گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
سلام عاشقان شهادت داریم به سالروزشهادت نبی مکرم اسلام حضرت محمد(ص)وفرزندبزرگوارایشان امام حسن مجتبی
یب شخصه لئلّا یکون لأحد فی عنقه بیعة اذا خرج؛(9) آیا دانستید به این که از ما (امامان معصوم(ع)) کسی نیست، مگر این که بیعت طاغی زمانش برگردن اوست، مگر قائم (آل محمد(ص)) همان امامی که روح خدا، حضرت عیسی بن مریم(ع) در پشت سرش نماز می خواند. چه این که خداوند متعال، ولادتش را پنهان و وجودش را غایب نمود، تا در آن هنگامی که قیام می کند، بیعت هیچ کس بر عهده او نباشد.
امام حسن مجتبی(ع) در جای دیگر، در پاسخ معترضان به صلح فرمود: «...و انّ أبی کان یقول: و أیّ شی ء أقرّ للعین من التّقیّة، انّ التّقیة جنّة المؤمن، ولولا التّقیّة ما عبداللّه...(10) پدرم (امام علی بن ابی طالب(ع)) می فرمود: چه چیزی چون تقیّه، مایه روشنایی چشم است؟ همانا تقیه سپر مؤمن است و اگر تقیه نبود، خداوند سبحان، پرستش نمی شد.
پیش از همه امامان معصوم(ع)، خود امیرمؤمنان(ع) پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) به مدت بیست و پنج سال با این وضعیت روبه رو بود و به اجبار و اکراه، از حق خود چشم پوشی کرد.
امام حسن مجتبی(ع) نیز ناچار بود برای حفظ اسلام و وحدت مسلمانان، چنین امر مکروهی را به پذیرد. خود آن حضرت در این باره فرمود: «و انّ هذا الأمر الّذی اختلفت فیه أنا و معاویة حقّ کان لی، فترکته له، و انّما فعلت ذلک لحقن دمائکم و تحصین اموالکم،(11) و ان ادری لعلّه فتنة لکم و متاع الی حینٍ؛(12) همانا در این امری که من و معاویه درباره آن اختلاف داشتیم(یعنی حکومت و خلافت اسلامی) حقّ من بود، ولی ان را ترک و به وی واگذاردم و این کار را به خاطر حفظ جان و خونتان و هم چنین حفظ مال و دارائی هایتان انجام دادم، و نمی دانم شاید این آزمایشی برای شماست و مایه بهره گیری تا مدتی (معیّن) می باشد.»
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_ودوم هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم می
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_وسوم
با تعجب میگوید:
بابات سراغتو نمیگرفت؟
تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و
ذکرش تو بودی؛
دائم خبرتو از عمو رحیمت میگرفت، هر روز؛
اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال میشد و برات حمد شفا میخواند؛ موقع امتحانا دعات میکرد؛
هرسال عید همش میگفت کاش حوراءم بینمون بود؛
وقتی توی مسابقه های مدرسه و قرآن و اینا مقام می آوردی، کلی ذوق میکرد، شیرینی میداد؛ تو المپیاد که
مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمیدونم دیدیش یا نه،
هربارکلت یه جوری با عموت قرار میذاشت که از دور ببینتت؛
عکساتو میدید، گریه میکرد
میگفت کاش میتونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه
خوراکی
خوشمزه هم که میخوردیم میگفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل میترسیدیم
توی
خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس میگفت
دختر من، دختر منه!
یه قدمم کج نمیذاره؛ بعدا وقتی تو عکسا میدید توی محیطی که
خیلی مذهبی نیستن، تو باحجاب و مقیدی، به من میگفت دیدی گفتم؟ کلی
ذوق میکرد.
با خودم که فکر میکنم می بینم واقعا هم سالم ماندنم در آن محیط، شبیه
معجزه بوده؛
انگار کسی دستم را گرفته باشد و نگذارد پایم را کج بگذارم؛ کم کم زبانم باز
میشود:
به من گفته بودن همون بچه که بودم فوت کرده، ولی حتی نمیذاشتن
قبرشو ببینم.
سرم را نوازش میکند: میدونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت، یا یه
کاری انجام بدیم برات؟ خیلی برامون عزیز بودی، الانم هستی؛
همین داداشت حامد،
خیلی جاها دورادور دنبالت میومد، مثال همین راهیان نوری که رفتی رو اومد
که مواظب تو باشه،
ولی مامانت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی؛ بچم حامد
خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو.
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم میشود و آن شب،
آن شبی که ناشناس به
دادم رسید؛ هنوز نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم، نیما هیچوقت چنین کارهایی برایم نمیکرد، با ذوق از حامد تعریف میکند:
حامدو مثل پسر خودم
بزرگش کردم، از بچه های خودم عزیزتر؛ مادر صدام میکرد؛ تو چی صدام میکنی؟
دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمیدانم؛ محبتش مادرانه است اما دلم نمیخواهد کسی را بجای مادر
بنشانم؛
زمزمه میکنم: عمه!
لبخند میزند:
قربون عمه گفتنت بشم عزیزم، بخواب خسته ای.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد...
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_وچهارم
خیره میشوم به ماه،
چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و انقدر نوازشم
میکند که به خواب روم.
کمک عمه سفره صبحانه را جمع میکنم؛ صدای زنگ میآید، عمه از پشت
آیفون میپرسد:
کیه؟
و نمیدانم چه جوابی میگیرد که با تعجب به من نگاه میکند:
یکیه میگه با تو کارداره.
میگه اسمش نیمائه!
چشمانم چهارتا میشود! نیما؟ اینجا؟ آمده دنبال من؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم و سرم میکنم؛ در حیاط به سختی باز میشود،
شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم!
پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز
تیره و شلوار جین؛
صدای نخراشیده باز شدن در را که میشنود، بر میگردد،
به محض اینکه چشمش به من میافتد، مزه پرانی اش شروع میشود:
به! خواهر پست مدرن ما چطوره؟
-علیک سلام!
و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته!
وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان
بودی!
-از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط میشود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و
متورم، یا صدای گرفته ام؛
سر به زیر می اندازد:
متاسفم بابت اتفاقی که افتاده.
یک اصل مهم در روابط من و نیما میگوید خنده گرگ بیطمع نیست.
برای همین جواب نمیدهم و منتظر اصل حرفش میشوم.
-دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون.
پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛
پوزخند میزنم:
تو؟ تو
دلت واسه من تنگ شده؟ هه هه خندیدم!
-جدی میگم..
تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان
منو فرستاده اینجا، خودم اومدم.
-واقعا انتظار داری باور کنم؟
-میخوای بکن میخوای نکن!
روی پاهایم جابجا میشوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم، لحنم رنگ خشن
به خود میگیرد:
ببین آقا نیما! ببین برادر محترم! الان اینجا خونە ٔمنه، کسی ام
نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم؛
میخوام تو خونه خودم باشم،
خونە بابای خود خودم،
به مامانم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوستش دارم،
گرچه ازش ناراحتم،
اگرم دیگه کاری نداری، برو چون زشته جلوی در و همسایه.
نیما با اینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد، با چشمان گرد نگاهم
میکند؛
بعد هم با همان حالت متحیر، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد: باشه
خواهربزرگه!
تخت فلزی، کپسول اکسیژن، قاب عکسهای بیشمار از دوستان قدیمی، صندلی چرخدار، گلدانهای کوچک و بزرگ، قفسه کتاب و میز مطالعه، قرآن و سجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده، چند پوکه فشنگ و ترکش، چفیه و لباس
نظامی و
سربند" اتاق پدر"!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
▪️حسن جان!
برخیز و ببین که تنها زائر مزارت، با چراغ اشکهایش بقیع را روشن کرده!
امروز خدا را به نام تو می خوانیم برای پایان تنهایی های او :
یا محسن بحق الحسن عجل لولیک الفرج 🤲
🏴 شهادت غریبِ مدینه بر غریب زمانه و شیعیانشان تسلیت باد.
@asganshadt 🌹
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسنی
استوری
『💙͜͡🌿』
اقا جان✨♥️
ازشما دو چیز میخواهم؛
زیارت کربلا✨🌼
وشهادت ✨🌹
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهدای_خان_طومان
@asganshadt
در بصیرت عمّار ،
امروز راس ساعت ۵ بعد از ظهــر با حاج آقــا
مرادی بزرگوار گفتگوی آنلاین خواهیم داشت 🌱
سوالات (شبهات) خودتون ( در هر زمینه ای) رو
از همین الآن بیان بفرماییــد
ان شاء اللّه حاج آقا پاسخ گو خواهنـــد بـــود
[ در پایان پیامتون، موضوعی رو که در موردش
سوال پرسیدید رو هشتـــگ بزنید ،
↲ بطور مثــال : #شجریان ]
یا علی ✨
لینک گروه :
https://eitaa.com/joinchat/1171980358C76f3b0f2d9