🔻 دیروز :
🔸صدام: خوزستان را میگیرم.
🔹رجوی: تهران را فتح میکنم.
🔸داعش: مشهد را ویران میکنیم.
🔹بنسلمان: جنگ را به ایران میکشانم.
🔸بولتون: کریسمس را در تهران جشن میگیرم.
🔸ترامپ: ۵۲ نقطه از ایران را هدف قرار میدهیم.
🔹روحالله زم: صدا و سیما رو میگیرم.
🔻امروز :
🔸صدام: به دار آویخته شد.
🔹رجوی: فرار کرد و گم و گور شد؛ به احتمال زیاد به درک رفته.
🔸منافقین: از کمپهای خود در منطقه فرار و به اروپا پناهنده شدهاند، بی آبرو شدن.
🔹داعش: تار و مار شد.
🔸بنسلمان: به غلط کردن افتاده.
🔹عربستان: در باتلاق جنگ یمن فرو رفت.
🔸بولتون: برکنار شده.
🔹ترامپ: با حقارت رفت.
🔸روحالله زم: به دار مجازات آویخته شد.
"ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم"
- خودت رو معرفی کن..!+ الْمُذْنِبُ الَّذِی سَتَرْتَهُ
گناهکار؎ که آبرویش را حفظ کرد؎..💛#دعایابوحمزهثمالی #عربیجآت
انقلابیبودن؛
بهچفیهانداختنُ،مزارشهدا رفتننیست!
بهخستهنشدنُ ، هرلحظه بیداربودنه!
بهدغدغهمند بودنه :)))☝️🏽
#عارحخلاصع
در زندگی دنبال کسانۍ
حرکت کنید که هر چه
به جنبههای خصوصیتر
زندگی ایشان نزدیک شوید
تجلی ایمان را بیشتر میبینید!
#شهیدبهشتی
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_دهم : احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا
سر کوچه
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می
رفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار
- مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم
- نه آقا پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش
- مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه
بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم
و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش
من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال
و کاله نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم
- قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
#قسمت_یازدهم : دست های کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن و هلش داد
حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض
گلوش رو گرفته
یهو حالتش جدی شد
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟
و پیمان بی پروا
- تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه
تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه
احسان گریه اش گرفت، حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت
- پدر من آشغالی نیست خیلیم تمیزه هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از
پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم
هاش زل زدم
- کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای
من
من، جام رو باهات عوض می کنم
بی معطلی رفتم سمت میز خودم
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم
به شوک حرف های پیمان اضافه شد
بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز
احسان
احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان
- تو بشین سر میز من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن
پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید
- لازم نکرده تو بشینی اینجا...
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_دوازدهم : شرافت
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ چرخیدم سمتش خیلی
جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از
دستش کشیدم بیرون
- بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد
کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گالدیاتوری و فیلم های اکشن همه
ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم
حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد
- برپا
و همه به خودشون اومدن
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان
ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم
برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفترو...
اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز
رفت سمت تخته
رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کالاس روی تخته می نوشت تا
وقت کلاس گرفته نشه
بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد
یهو مبصر بلند شد
- آقا، اونها تمرین های امروزه
بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم
- میرزایی
- بله آقا
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو
درست نمی بینه
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برداشت
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت .
🥀 @aseman_del