فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻قدری زیبایی ببینیم/ شاهکار طلایی معماری صفوی
تالار اشرف یکی از خاص ترین بناهای بجای مانده از دوران صفوی در شهر اصفهان است. در بخش هایی از تالار طلای ۲۱ عیار اشرفی بکار رفته!
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 علی امینی و بلوای نان
✍جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی!
محمدرضا شاه، جوان بود و قدرتی نداشت. روزی که در تهران کمبود نان بیداد میکرد و سر و صدای مردم و روزنامهها از قحطی و گرانی پیاز در آمده بود، در آن وقت گندم و تره بار تهران در ورامین تهیه میشد. مهدی فرخ وزیر خواروبار بود، آدمی پر سر و صدا.
شنیدم که خدا یارخان، مالک بزرگ دهات ورامین به پشتیبانی و دوستی که با وزیر خوار و بار داشته، مقدار قابل توجهی گندم و پیاز در انبارهای خود احتکار کرده است تا باز هم گرانتر شود و بعد بفروشد. من هم بدون اطلاع وزیر دستور دادم فورا مامورین به همراه ژاندارم ها بروند و انبارهای خدا یارخان را بشکنند. صورت مجلس کنند و گندم و پیاز را به تهران بیاورند. عمل انجام شد و نتیجهاش مثبت بود. فردا صبح فرخ به نخست وزیری آمد و برافروخته وارد دفتر من یعنی معاون نخست وزیر شد و پرسید: شما دستور دادید که بدون اطلاع من انبارهای خدایارخان را بشکنند؟
گفتم: بله
گفت: اقلاً به اطلاع آقای نخست وزیر رسانده بودید؟
گفتم: نه لازم ندانستم
گفت: میروم و تکلیفم را با شما معلوم میکنم!
گفتم: میتوانید بروید و استعفا بدهید!
فرخ از اتاق بیرون رفت؛ نه استعفا داد و نه جرات کرد به قوام السلطنه شکایت کند اما بحران تهران فروکش کرد
📚 منبع: خاطرات علی امینی
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸پل بند گرگر؛ قدیمی ترین وبزرگترین سازه چند منظوره جهان !
✍این پل بند در شهر شوشتر و در فاصله 400 متری بند میزان قرار دارد. پل بند گرگر آب را در تراز مشخصی نگه می دارد و چون خود سازه بر روی صخره ایجاد شده، 3 تونل اصلی و چندین تونل فرعی که درون صخره کنده شده اند، وظیفه تامین آب مورد نیاز برای چرخاندن حداقل 32 باب آسیاب آبی را به عهده داشته اند.
آب هایی که بدین منظور قبلا به آسیابها منتقل می شدند، هم اینک با از کار افتادن آسیاب ها به صورت آبشارهای زیبایی از دهانه تونلها بیرون می ریزند.
این مجموعه به دلیل وجود چند کاربرد از جمله تونل آب بر، پل ، بند، آسیابهای مختلف آرد سازی، روغن گیری و شیره کشی، قدیمی ترین و بزرگترین سازه چند منظوره تاریخی جهان می باشد. پیشینه ساخت پل به دوره ساسانیان میرسد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم سوگند وفاداری منافقین
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻تامین هزینه عزاداری شعبان بی مخ توسط دربار!
✍ حسب الامر مبارک ملوکانه مقرر است، طبق معمول سالهای قبل مبلغ سی هزار ریال برای برگذاری مراسم روضه خوانی عاشورا که توسط آقای شعبان جعفری در تکیه دباغخانه انجام می گیرد در وجه مشارالیه پرداخت گردد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻لارین، سکه های مفتولی نقره زمان شاه طهماسب اول
✍ تصور معمول همۀ ما از سکه، عموماً یک شی مدوّر است اما آیا می دانید یکی از ویژه ترین ارزهای تجارت که در دریای عرب و دریای هند استفاده می شده، و «لارین» نام دارد، شکلی شبیه به سنجاق مو یا قلاب ماهیگیری داشته است. تجارت پررونق منجر به بکارگیری لارین بعنوان ارزی رایج در قرن ۱۶ میلادی شد. نام لارین از شهر لار در ایران گرفته شده که درآن روزگار، یک مرکز پررونق تجاری به حساب می آمد. نخستین ضرب این سکه توسط شاه طهماسب صفوی در دهۀ ۱۵۵۰ میلادی صورت پذیرفت. لارین یک سیم نقره ایِ تا شده همانند سنجاق مو بود و بر آن نام پادشاه و محل ضرابخانۀ تولید کننده، ضرب می شد.
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 مشاغل عجیب عصر قاجار
✍جعفر شهری در کتاب تاریخ اجتماعی تهران در قرن ۱۳ می نویسد:
طبق احصائیه سال ۱۲۶۲ در تهران تعداد افراد کار بکن و مفید و خرج بیار ۱۲% و افراد غیر مفید و سربار ۸۸% بود. تازه اگر کارکن هایشان را به حساب آوریم، کارهائی که انجام میدادند عمدتاً از این قرار بود:
لبوفروشی، دعا نویسی، آب زرشکی، گردو فروشی، سقائی، بساطی، معرکه گیری، پرده خوانی، روضه خوانی، مداحی، قبرکنی، مرده شوئی، قمارخانه داری، شیره خانه داری، فالگیری، دلاکی، تونتابی، چارواداری، حمالی، دلالی، آب حوض کشی، هیزم شکنی، دوره گردی، شاطری، سورچیگری، قهوه چی، خرس رقصانی، و از این میان نیمی هم به شغلهای شریفی چون راهزنی، باج گیری، ولگردی، گدائی، مفت بری، شرخری، قلندری و درویشی مفتخر باشند. متخصصین هم آنهائی که دسته آفتابه ای لحیم کرده یا چاک قبائی را بهم آورده دوخته یا نعل اسب و الاغی ساخته و چهارپایه و کرسی درست کنند. بقیه نیز بقال و چقال، عطار و بزاز، رزاز و حلاج، سراج و کفاش، پینه دوز و امثال...
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡قوی ترین چراغ قوه دنیا NewLight
💳 339 هزار تومان
🏠 پرداخت درب منزل
خرید سریع:
http://zinomod.ir/lightsms/2816?utm_source=rubika&sid=9874
•
محصولات بیشتر در کانال ما👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2129723665Ceb8af65634
🔻باید از مهاجرت یهود به فلسطین جلوگیری کرد! (1300 هجری شمسی)
✍کار فلسطین سختتر میشود. متصل یهود به آنجا مهاجرت میکند. در سنه جاری هفت هزار یهود به آنجا رفته. باید از مهاجرت یهود جلوگیری کرد زیرا وضعیت خاک آنجا اجازت نمیدهد
📚منبع : روزنامه خاطرات عینالسلطنه؛ قهرمان میرزا سالور
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻دنیا مانند گردویی است بی مغز!
✍ ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
🔸ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خشایار شاه چگونه عاشق ملکه استر شد؟
✍ خشایارشاه، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان میراند، با زنی یهودی به نام استر ازدواج کرد. روایت خسرو معتضد را از عشق و عاشقی خشایار شاه در این ویدئو بشنوید
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت سی و پنجم
▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد: «اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!»
▪️نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمیتوانستم به اندازه یک کلمه، همصحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▫️نورالهدی بود؛ خیال کردم میخواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمیدانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست: «حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.»
▪️چشمان من در ورطۀ نگرانی میچرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم میکرد و من باور نمیکردم نورالهدی میان هقهق گریه چه میگوید: «اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...»
▫️نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه میچرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوریشان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند.
▪️عامر نمیفهمید چه شنیدهام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضههای نورالهدی بود: «حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظهاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه میرفتن سمت بغداد...»
▫️گرمای لحن مهربانشان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمیشد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله میکشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان دادهاند.
▪️نمیدانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم.
▫️عامر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خرابتر میشد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید: «چی شده آمال؟»
▪️هر چه پلک میزدم تصاویر سوختن ماشینها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمیرفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی میشد و خندههای حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم.
▫️دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را میگرفتم تا نالههایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوانمردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند.
▪️یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمانشان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریستها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم.
▫️برایم مهم نبود عامر با دلشورهای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت میگشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد: «ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!»
▪️نمیدانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش میدرخشید و کلماتش از هیجان می رقصید: «انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهنشون!»
▫️باورم نمیشد ذرهای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال میشود و لحنم از خشم آتش گرفت: «تو میفهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشینها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟»
▪️میدید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بیخیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد: «آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!»
▫️از بازی فانتزیاش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خندههای مرا میخواهد و میدیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم: «اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمیدونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو میپرستی!»
▪️انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله میزدم، او با خنده به تمسخر میگرفت: «نه عزیزم! من آمریکا رو نمیپرستم، من تو رو میپرستم عشقم!»
▫️از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بیاعتناییاش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبیترم میکرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم: «من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم میخوره...»
▪️و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت سی و ششم
▫️باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ میزد و گونهام از درد آتش گرفته بود.
▪️خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگهای خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید:«همینو میخواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفهشو!»
▫️نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیدهای رامَش کند.
▪️چشم همه در فرودگاه به ما بود و دل من دریای درد؛ از زندگیام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت.
▫️دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه میکرد:«من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم!»
▪️لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمیخواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم.
▫️میدانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال میکردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا میکند، کمی با من مهربانتر باشد و باید باور میکردم از این به بعد، زندگیام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم.
▪️او مدام دورم میچرخید و با هر چه واژه به دستش میرسید، نازم را میکشید و من فقط چشمانم را میبستم و تلاش میکردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم.
▫️پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بینهایت خستهام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک میشدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانهای قدیمی توقف کرد.
▪️خانهای با نمای آجری، پنجرههای فلزی سیاه و کوچهای باریک که دلگیری محله را بیشتر میکرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد.
▫️شاید روزی که از آمریکا به عراق میآمد، باورش نمیشد با من به اینجا برگردد که خانهاش اینهمه نامرتب بود.
▪️دستپاچه چراغها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت.
▫️دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمیدانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم.
▪️به هربهانهای میخواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را میخواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم.
▫️پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمیشد و شاید من بینهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم.
▪️غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم میخواست برای همیشه بخوابم.
▫️در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشیام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال میکرد.
▪️همانجا پای پنجره نشسته بودم و بیتوجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم میخواند و همزمان قهوه حاضر میکرد، غرق تماشای کلیپها بودم.
▫️اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان میگفت و انگار مقتل میخواند که با هر واژۀ اذانش همه ضجه میزدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آنها، بیصدا گریه میکردم.
▪️همان چند صحنهای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطرههایشان آتشم میزد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت: «دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ میخوری؟»
▫️انگار نمیدید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد: «برا چی داری گریه میکنی؟»
▪️از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خندهای عصبی تهدیدم کرد: «مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!»
▫️هزار حرف در دریای دلم موج میزد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت.
▪️موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیدهام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد: «از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگیات لذت میبری و عشق و حال!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ای خطبه طوفانی یا فاطمه الزهرا (س)
حق هستی و میمانی یا فاطمه الزهرا (س)
ای نهضت بیداری / مهدی رسولی
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️این صلوات فاطمی، از پر برکت ترین صلوات ها برای هدیه به معصومین علیهم السلام، امامزادگان، اولیاء و بزرگان و درگذشتگان می باشد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
✍پروین اعتصامی
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥میگذرد کاروان
فیلمی بسیار زیبا و دیدنی از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه با آهنگی خاطره برانگیز از استاد شهرام ناظری و گفتاری بیا دماندنی از سید اهل قلم شهید آوینی
🎙میگذرد کاروان ، روی گل ارغوان
قافله سالار آن ، سرو شهید جوان
در غم این عاشقان ، چشم فلک خون فشان
داغ جدایی به دل ، آتش حسرت به جان
خورشیدی ، تابیدی ای شهید
در دل ها ، جاویدی ای شهید
میگرید در سوگت آسمان
میسوزد از داغت شمع جان...
شهید_آوینی : جنگ می آمد تا مردان مرد را بیازماید ، پندار ما اینست که ما مانده ایم و شهدا رفته اند...
اما حقیقت آنست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند..
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ سیاوش در آتش/ از غم انگیزترین داستانهای شاهنامه
✍گذر سياوش از آتش اينگونه بود كه اگر سالم از آتش برون مى آمد بيگناه و اگر ميسوخت گناهكار بود
ز هر درسخن چون بدینگونه گشت
برآتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
كه بر بيگناهان نيايد گزند
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸آرامستان ظهیرالدوله، ابتدای خیابان دربند
✍آرامگاه ابدی غلامحسین درویش، محمدتقی بهار، مرتضی خان محجوبی، استاد ابوالحسن صبا، رهی معیری، قمرالملوک بانوی وزیری، روحالله خالقی، ایرج میرزا، فروغ فرخزاد، خود علیخان ظهیرالدوله و بسیاری از بزرگان شعر و ادب...
هر وقت دلتون گرفت یه سر اینجا برید تا بیاد بیاریم هیچ چیز، نه غم و نه شادی این دنیا ماندگار نیست
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️تاج محل
✍این عمارت بی تردید شناخته شده ترین جاذبه هندوستان است که به نشانه عشق شاه جهان به همسر محبوبش بنا شده است. این بنا به دستور شاه جهان، پادشاه گورکانی هند به خاطر یادبود همسر ترک زبان ایرانیاش بنام ارجمند بانو که درسال ۱۰۴۰ شمسی به هنگام وضع حمل فوت کرد ساخته شد. خود شاهجهان نیز بعدتر در همین جا به خاک سپرده شد
📚 منبع: نقش فارسی بر احجار هند/ علی اصغر حکمت
⚫️ نقشه نمایشدهنده گستردگی جنگ در مناطق مختلف دنیا از دوران باستان تا الآن
اروپا و امریکا اگر رسانه نداشتند هیچ بودند
وحشی ترین اقوام تاریخ که پیشرفت شون مدیون دزدیدن علم شرق و ثروت آفریقا است
برخلاف تصور، بیشترین جنگها در اروپا اتفاق افتاده نه خاورمیانه!
ما جنگ طلبیم ؟
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ شاپور اول ساسانی و به زانو در آوردن والرین رومی
شاپور اول، پسر اردشیر اول ساسانی (بنیانگذار حکومت ساسانیان) بود که در زمان حیات پدر، جانشین او شد
شاپور اول قدرتمندترین شاه ساسانی بود که دوره حاکمیت او را میتوان اوج اقتدار حکومت ساسانیان دانست. وی با شکست والریانوس، امپراتور روم، قدرت خود را به رخ زمانه کشید و پادشاه روم را به زانو درآورد. او مرزهای امپراتوری ساسانی را تا روم گسترش داد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ ادامه
شاپور اول ساسانی، در دوره سلطنت خود، سه بار با سپاه روم جنگید و هر بار توانست آنها را شکست دهد
در جنگ اول با روم، ارمنستان را تصرف کرد
در دوره دوم جنگ با روم که از سال ۲۵۲ تا ۲۵۳ میلادی به طول انجامید، شکست سنگینی به امپراتوری روم وارد کرد. در نبرد بریلیسوس، ارتش روم را شکست داد
در دور سوم جنگهای ایران و روم، انطاکیه را تصرف کرد
رومیها از تصرفات ایرانیان خشمگین شدند و به مرزهای ایران تاختند. در این لشکرکشی والریانوس نیز حضور داشت که شکست سختی خورد و اسیر سپاه ساسانیان و تسلیم شاپور اول شد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚫️ ظرافت مدرس/ مرد سیاسی! آخه حالا وقت نماز بود؟!!
✍جلسه تشکیل شد. مدرسِ میدانست اگر فقط یک نفر از وکلا را نتواند با خودشان همراه کند، سلیمان میرزا (جبهه مخالف)، کار خود را خواهد کرد و دولت سقوط میکند. ممکن است همین یک عدد رأی وکیل احمقی (که خودش قیمت آن را نمی فهمد) به قیمت بقاء یا سقوط دولت ختم شود
قوامالسلطنه هم عقیده با مدرس، حاضر بود این یک رأی را به دههزار تومان بخرد، ولی وقت گذشته و بازار تعطیل شده بود
سلیمانمیرزا و دار و دستهاش خوشحال با دمشان پسته میشکستند. در این اثنا فکری از دِماغ مدرس تراوش کرد. او با یک تردستی ماهرانه دولت را از سقوط نجات داد. اما حالا به ادامه ماجرا توجه کنید:
در آن دوره، بیانالملک نماینده مردم اراک بود. او پیرمرد بیچارۀ فلکزدهای بود که فقط با ۱۵۰ رأی وکیل شهر اراک شده بود. این وکیل سادهلوح در تمام دوره مجلس فقط تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و چون قوامالسلطنه به او توجهی نمیکرد، در صف مخالفین دولت نامنویسی کرده بود.
موقع عصر بود و وقت رأی گرفتن نزدیک. در این اثنا مدرس از جا برخاست و با اشاره به بیانالملک حالی کرد که میخواهد برای نماز عصر برود. بیانالملک هم برای آنکه مبادا وقت نماز بگذرد، برای نماز خواندن بیرون رفت. مدرس بلافاصله توسط یکی از پیشخدمت های مجلس قفلی تهیه کرد و سپس با بیانالملک به یکی از اتاقهای زیرین مجلس برای اداء نماز رفتند. مدرس که مقصودش نماز نبود و فقط میخواست بیانالملک را مشغول کند و شاهکار خود را به خرج دهد، دقیقه به دقیقه توسط پیشخدمت از وضع مجلس مطلع میشد و همین که فهمید چند دقیقه دیگر رأی گرفته میشود، فوراً درِ اتاقی را که بیانالملک در آن نماز میخواند، قفل کرد و کلیدش را در جیب گذاشت
بعد در مجلس برای شرکت در رأی گیری حاضر شد. مؤتمنالملک (رئیس مقتدر مجلس) شروع به رأی گیری کرد. جبهه مخالفین دیدند، بیانالملک نیست و اگر او نباشد، موفق نخواهند شد. هر چه جوش زدند، فایده نداشت. اگر یکی از آنها بیرون میرفت ممکن بود همان دقیقه رأی گیری شده و بدتر شود. نماز بیانالملک که تمام شد، هر چه سعی کرد نتوانست از اتاق بیرون بیاید. دویدند در جلسه مجلس، که کلید را از مدرس بگیرند. مدرس با ایماء و اشاره جواب داد که کلید نزد او نیست
در این اثنا، رأی اعتماد گرفته شد و دولت اکثریت پیدا کرد و باقی ماند. سپس مدرس با عجله بیرون آمد و در را به روی بیان الملک باز کرد، صورتش را بوسید و با لهجه اصفهانی گفت:«جونم، مرد سیاسی! آخه حالا وقت نماز بود؟!!»
📚 منبع: مجله خواندنیها؛ ۸ مهرماه ۱۳۲۳(به نقل از روزنامه ترقی)
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ چطور وقتهایمان را مدیریت کنیم تا بتوانیم مثل آدمهای کتابخوان حرفهای، روزی بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه کتاب بخوانیم؟
📚 اگر فکر میکنید شغل و درس و فرزند داشتن مانع مطالعه است، این پست یک راهکار ویژه برای شما دارد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و ششم ▫️باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش
🔻قسمت سی و هفتم
▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!»
▪️دیوانهوار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناکترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمهای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!»
▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خندهای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!»
▪️او به من مهلت داد و هر چه میگذشت و هرچه محبت میکرد، در دل من ذرهای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمیرفت و میدانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد.
▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح میدادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟»
▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم.
▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بیتعادلی به سمت من میآمد و دیوانهتر از همیشه عربده میکشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید.
▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی میزد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی میخوای منو پس بزنی؟»
▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را میدانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟»
باور نمیکردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم میکرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد.
▪️لب و دندانم از ترس به هم میخورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید.
▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس میکردم که تمام جمجمهام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم.
▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمیفهمید با چه شدتی کتکم میزند و حتی فرصتی برای التماس نبود.
▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد میکرد، با مشتهای پی در پی در سر و صورتم میکوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمیداد.
▪️درد تمام استخوانهایم را در هم میکوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمیروم که با هر نفس به خدا التماس میکردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم میزد و من زیر هر ضربه، با نفسهایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم.
▫️نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بیحال روی کاناپه افتاد.
▪️جرأت نمیکردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله میزدم و با همان چشمان وحشتزدهام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد.
▫️باورم نمیشد هنوز زنده هستم؛ دلم میخواست از این خانه فرار کنم و میدانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار میکند که حتی راه فرار به رویم بسته بود.
▫️تمام ذرات بدنم از درد میلرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخترین روزهای زندگیام از همان شب شروع شد.
▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل میکردم و او کاری از دستش برنمیآمد که هربار با دلسوزی پاپیچم میشد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چیکار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟»
▫️نمیدانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذرهای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظهای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم میدهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود میکند.
▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمیدهد که نمیخواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد.
▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزهای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت سی و هشتم
▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرتانگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل!
▪️تعداد موشکهای شلیک شده، میزان نفوذ در شهرکهای صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفتآور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم.
▫️احساس میکردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلیها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود.
▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلیها میتوانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سالها میخندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود.
▫️بلافاصله پس از طوفانالاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، همآغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش میزد.
▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران میکرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی میدیدم، دلم زیر و رو میشد.
▫️سالها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشکهای من برای غزه میخندید.
▪️ماهها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمیداد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود.
▫️اجازه نمیداد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم میکرد و چند بار نیمهشب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم میکند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود.
▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکههای صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی میکرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینههای تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص میداد اما خبر نداشتم داستان دیوانگیاش در همین نقطه تمام نمیشود که یک نیمهشب از صدای خندهاش بیدار شدم.
▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت میکند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم.
▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی میکند که میان راهرو خشکم زد.
▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچپچ میکرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود.
▪️چند قدمی نزدیکتر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن میخواستند از شوهرم دلبری کنند.
▫️از بیاعتناییاش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذرهای علاقه در قلبم پیدا نمیشد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم.
▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکسالعملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبتتون خیلی طول میکشه؟ آخه صدای خندههات نمیذاره بخوابم!»
▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چارهاش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟»
▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی میخوای رابطه داشته باش!»
▫️از اینهمه بیخیالیام حیرت کرده و نمیخواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عربهای ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.»
▪️میفهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم میبافد، رابطهای است که بین آنها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذرهای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!»
▫️شاید در این سالها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سالها پیش دیده و نشانههای عاشق شدنش را میشناختم که بیپرده پرسیدم: «میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمیکرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔻سخن بزرگان
علامه طباطبایی ره :
گره از کار دیگران باز کنید تا خداوند متعال گره از کار شما باز کند و اگر گره به کار دیگران بندازید، در کار و زندگی شما هم گره خواهد افتاد.
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436