eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
اعضای جدید خوش اومدید😃 اعضای قبلی تااااااج سرید😇 بمونید برامون...🍃🤩
. ✍یک‌لحظه‌غفلت‌وعمری‌پشیمانی ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯکـﻢ ﻭﺯﻥ‌ترین‌چیزهایی‌است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎحمل‌میشود،ولی شایدﺍز ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ‌وسیله‌هایی‌باشدکه‌در ﺁﺧﺮﺕ گناهش‌ﺑﻪ‌ﺩﻭﺵ‌مان‌کشیده میشود.. مراقب‌محتویات‌ِموبایل‌مان‌باشیم کجا میرویم؟چه‌میبینیم؟چه‌پستی میگذاریم؟باچه‌کسی‌گفتگومیکنیم؟ ویادمان‌نرود،نامحرم،نامحرم‌است،چه دردنیای‌واقعی،چه‌درفضای‌مجازی.. :) °•|مرواریدهاے خاکی•|° @aseman_del
[°روزِمَن‌بایک‌سَلام‌برتوزیبامیشود... اَلسلام‌ای‌حَضرت‌اَرباب...مولاناحَسَنْ]• 💚 『🌙 @seman_del
🌱 ✨با هرکسی نباش!! با کسانی باش که تو را زیاد میکنند😉. و بدان که:⇩ 🍃هرکسی جز حق از تو می‌کاهد..↻ و ببین هنگامی کھ با فلان‌شخص یا بهمان نفر می‌نشینی او چھ‌‌چیزی را در تو بزرگ میکند؟! خودش را خودت را دنیا را و یا "خدا♥️" را....😍 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @asemn_del
دست مرا برای گدایی نوشته‌اند ؛ رزق مرا امام رضایی نوشته‌اند...! ؏
🌼🌸 اگہ بهمون بگن این چند روز رو بہ کسی پیام نزن! بی خیالِ چک‌ کردن تلگرام و اینستاگرام شو📱 بہ هیچکس زنگ نزن! اصلا چند روز موبایلت رو بده بہ ما ... چقــدر بهمون☝️ سخت میگذره؟؟!! 👈حالا اگہ بگن چند روز قرآن نخون چی؟! چقدر بهمون سخت میگذره؟! ؟ نرسہ اون روز کہ ارتباط با بقیہ رو بہ ارتباط با خدا ترجیح بدیم ✗ ⚠️ 🙏😘❤️
شهيد سيد محمدحسن بنی سعید: هرگاه در نماز حضور قلب نداشتيد بعد از آن يك صفحه قرآن بخوانيد. یاد شهدا با صلوات🌹
⚠️ 🌹 حاج به شناسایی رفته بود ♦️ بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد 🌹 نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد. 💠@aseman_del 💠
گمنامی🕊 تنها برای شهـــدا نیست می تونی زنده باشی و سرباز حضرت زهرا"س" باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای کار کنی نه ریا... @aseman_del
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد سجده آخرش را که می‌رود دیوانه وار از جا بلند میشوی و سمتش میروی من هم بدنبالت از جا بلند می‌شوم سمتش میروی و روی شانه اش میزنی _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویــی _ فقط خواستم بگم دعا کنید ماهم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!.. شرمنده یهو زدم رو شونتون... فقط...دل دیگه یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایــی؟... کارا تو کردی؟ باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلت اتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...! او بی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... در فکرفرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ اره! چرا تاحالانکردی!؟ شاید خوب در اومد! _ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم.. فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو... همانطور که بسرعت کـفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا اســـتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــــه اونجا! شـــاید حکمتیه... اصــــن شـــایدم نشــــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دســــــتم را میگیری ودنبال خودت میکشــــــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـــــمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفترپاسخگویــی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کـتابش را میبندد _ وعلیکم السلام... بفرمایید _ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه! _ نه!... کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی،برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت... _ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت! با چفیه روی شانه ات زیرپلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی... یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خداهی داره میگ برو توهی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی در اومد... یعنی بازم؟ _ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو دستت را بالامی اوری صورتت را رو به آسمان میگیری _ ای خدا قربونت برم من!... اجازموگرفتم... چرا زودترنگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویــی _ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن... _ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صالحتونه خدا بهتون بده... جلومیروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میزمقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی ... الان دوست دارم بدمش بشما...