eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
612 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست صورتش؛ دم گرفته اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زنها که پشتش به ماست آشنا به نظر میرسد؛ صدایش، سوز صدایش آشناست. آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه خانم و سایر رفتگان طلب میکند و میگوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است. منم و اشکهای گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار میشود؛ شام هیئت نه؛ که همین اشکهای شور و گرم، نمک گیرم میکنند و آتش به جانم میزنند. اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده ام... دنبال زنعمو که راه را بلد است راه میافتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی ازدوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است! هشتم محرم است، زنعمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم. کنار پنجره نشستهام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر. صدایش را میشنوم: آقاحامد، بچه ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین. صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست! برمیگردم و بیرون را نگاه میکنم، از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم؛ ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش خاکی است و صورت خسته اش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•
گفتن امروز روز جهانی دختره انگار همه باباها می‌دونن کی باید برسن 💔 @asganshadt
🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐 ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ای خدا یاد مرا از دور نکن هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر 🌷 بلباسی 🕊 ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 @asganshadt ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز برای آوردن وسیله ای به بیمارستان کودکان رفتم خدایا الهی هیچکس کارش به بیمارستان نیفته 😭 چه پدر مادر هایی که اینجا ناامید و سردرگم مونده بودن و خانواده ما که سه ماهه هر روز توی بیمارستانِ😔 خیلی التماس دعا
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که با همسرش زیر باران قدم میزد محبوبه بلباسی همسر شهید محمد بلباسی 🥀💔 @asganshadt
عاشقانه با شهدا🌷 🌾 براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا میکند⁉️ما شما را ... یا شما ما را ؟...اصلا کداممان گم شده ایم ؟ ما یا شما ⁉️میپندارم... ما روح گم کرده ایم و شما جسم... روح مان میخواهد و جسمتان .... 🌾ما محو در زمانیم و شما محو در زمین. شما در افلاک و ما در پی پلاک پس ای ... قرارمان باشد : از ما از شما ما بر جسم تان شما با روح مان ...
0367ee2b085e4f5e7046c882778264fbb33106de.mp3
11.71M
چه کار کنیم که تحمل مصیبتها برامون آسون بشه؟ @asganshadt
🍁اصحاب امام 💗عشق همه گرد فرمانده جمع شدند فرمانده قول داده بود که شهدای را برگرداند ولی خود زودتر به دیدارشان رفت حالا برگشتند و قول فرمانده عملی شد ... 🍁چشمان معظم شهید هنوز منتظر خبری از شهیدشان است خادمین این تصویر را مدتها قبل به نیت بازگشت شهدای تهیه کردند . تصمیم گرفته بودیم به جهت جلوگیری از انتشار تصویر را از این قاب جدا کنیم ولی نتوانستیم حتی در قاب ، این را از هم جدا کنیم 🍁تصویر را دست نزدیم تا ان شالله هر چه سریعتر پیکر شهید کابلی هم به میهن عزیزمان و به آغوش خانواده محترم شهید بازگردد .ان شالله بازگشت این شهید رحیم کابلی هم مرهمی بر داغ فرزندان باشد ... 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود. بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان؛ عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و یک ساعت دیرتر میآید؛ این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش میمانیم و زنعمو را شرمنده. خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری، با خیالی آسوده کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز کند: دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟ هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله .. میبینیشون که! دست بوستونن. نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین میاندازم؛ زنعمومیگوید: خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده. -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی جاش خالیه. -چه خبر از برادرزادتون؟ نگاه هاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمه ای را بی آنکه من بفهمم، با چشم منتقل میکنند؛ بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛ زنعمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم میخوای بری کمک؟ آنی متوجه میشوم باید بروم؛ کسی را نمیشناسم اما چشمی میگویم و بلندمیشوم؛ هانیه خانم تعارف میکند که منصرفم کند، اما خوب میدانم رفتنم بهتر است، چشمم میافتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم، قلبم میریزد؛ همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛ او، اینجا در خانه ای که حامد هم هست؛ راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است! نمیتوانم به نتیجه ای برسم، جز اینکه نسبتی باهم دارند؛ اما نمیفهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار میآورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی! به طرف آشپزخانه میروم؛ چندان تجربه کار خانه ندارم، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه میایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد میگویم: ببخشید... کمک نمیخواین؟ خانم که سی ساله به نظر میرسد جلو میآید و دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟ چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره اش؛ دست میدهم، خودش را نرگس معرفی میکند، وقتی اصرارم را برای کمک میبیند، میگوید کمکش لیوانها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛ برای این که راحت تر باشم، توصیه میکند چادرم را دربیاورم و اطمینان میدهد که مردها داخل نمیآیند. مشغول میشویم و نرگس از درس و زندگی ام میپرسد؛ من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس میکنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند، نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه؟ -خوبم... چیزی نیست! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•