*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر
اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه
کرد
- اگر اجازه بدید؟؟!! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد، مادرم با ناراحتی و
در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
- حمیدآقا، این چه حرفیه؟همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب
- پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده
و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که
دارم به خاطرش دعوا میشم
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت
توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من
و سعید کرد
- اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ...
🥀 @aseman_del
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_هشتم : سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو
بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید
- صبح به این زودی کجا میری؟هوا تازه روشن شده
- هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه
- وایسا صبحانه بخور و برو
- نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم
اتوبوس خیلی شلوغ میشه.
کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد و بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر
زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با
اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان
زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی
رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار
شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی
چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می
شد، جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من، پدرم هم می رسید و سعید رو سر
کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم
می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده
ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها،
سکوت می کردم ...
🥀 @aseman_del
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نهم : چشم های کور من
اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و
درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته
باشن
دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و
حسابی زانوم پوست کن شد
یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا
نمی دونستم پدرش رفتگره، همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی
چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که
رسید؛ سریع پیاده شد ، خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم، اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت، معلوم بود دلش
نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که
کی اون رو با پدرش دیده
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از
شغل پدرش خجالت می کشه؟ پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه
مدام توی سرم می چرخید.
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه
متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن، بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
...
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر، از
خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم
و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی
اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو
گذاشت روی گوش هام
- کلاهت کو مهران؟مثل لبو سرخ شدی
اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین
بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم
هایی که خودشون باز نشده بودن
و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست
کی باز می شدن؟ شاید هرگز ...
🥀 @aseman_del
این را هرگز فراموش نکنید
تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم
جامعه ساخته نمیشود
#شهیدابراهیمهادی 🌱🕊
🔻 دیروز :
🔸صدام: خوزستان را میگیرم.
🔹رجوی: تهران را فتح میکنم.
🔸داعش: مشهد را ویران میکنیم.
🔹بنسلمان: جنگ را به ایران میکشانم.
🔸بولتون: کریسمس را در تهران جشن میگیرم.
🔸ترامپ: ۵۲ نقطه از ایران را هدف قرار میدهیم.
🔹روحالله زم: صدا و سیما رو میگیرم.
🔻امروز :
🔸صدام: به دار آویخته شد.
🔹رجوی: فرار کرد و گم و گور شد؛ به احتمال زیاد به درک رفته.
🔸منافقین: از کمپهای خود در منطقه فرار و به اروپا پناهنده شدهاند، بی آبرو شدن.
🔹داعش: تار و مار شد.
🔸بنسلمان: به غلط کردن افتاده.
🔹عربستان: در باتلاق جنگ یمن فرو رفت.
🔸بولتون: برکنار شده.
🔹ترامپ: با حقارت رفت.
🔸روحالله زم: به دار مجازات آویخته شد.
"ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم"
- خودت رو معرفی کن..!+ الْمُذْنِبُ الَّذِی سَتَرْتَهُ
گناهکار؎ که آبرویش را حفظ کرد؎..💛#دعایابوحمزهثمالی #عربیجآت
انقلابیبودن؛
بهچفیهانداختنُ،مزارشهدا رفتننیست!
بهخستهنشدنُ ، هرلحظه بیداربودنه!
بهدغدغهمند بودنه :)))☝️🏽
#عارحخلاصع