eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
40.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و ششم ▫️باورم نمی‌شد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش
🔻قسمت سی و هفتم ▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!» ▪️دیوانه‌وار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناک‌ترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمه‌ای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!» ▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خنده‌ای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!» ▪️او به من مهلت داد و هر چه می‌گذشت و هرچه محبت می‌کرد، در دل من ذره‌ای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمی‌رفت و می‌دانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد. ▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح می‌دادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟» ▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم. ▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بی‌تعادلی به سمت من می‌آمد و دیوانه‌تر از همیشه عربده می‌کشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید. ▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی می‌خوای منو پس بزنی؟» ▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را می‌دانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟» باور نمی‌کردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم می‌کرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد. ▪️لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید. ▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس می‌کردم که تمام جمجمه‌ام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم. ▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمی‌فهمید با چه شدتی کتکم می‌زند و حتی فرصتی برای التماس نبود. ▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد می‌کرد، با مشت‌های پی در پی در سر و صورتم می‌کوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمی‌داد. ▪️درد تمام استخوان‌هایم را در هم می‌کوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمی‌روم که با هر نفس به خدا التماس می‌کردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم می‌زد و من زیر هر ضربه، با نفس‌هایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم. ▫️نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بی‌حال روی کاناپه افتاد. ▪️جرأت نمی‌کردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله می‌زدم و با همان چشمان وحشتزده‌ام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد. ▫️باورم نمی‌شد هنوز زنده هستم؛ دلم می‌خواست از این خانه فرار کنم و می‌دانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار می‌کند که حتی راه فرار به رویم بسته بود. ▫️تمام ذرات بدنم از درد می‌لرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام از همان شب شروع شد. ▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل می‌کردم و او کاری از دستش برنمی‌آمد که هربار با دلسوزی پاپیچم می‌شد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چی‌کار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟» ▫️نمی‌دانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذره‌ای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظه‌ای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم می‌دهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود می‌کند. ▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمی‌دهد که نمی‌خواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد. ▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزه‌ای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرت‌انگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل! ▪️تعداد موشک‌های شلیک شده، میزان نفوذ در شهرک‌های صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفت‌آور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم. ▫️احساس می‌کردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلی‌ها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. ▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلی‌ها می‌توانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سال‌ها می‌خندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود. ▫️بلافاصله پس از طوفان‌الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، هم‌آغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش می‌زد. ▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران می‌کرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی می‌دیدم، دلم زیر و رو می‌شد. ▫️سال‌ها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشک‌های من برای غزه می‌خندید. ▪️ماه‌ها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمی‌داد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود. ▫️اجازه نمی‌داد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم می‌کرد و چند بار نیمه‌شب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم می‌کند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. ▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌های صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی می‌کرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینه‌های تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص می‌داد اما خبر نداشتم داستان دیوانگی‌اش در همین نقطه تمام نمی‌شود که یک نیمه‌شب از صدای خنده‌اش بیدار شدم. ▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت می‌کند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. ▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی می‌کند که میان راهرو خشکم زد. ▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچ‌پچ می‌کرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. ▪️چند قدمی نزدیک‌تر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن می‌خواستند از شوهرم دلبری کنند. ▫️از بی‌اعتنایی‌اش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذره‌ای علاقه در قلبم پیدا نمی‌شد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. ▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکس‌العملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبت‌تون خیلی طول می‌کشه؟ آخه صدای خنده‌هات نمی‌ذاره بخوابم!» ▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چاره‌اش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟» ▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی می‌خوای رابطه داشته باش!» ▫️از اینهمه بی‌خیالی‌ام حیرت کرده و نمی‌خواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عرب‌های ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.» ▪️می‌فهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم می‌بافد، رابطه‌ای است که بین آن‌ها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذره‌ای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!» ▫️شاید در این سال‌ها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سال‌ها پیش دیده و نشانه‌های عاشق شدنش را می‌شناختم که بی‌پرده پرسیدم: «می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟» ▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمی‌کرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
🔻سخن بزرگان علامه طباطبایی ره : ‏گره از کار دیگران باز کنید تا خداوند متعال گره از کار شما باز کند و اگر گره به کار دیگران بندازید، در کار و زندگی شما هم گره خواهد افتاد. 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 ۴۵ روز سفر خارج از کشور! ✍اسدالله علم ،وزیر محمدرضا شاه در کتاب خاطراتش می نویسد: "امروز بعد از ظهر كه به حضور شاه رفتم، وسط كار ماساژ و حمام بودند، دو ساعتی با هم صحبت كردیم. عرض كردم به نظر من هم در ورزش و هم در فعالیت‌های شبانه[!] افراط می‌كنید... به تذكرم خندید... بار دیگر پیشنهاد كردم به حد كافی خارج از مملكت بوده‌ایم و اكنون بهتر است برگردیم. مثل این كه دنیا را بر سرش خراب كرده باشم، اما وظیفه من ایجاب می‌كند كه به اطلاع برسانم كه پادشاه ایران نمی‌تواند 45 روز را خارج از وطنش و صرفا بابت استراحت و سرگرمی بگذراند. مردم این چیزها را تحمل نمی‌كنند.» 📚 منبع: خاطرات علم 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 شعبان بی مخ( دوم از چپ) و نوچه هایش در روز کودتای ۲۸ مرداد مقابل خانه مصدق 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸امپراتوری بریتانیا و انحصار نمک تصویر فوق ماهاتما گاندی را درحال برداشتن گل نمک از ساحل دریا نشان می‌دهد گاندی رهبر هند با رژه نمک زمینه استقلال هند از بریتانیا را فراهم کرد. این راه‌پیمایی اعتراض مدنی به قانون استعماری بریتانیا را شکل داد که استخراج، تولید، فروش و اخذ مالیات از نمک را در سراسر هندوستان به انحصار بریتانیا درآورده بود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸روایت شعبون بی مخ درباره مرگ امیرمختار کریم‌پورشیرازی مدیر هفته نامه شورش «این جور که ما اون موقع شنفتیم، اینو دوباره می‌گیرن و در لشکر ۲ زرهی میندازنش زندان. اونم یه آدم دهن لقی بود و به همه فحش می‌داد و سر و صدا می‌کرد. اون وقت برای این که تنبیهش کنن، روزا از تو زندان می‌آوردنش بیرون. سربازا یه پالون می‌ذاشتن روش. یه سیخونکم بهش می‌زدن. یه نفرم سوارش می‌کردن. بعد تو زندان انفرادی بود. گویا تو همون زندون از بین می‌برنش دیگه. لحاف محاف میندازن تو سلولش. نفت روش می‌ریزن و آتیشش می‌زنن» 📚 منبع:خاطرات شعبان جعفری؛ هما سرشار 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻کریم پور شیرازی، روزنامه نگاری که در زندان او را آتش زدند «اشرف همراه سرهنگ زیبایی و گروهبان ساقی در دفتر زندان بود، کریم پور را آوردند. او وقتی که سیلی محکمی از اشرف دریافت کرد زبانش باز شد. در لباس ژولیده زندان با آن خانم عطر زده و شیک معارضه می‌کرد. او را آتش زدند و مستحق گلوله و دار ندانستند. با رسیدن خبر... آشکار شد که دیگر رژیم را سر آشتی نیست!» او جسورانه در هفته نامه شورش، والاحضرت اشرف را والا هرزه می نامید 📚 منبع : این سه زن؛ مسعود بهنود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای دادگاهی شدن ابن‌سینا بخاطر یک الاغ! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📷اشرف السادات مرتضایی هفشجانی « مرضیه »(خواننده قبل انقلاب) در کنار مریم رجوی ✍ زمانی که مرضیه در سال ۱۹۹۵ در سالن رویال آلبرت به اجرا برای سازمان منافقین پرداخت، تنها پسر وی از جلو سالن بلند شد و خطاب به مادرش گفت: مادر جان بخوان، اما برای ملت ایران بخوان … 🔸گفتن این جمله همانا و حمله مزدوران سازمان به تنها فرزند مرضیه و کشان‌کشان خارج کردن وی از سالن همانا! این آخرین دیدار مرضیه با پسرش و اولین هشدارها به وی درباره عضویت در سازمان بود. مرضیه"سرانجام پس از 19 سال اسارت در بایکوت منافقین در سن 85 سالگی درگذشت
📸ایوان‌گاه کاخ عالی‌قاپو اصفهان _ زیبایی محض
🔻نفوذ یهود در دربار ایلخانان مغول/ سعدالدوله پزشک یهودی ارغون ✍ مورخین می‌نویسند ارغون تلاش کرد تا به جای ایرانیان، که مورد اعتمادش نبودند، یهودیان و مسیحیان را در دولت بگمارد. در دستگاه ارغون، از آغاز، پزشکان و منجمان یهودی جایگاهی متنفذ داشتند و با اتکاء بر همین پایگاه بود که در سال ۶۸۸ ‌ق یک طبیب یهودی، که او را به ‏نام سعدالدوله می‌شناسیم، وزیر مقتدر ارغون شد دایرةالمعارف یهود‌ نام واقعی سعدالدوله را به دست نداده. نام یهودی او مردخای است و به صفی شهرت داشت و به علت سکونت در ابهر زنجان ابهری خوانده می‌شد. پدرش به هیبت الله معروف بود. از سوی ارغون سعدالدوله لقب گرفت. یهودیان مقتدر دیگر در دربار ایلخانان مغول نیز با چنین القابی شناخته می‌شدند چون فخرالدوله و امین‌الدوله برادران سعدالدوله، جمال‌الدوله، مهذب‌الدوله، رشیدالدوله، مودب‌الدوله، شمس‌الدوله، نجیب‌الدوله و غیره دایرة المعارف یهود او را صفی بن هیبت‌الله ابهری (سعدالدوله) ثبت کرده. سعدالدوله از سال ۱۲۸۴ میلادی به طبابت پرداخت و در ۱۲۸۸ به عنوان پزشک به دربار ارغون رفت. با زبان‌‏های فارسی، عربی، ترکی و مغولی آشنایی داشت. کم کم مورد توجه ارغون قرار گرفت و وزیر او شد 📚 منبع: تاریخ یهود ایران، ج۳؛ حبیب لوی 📜 @Asatir_Nameh | مروری بر تاریخ ایران