eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام مادرم را به عزایم ننشانید فقط
صبح محشر به جهنم ببریدم اما پیش انظار گنهکار نخوانید فقط
پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط
میمیرم برای این یه بیتِش : حقمان است ولی جان اباعبدالله محضر فاطمه ما را نکشانید فقط
سمت آتش ببری یا نبری خود دانی من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط :)
گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما دست ما را به محرم برسانید فقط
خسته ام‌ ازهمه‌ی‌شهروگرفتارانش کرمے‌کن‌ که‌دلم‌ڪرب‌وبلامی‌خواهد سلام تمام داراییم:) ❤️
: نعمت و کرم زمین را خیس و معطرمیکند.هوا رفته رفته ســــردترمیشــــودو تو ســــربه زیرارام به هق هق افتاده ای دســـــتهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صـــــبح نمانده. با دست های خودم بازوانم رابغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. چنددقیقه که میگذرد با کناره کـف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی... نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟... دستهایت را بهم میمالی و کمےبخودمیلرزی _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی.. _ مگه داریم ازین خدا بهتر؟.. و نگاهت را بمن میدوزی.. _ خانوم شما وضوداری؟... ! _ اوهوم _ الام بخاطربارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. بایدبریم تورواقا... ازهم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی _ چطوره همینجا بخونیم؟.... _ اینجا؟.. رو زمین؟ ساک دستی کوچکترا بالا می اوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی _ بیا! سجادت خانوم! با شوق نگاهت میکنم.دلم نمی اید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم _ چشم! همینجا میخونیم تو کمی جلوترمی ایســــــتی و من هم پشــــــت ســــــرت. عجب جایــی نماز جماعت میخوانیم!!! صـحن الرضـا، باران عشــــــق و ســــــرمایــی که سـوزشـش از گرماسـت! گرمای وجودتو! چادرمرا روی صـورتم میکشـم و اذان و اقامه را ارام ارام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط ســـفید چفیه ی توســـت. انتظار داشـــتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما ســـکوتت انتظارم را میشـــکند.دســـت هایم را بالا می اورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای....پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار راکنی که من حواسم نیست... دستهایت را بالا مےاوری کنارگوش هایت و صدای مردانه ات.... _ اللـــــــــه اڪبر... یڪ لحظه اقامه بســتن را فراموش میکنم و محو ایســتادنت مقابل خداوند میشــوم. ســرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیازکلمه به کلمه سوره ی حمدرا به زبان می اوری اقای من آخر حاجتت را میگیری ا اقامه میبندم _ دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت... اللــــــه اکبر... هوای ســــــرد برایم رفته رفته گرم میشــــــود. لباســــــت گرمای خود را از لمس وجودت دارد... میدانم شـــــیرینی این نماز زیردندانم میرودودیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تومیگذرد. رکعت دوم،بعداز سـجده اول و جمله ی "اسـتغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صـدایت را نمیشـنوم... حتم دارم سجده اخر را میخواهی با تمام دل و جان بجا بیاوری. ســــر از مه ربرمیدارمو توهنوزدرســـجده ای... تشـــهدو سـلامم را میدهم وهنوزهم پیشـــانی ات در حال بوسـه به خاک تربت حسـین ع است. چنددقیقه دیگر هم... چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم. نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون...!!! پاهایم سـسـت و فریاد در گلویم حبس میشـود. دهانم را باز میکنم تاجیغ بکشـم اما چیزی جزنفسهای خفه شده و اسم توبیرون نمی آید _ ع...ع...علے...؟؟ خادمے که در بیســـت قدمی ما زیر باران را میرود،میچرخد ســـمت ما و مکث میکند... دســـت راســـتم را که از ترس میلرزدبه ســـختی بالا می آورمو اشاره میکنم. میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یا امام رضا.... سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدو بیا بدو... انقدر شــوکه شــده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پســر جوانی چندلحظه بعد میرســد و با بی ســیم درخواســت امبولانس میکند. خادم در حالی که سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟
سرم را بسختی تکان میدهم و ... از فکراینکه" نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم... با گوشه‌ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم. *** دکـتر ســهرابی به برگه ها و عکســهایــی که در ســاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشــاره خواهش میکندکه روی صــندلی بنشــینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند _ امم... خب خانوم.. شماهمسرشونید؟ _ بله!... عقدکرده... _ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید... _ چیرو؟ با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم. _ بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید... عرق سردروی پیشانی و کمرم مینشیند... _ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته! حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود... لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشوددکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید؟ سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزدو بیشتراز آن قلبم _ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چندوقته عقدکردید؟ _ تقریبا دوماه... _ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... توروز خواستگاری بمن... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟... _ هیچی!... دوره درمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد! چهره دکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند... بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم _ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟ _ چرا.. گـفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه... _ چقد وقت داره؟ سوال خودم... قلبم را خرد میکند دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد _ با توجه به دوره درمانی و ... برگه و... روندعکســـها! و ســــرعت پیشـــروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســــت خداست..! نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میزمیگذارمو بسختی روی پاهایم می ایستم. _ کی میتونم ببینمش؟.. سرم گیج میرودو روی صندلی میفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد.. _ برام عجیبه!.. درک میکنم ســــــخته! ولی شــــــمایــی که از حجاب خودتون و پوشــــــش همســــــرتون مشــــــخصــــــه خیلی بقول ماها ســــــیمتون وصله...امیدوار باشید.. نا امیدی کار کساییه که خداندارن...! جمله اخرش مثل یک سطل اب سردروی سرم خالی میشود.. روی تب ترسو نگرانی ام.. ؟ نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ باهمین‌چادروچفیه‌شده‌ای‌همسفرم توفقط‌باش‌کنارم‌شهادت‌بامن!☺️ باهمین‌چادروچفیه‌شده‌ام‌همسفرت❤️ ای‌به‌قربان‌تویارم‌شهادت‌باهم . . .✌️ 『🌙
تقدیم نگاهتون❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الحسن💚