شبی که از بغداد رفتم، اتومبیل حاج قاسم و ابومهدی توسط پهپادهای آمریکایی هدف قرار گرفته و حالا صید هر شب پهپادهای مقاومت عراق، بندر ایلات اسرائیل و پایگاه عین‌الاسد آمریکا بود. ▪️به انتقام سیل خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، گروه‌های مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن، هر شب نقاط مختلف اسرائیل را می‌زدند و همین خبرها می‌توانست بر داغ دیدن اینهمه مصیبت در غزه، کمی مرهم باشد. ▫️چهارسال پیش کارم را در بیمارستان از دست داده بودم و در حال حاضر نیازی به نیروی جدید نداشتند، دلم می‌خواست خودم را مشغول کاری کنم بلکه روح آزرده‌ام کمی آرامش پیدا کند و چه آرامشی بهتر از زیارت که به همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم. ▪️هوا سرد بود و کنج حرم، دنج‌ترین جایی بود که می‌شد تمام سختی‌های زندگی‌ام را زار بزنم و به‌خدا، امام حسین (علیه‌السلام) ناز تمام اشک‌هایم را می‌خرید که هرچه گریه می‌کردم، حالم بهتر می‌شد و پس از ساعتی، سبک و سرحال از حرم بیرون آمدم. ▫️وارد حرم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) که شدم، قصه کمی فرق داشت؛ حضرت عباس (علیه‌السلام) همیشه پناه درددل‌های ما اهالی عراق بود و همینکه چشمم به ضریح زیبایش افتاد، سر به شکایت گذاشتم. ▪️هرآنچه در دلم از عامر بود و هر دردی که به تنم مانده بود، همه را برای حضرت می‌گفتم و هنگام وداع، تمنا کردم: «یا حضرت عباس! من زورم به عامر نرسید، هرچقدر تونست اذیتم کرد اما من حریفش نبودم، انتقام منو از این نامرد بگیرید!» ▫️هنوز نگران بودم که سرم را روی چهارچوب در ورودی حرم قرار دادم و دردمندانه قول گرفتم: «آقا نذارید آبروم رو ببره!»‌ و با همین جمله سرنوشتم را به حضرت سپردم که با خیال تخت از کربلا بیرون آمدم و به عشق زیارت امام کاظم و امام جواد(علیهماالسلام) عازم کاظمین شدیم. ▪️حرم کاظمین عین بهشت بود و با قلبی که حالا سبک شده بود، این زیارت بی نهایت به کام دلم می‌چسبید. ▫️با اعجاز جدایی‌ام از عامر، انگار از نو متولد شده و پروردگار دوباره زندگی را به من هدیه کرده بود که دستم به ضریح دو امام مهربانم مانده و از خدا می‌خواستم بهترین‌ها را نصیبم کند. ▪️عطر پیچیده در هوای حرم، به‌قدری حالم را خوش کرده بود که تمام خاطرات خوب گذشته به خیالم آمده و دلم می‌خواست نورالهدی را ببینم. ▫️همانطور که با پدر و مادرم کنج صحن نشسته بودیم و نغمۀ مناجات در حرم پیچیده بود، با نورالهدی تماس گرفتم. ▪️باورش نمی‌شد عراق باشم که حتی از جدایی ما بی‌خبر بود و چند دقیقه طول کشید تا ماجرا را خلاصه برایش بگویم؛ او با هر کلمه گیج‌تر می‌شد و من تنها یک تقاضا داشتم: «دلم برات خیلی تنگ شده، من الان حرم هستم، میای ببینمت؟» ▫️فاصلۀ منزلش در بغداد تا کاظمین زیاد نبود و ساعتی مانده به اذان مغرب به حرم رسید. دیدن نازنین‌ترین رفیقم بعد از سال‌ها دوری، برای اینهمه تنهایی‌ام بهترین نوش‌دارو بود که مثل جانم او را در آغوشم کشیدم. ▪️دخترانش نوجوان شده و حیدر که ساعتی پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود، چهار ساله بود و با شیطنت روی فرش‌های صحن می‌دوید و بازی می‌کرد. ▫️در این روزهای ابتدای زمستان، غروب کاظمین چندان سرد نبود که کنار هم در صف نماز نشستیم و او مدام با مهربانی از حال و روزم می‌پرسید و صورت شکسته‌ام نگفته، پاسخش را می‌داد. ▪️حرف برای گفتن زیاد بود و من نمی‌خواستم از تلخ‌ترین روزهای عمرم در کنار عامر خاطره‌ای در ذهنم زنده شود که از تمام قصۀ غربت این سال‌ها به شب رفتنم از فرودگاه بغداد رسیدم: «اون زمان خیلی دلم می‌خواست عراق باشم و تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.» ▫️از یادآوری شهادت حاج قاسم و ابومهدی پس از چهارسال، انگار داغ رفتن ابوزینب در قلبش تازه شده بود که کاسۀ صبرش شکست و اشک از هر دو چشم روشنش می‌چکید. ▪️من هم در تمام این سال‌ها عقدۀ عزاداری برای شهدای مقاومت به دلم مانده بود که با هر روضۀ نورالهدی که از آن روزها برایم می‌خواند، گریه می‌کردم و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید. ▫️نماز را با حال خوشی که در جوار حرم دو امام مهربانم پیدا کرده بودم، خواندم و پس از نماز مثل اینکه تازه به خاطر نورالهدی آمده باشد، با شادی خبر داد: «دوست داری برای مراسم سالگرد حاج قاسم بریم ایران؟» ▪️خوب فهمیده بود دلم چه می‌خواهد و مثل همیشه برای هر برنامه‌ای پُر از انگیزه و شور و نشاط بود که فرزندانش را به مادرش سپرد و با کاروانی از بغداد، عازم شهر کرمان شدیم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عمل
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و نهم ▫️گیج و گنگ فقط نگاهم می‌کرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:«من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم،خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره می‌تونم از این خونه برم!» ▪️نگاهش دور صورتم می‌چرخید و با حالتی آشفته پرسید:«یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟» ▫️شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی می‌گشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!» ▪️شاید باور نمی‌کرد به این سادگی همه‌چیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لب‌هایش را از هم گشود: «چه شرطی؟» ▫️از اینهمه هیجان که حتی نمی‌توانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانه‌ام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم. ▪️باید ماجرای چهارسال باج‌گیری‌اش همینجا و پیش از رفتنم تمام می‌شد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سال‌ها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!» ▫️برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط می‌خواستم تو همیشه مال خودم باشی!» ▪️و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را می‌گرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه‌ هوسبازی عامر!» ▫️از انگشتانی که به هم فشار می‌داد می‌فهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمی‌خواست بازیِ برده را ببازد که بی‌هیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپ‌تاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم. ▪️خیال می‌کردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمی‌دانستم چه فتنه‌ای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را می‌شمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم. ▫️وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته است. ▪️تمام تنم به اندازه چند سال از کتک‌هایش درد می‌کرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سال‌ها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرنده‌ای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!» ▫️درِ تاکسی را باز کردم، بی‌هیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم می‌کنی!» ▪️خوشحالی‌ام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادی‌ام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!» ▫️دیگر نمی‌خواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچ‌کدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. ▪️باورم نمی‌شد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه می‌کردم؛ از حسرت سال‌هایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! ▫️روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم می‌خواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم! ▪️پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاه‌شان شکست اما به زحمت می‌خندیدند تا دل من خوش باشد. ▫️از تارهای سفیدی که میان موهای مشکی‌ام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم می‌فهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شب‌های سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بی‌خبر بودند! ▪️در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. ▫️مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگی‌ها خوش نمی‌شد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر می‌رفتم و نیمه‌شب از کابوس کتک‌های عامر از خواب می‌پریدم و می‌ترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانه‌خرابم کند... 📖 ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
✍ در حاليكه تو امروز از خواب بيدار می شدی شخص دیگری آخرين نفسش را می كشيد. قدردان اين روز باش همواره بگو "الحمدلله " خدایا شکرت 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 تهران - سال ۱۳۴۹ خورشیدی و برج در حال ساخت آزادی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن عارف بزرگ گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم... 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436