eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
ای که با یک سنگ کوچڪ خاطرت گِل می‌شود مشکل از اطفال شیطان نیست دریا نیستی! :) 🌱 @aseman_del
اگر جواب قاطعی بهشان ندهیم، باید منتظر بدتر از اینها باشیم!
| وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّي.. | و به بدحالی‌ام رَحم كن :)♥️ - دعای‌ کمیل -
210.4K
گفتم خدایا همنشینم باش …:) گفت من مونس کسانی هستم که مرا یاد کنند ! گفتم چه آسان به دست می آیی ؟؟!! گفت پس آسان از دستم ندہ!♥️
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_صد_وهشتم: رتبه اون تابستان اولین تابستانی ب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : بی عرضه؟ الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت، فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت ... چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... ـ به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم، گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... ـ اشکال نداره، مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ، حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه، الان مهران ... و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ... چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... ـ برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست ... نمی تونستم از جام حرکت کنم، نمی تونستم برم، من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... ـ چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست، تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود ... عمه سهیال هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... ... 🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : بی عرضه؟ الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت، فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت ... چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... ـ به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم، گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... ـ اشکال نداره، مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ، حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه، الان مهران ... و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ... چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... ـ برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست ... نمی تونستم از جام حرکت کنم، نمی تونستم برم، من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... ـ چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست، تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود ... عمه سهیال هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... ... 🥀 @aseman_del
📚 🔥 : 15 سال دیگه نمی دونستم چی بگم معلوم بود از همه چیز خبر نداره چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ... یهو حالت نگاهش عوض شد ـ دیگه چی می دونی؟ دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم ـ می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده فردا هم روز خداست ... ـ نه مهران ، همین الان و همین امشب حق نداری چیزی رو مخفی کنی! حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون با تعجب بهم زل زد ... ـ تو می دونستی؟ ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ، شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ... زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود اونم دائم بچه هم داشت فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه برای من پدر نبود ... برای شما که بود نبود؟ ... اون شب، بابا برنگشت مامان هم حالش اصلا خوب نبود سرش به شدت درد می کرد قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ... شب همه خوابیدن اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم ... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ... مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سال ها ازش می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد ... زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود، گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ... ... 🥀 @aseman_del
تقدیم نگاهتون😻🌿
و خدا بساط بخشش را دارد پهن می کند . . . 🌙
دستانم بوی گل میداد. به جُرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند و یک نفر نگفت: شاید گلی کاشته باشد! |.♥️.| @aseman_del
1_952273772.m4a
2.36M
🔸 مذاکرات وین _ سید حسن خمینی و انتخابات پیش رو 🗣️ محمد اکبرزاده کارشناس ارشد مسائل سیاسی
نماز روزه هاتون قبول باشھ☺️💛'