eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
598 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
خوبه داخل مسیر خسته شید بخدا
بیشتر از این اذیتتون نڪنم... که حال خودمم خراب خرابِ بمونه فردا شب از موڪب حاج اقا پناهیان و سید مجید بنے فاطمه بگم واستون...🖤
دل هاتونو بردم مشایه میشه لطف کنید واسه مریض مون دعا کنید؟😭 میشه دعا کنید برگرده مثل قبل شه؟😭
تا اینجارو داشتھ باشید اعضا جانمون فردا از عمود 1200 بگیم...🖐🏿 شبتون ڪربلایے ...🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش می شد کوله بارمان را می بستیم و به سوی تو پرواز می کردیم😔 آزاد می شدیم از این قفس تنگی که برای خودمان ساخته ایم این قفسی که خودمان دیوار هایش را بالا اوردیم و هر روز تنگ ترش میکنیم و راه نفس را سخت تر😞 آزاد می شدیم از این زندگی پر از شهوت و خواسته های نفسانی ولی دلمان خوش است که نگاه شما بدرقه زندگی مان است و نفس در جایی میکشیم که هوای شما را دارد تنهایمان نگذار ای شهید که جز شما و سفره دریایی تان جایی را بلد نیستیم❤️ هوای نفس هایت در این قفس مرا زنده نگه می دارد 🌱 گر چه سخت است زندگانی ولی در جوارت بودن مرا زده نگه می دارد🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
➖°•{سرداررشیداسلام 🌹🍃}•° ➖نام پدر: حسن ➖محل تولد: اهواز ➖تاریخ تولد: ۴۶/۱۰/۷ ➖تاریخ شهادت: ۹۳/۷/۱۷ ➖محل شهادت: حلب، سوریه ➖گلزار: آرامستان بهشت آباد اهواز ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹تمام فرید(نام دوم شهید)ــ اسراییل بود می گفت: مااین رژیم رادر جبهه نظامی شکست داده ایم. ولی متاسفانه در فرهنگی در حال پیشرفت است ماهواره و موبایل ها، خانه های ما را گرفته است. خانواده های ما باید خیلی مراقب باشند. 🔸گفتم نگران ما گفت: من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام باشد شما در امانید. جهاد ما برای خداست و من شما را به خدا سپرده ام. های حضرت آقا را دنبال می کرد. عاشق 💗دیدار با ایشان بود. می گفت: من . پاسدارحضرت آقا، پاسدار مرزهای اسلام. و هرجا اسلام است مزر ما آنجاست. 🔹راوی همسر شهید 💔} 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ عمو رحیم با پلیس رسیدند. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف کند. عمو رحیم از ماشین پایین میپرد و تا برسد به من، هروله میکند: -چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره میکنم: -مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوانها میرود؛ گویا از دیدن »سوپرمن« جاخورده. از روی زمین بلندش میکند. آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس میکنند و میروند. عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم میزند تا توضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز میشود اما بخیر میگذرد! چیزی که تعجبم را برانگیخته، رفتار عمو با جوانیست که میخواست کمکم کند . او را می شناخت،مطمئنم. ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان رفتار میکرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی ام. عمو رحیم همیشه سفارش میکند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبربدهم؛ میگوید همیشه در کتابفروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده ام، جز امروز که یادم میرود زنگ بزنم، خسته میرسم به کتابفروشی: فروشگاه کتاب باران. کتابفروشی عمو همیشه جدیدترین کتابها را دارد و یکی از جاهایی است که میتوانم ساعتها در آن بمانم و خسته نشوم؛ عمو هم که میدید چقدر کتاب را دوست دارم، کتابها را مجانی میداد به من؛ گاهی هم میرفتم پشت پیشخوان و فروشنده روز مزد عمو میشدم؛ اما عمو هیچوقت اجازه نمیداد وقتی در مغازه نیست، بیایم. از داخل صدای داد و بیداد می آید؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمیگردم، چرا او افتاده دنبال من؟! میروم داخل اما کسی به استقبالم نمیآید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمیبینمش؛ دختر جیغ زنان میگوید: هرچی‌میکشیم از شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور میخوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو! دختر مقنعه اش را عقب میکشد و موهایش را بیرون میریزد، بعد هم کیفش رابرمیدارد و درهمان حال میگوید: تکلیفمو روشن میکنم باهات. موقع خروج، تنه ای هم به من میزند و میرود. خانم رسولی که صندوقدار است سری تکان میدهد: آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون. کسی که پشت قفسه ایستاده میگوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا هنجارشکنیه، از اونم بیشتر! عقایدمونو زیر سوال میبره! آقای حامد؟ نمیشناسمش! مگر کی تاحالا آمده کتابفروشی؟ خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به »آقای حامد« بدهد، چشمش به من میافتد وخشکش میزند؛ با لبخندی تصنعی میآید طرفم: عه حوراء جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی اینجا! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه خبره؟ -سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم میکند پشت پیشخوان، تنه ام را برمیگردانم تا »آقاحامد« را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار میآورم که بشناسمش؛ میرود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمیبینم. عمو که میرسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده میکند و میرود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه هامی آید: حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار میچسبونن... منکه بد نمیگم! نمیخوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط! -خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ میدونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا. حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه میکشد؛ حامد میگوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر میکنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. زحمتو کم میکنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس! سهمیه فحش وتهمت داریم فقط. به اینجای بحثشان که میرسد، طاقت نمی آورم و میروم جلو که بپرسم چه خبراست؛ به پشت قفسه میرسم و با صدای بلند میپرسم: عمو چه خبره اینجا؟ عمو با دیدنم دستپاچه میشود و حامد برمیگردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره میخورد؛ اما او سریع نگاهش را میدزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه ای" میگوید و میرود. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•