-〖گفت:دوستداࢪم
شھیدبشم !
گفتم:شھیدخودشࢪا
لایقمےڪند،
فقططلبنمےڪند . . . ؛!_🌱•'`〗
@asganshadt
4_6023604887185524294.mp3
2.8M
ایماهیِدریابرایتگریهکرده😭😭
#حاجمحمودکریمی
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترامپ گفته بلایی سر ایران میارم که تو تاریخ سابقه نداشته باشه!!!!
اقای ترامپ قمار باز...
جمهوری اسلامی نمیخواهد..
نیروهای مسلح ایران نمیخواهد...
من حریف شما هستم...
فعلا که دمتو گذاشتی رو کولتو داری از منطقه فرار میکنی ، اگه دوباره برگشتی ما میدونیم و تو
بیا.. ما منتظریم...
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
@asganshadt
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى، الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.
#شهادت امام رئوف، #امام_رضا علیه السلام بر دوستداران و شیعیان حضرت تسلیت باد.
@asganshadt
『🎗』
#تلنگر
حقالناس اوج حماقت است،
نه زرنگی!
چون روزقیامت اعمال خوبت را
مجبور میشویبهکسیبدهی
کهدر زندگی از آن مُـتنفر بودی
وغیبتش راکردے...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب کوبنده حاج مهدی رسولی به
سخنان عجیب جناب روحانی راجب صلح
امام حسن مجتبی (ع) با دقت تا انتها مشاهده کنید.
🌹🕊 أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🕊🌹
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
سلام عاشقان شهادت داریم به سالروزشهادت نبی مکرم اسلام حضرت محمد(ص)وفرزندبزرگوارایشان امام حسن مجتبی
5 ـ کوتاهی سپاهیان
شاید مهم ترین و اصلی ترین علت صلح امام حسن مجتبی(ع) یاری نکردن فرماندهان و همراهی نکردن سپاهیان با آن حضرت بود.
از آن سو، معاویة بن ابی سفیان دارای سپاهی یک دست و جرّار بود، که از آغاز ورود اسلام به منطقه شام و پذیرش اسلام توسط اهالی این منطقه، سایه شوم وی را بر بالای سرشان احساس کرده و او را امیر فاتح مسلمانان و میزان اسلام و کفر می خواندند و مخالفان و دشمنانش را مخالف اسلام و قرآن می دانستند.
امّا سپاهیان امام حسن مجتبی(ع) دارای چنین نظم و تشکلی نبودند. آنان از میان اقوام و ملیت های مختلفی برخاسته که پس از رحلت رسول خدا(ص)، چهار خلیفه را دیده و در حکومت خلیفه پنجم به سر می بردند. همان مردمی که جرئت و جسارت کرده و سه خلیفه از چهارخلیفه پیشین را (به حق و یا به ستم) کشتند. اینان دارای مرام واحد و اتحاد کلمه نبودند. گرچه به ظاهر در سپاه امام حسن(ع) حضور داشتند و از امکانات و تجهیزات آن برخوردار بودند، ولی در مواقع خطیر و حسّاس، به فکر و سلیقه خودشان عمل می کردند و از فرماندهی کل قوا، پیروی نمی کردند. همان طوری که در عصر امام علی(ع) نیز چنین می کردند و آن حضرت را در لحظات حساس و سرنوشت ساز تنها می گذاشتند و به أنحای مختلف، وسیله آزار و رنجش وی را فراهم می نمودند.
چنین مردم و چنین سپاهی، تحمّل و ظرفیت خواسته ها و آرمان والای امام حسن(ع) را نداشته و او را در برابر سپاه عظیم و یک دست معاویه تنها گذاشته و بسیاری از رزمجویان و سربازان و حتی فرماندهان به سپاه شام پیوسته و بسیاری دیگر سپاه طرفین را رها کرده و به شهرهای خویش برگشتند و عدّه ای نیز با جدا شدن از سپاه، به یاغی گری و غارتگری روی آوردند. تنها عده کمی از سپاه آن حضرت، ثابت قدم مانده و بر بیعت خود باقی ماندند(شرح این ماجرا را در بخش زندگی نامه امام حسن مجتبی(ع) بیان کردیم.)
امام حسن مجتبی(ع) در ضمن خطبه ای به این مطلب اشاره کرد و فرمود: ولو وجدت أعواناً ما سلمت له الأمر، لأنّه محرّم علی بنی امیّة؛(13) اگر یار و یاوری می یافتم، حکومت را به معاویه واگذار نمی کردم. زیرا حکومت بر بنی امیّه حرام است.
آن حضرت درباره علت عدم لیاقت بنی امیه برای تصدی حکومت و خلافت، فرمود: لو لم یبق لبنی امیّة الّا عجوز درداء، لنهضت دین اللّه عوجاً، و هکذا قال رسول اللّه(ص)(14)؛ اگر از بنی امیّه، جز پیر زنی فرتوت نمانده باشد، همان عجوزه برای کج کردن دین خدا و دور ساختن از مسیر الهی، اقدام و تلاش خواهد کرد و این چیزی است که پیامبر اسلام(ص) به آن خبر داده است.
لازم به یادآوری است که امام حسن مجتبی(ع) نه تنها از سستی، ناهماهنگی و ناهمراهی یاران و سپاهیانش رنج می برد، بلکه از جانب طیفی از آنان، احساس ناامنی و خطر می کرد و آن ها عبارت بودند از طایفه گمراه و منافق پیشه خوارج، که در میان سپاهیان امام حسن(ع) پراکنده بودند و اگر دستشان به امام(ع) می رسید، از آسیب رسانی به وی هیچ إبا و امتناعی نداشتند (که در بخش زندگی نامه آن حضرت به آن اشاره نمودیم.»
ابن عربی، نویسنده کتاب «احکام القرآن» به این مطلب تصریح کرد و گفت: و منها انّه رای الخوارج احاطوا بأطرافه، و علم انّه ان اشتغل بحرب معاویة استولی الخوارج علی البلاد، و ان اشتغل بالخوارج استولی علیه معاویة؛(15) یکی از علل صلح امام حسن مجتبی(ع) این بود که وی می دید خوارج، اطرافش را احاطه کرده (و در همه جا حضور پیدا کردند) و دانست به این که اگر او، جنگ با معاویه را ادامه دهد و در آن معرکه مشغول گردد، خوارج بر بلاد اسلامی دست می یازند و بر آن ها مستولی می شوند و اگر وی به جنگ با خوارج بپردازد و مشغول دفع آنان گردد، معاویه بر بلاد اسلامی و مناطق تحت حکومت وی مستولی می گردد.»
گروه فتنه جوی خوارج، گرچه در ظاهر برای نبرد با سپاهیان شام به سپاه امام حسن مجتبی(ع) پیوسته و از امکانات وی بهره مند می شدند، ولی با حماقت ها و افراط کاری های خود، همیشه آب در آسیاب دشمن می ریختند و موجب تضعیف سپاه کوفه و تقویت سپاه شام می شدند. این گروه، چالش های بزرگی برای امام علی بن ابی طالب(ع) به وجود آورده بودند و جنگ نهروان را بر وی تحمیل کرده و سرانجام در مسجد کوفه، وی را به شهادت رساندند.
هم اینک در سپاه امام حسن مجتبی(ع) به فتنه انگیزی و پخش شایعات دروغین و بی اساس بر ضد امام حسن(ع) و یاران وفادارش، مشغول بودند و مترصد فرصتی بودند، تا امام حسن(ع) را از سر راه خویش بردارند و به آمال و آرزوهای شیطانی خود برسند. امام حسن(ع) اگر از دردسرهای سپاه شام خلاصی می یافت، از دسیسه های این گروه ستم پیشه رهایی نداشت و با کید و کین ناجوانمردانه آنان، در مسند خلافت به شهادت می رسید.
6ـ احساس خستگی مردم از جنگ
از دیگر عوامل پذیرش صلح از سوی امام حسن مجتبی(ع) بود. گرچه برخی از بیعت کنندگان با امام حسن مجتبی(ع) در کوفه انتظار داشتند که آن حضرت، جنگ با معاویه را ادامه دهد ت
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
سلام عاشقان شهادت داریم به سالروزشهادت نبی مکرم اسلام حضرت محمد(ص)وفرزندبزرگوارایشان امام حسن مجتبی
ا او را از حکومت خودخوانده سرنگون سازد و شام را از سیطره اش بیرون آورد، امّا توده مردم به دلیل پشت سرگذاشتن چند جنگ داخلی و دادن کشته های زیاد و خسارت های قابل توجه، رغبت چندانی در ادامه نبرد با شامیان نشان نمی دادند. مسلمانان، طی چهل سال که از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه منوره و تشکیل حکومت اسلامی می گذشت، علاوه بر غزوات و سریه های زمان پیامبر اکرم(ص)، در عصر خلفای سه گانه نیز جنگ های بزرگ و طولانی مدت با رومیان، ایرانیان و برخی از اقوام و ملل همجوار جزیرة العرب را پشت سر گذاشته و در عصر خلافت امام علی بن ابی طالب(ع) نیز سه جنگ بزرگ داخلی را تحمّل کرده بودند.
بدین جهت، روحیه رزمی و جنگی چندانی از آنان مشاهده نمی شد و جز عده ای از شیعیان مخلص و جوانان رزمجو، بقیه در لاک عافیت طلبی فرو رفته و به وضع موجود رضایت داده بودند.
به همین لحاظ هنگامی که امام حسن(ع) و یاران نزدیکش چون حجربن عدی و قیس بن سعد انصاری، مردم را به بسیج عمومی و حضور در اردوگاه سپاه دعوت کردند، عده کمی پاسخ مثبت دادند و بقیه رغبتی به آن نشان ندادند.
گردآوری چهل هزار رزمجوی و داوطلب جبهه های جنگ برای سپاه امام حسن(ع) به آسانی فراهم نگردید، بلکه با تبلیغات و تلاش های فراوان و همه جانبه امام حسن(ع) و یاران و اصحاب فداکارش مهیا گردید.
شایان ذکر است که با توجه به جمعیت بالای شهر کوفه و اطراف آن، اگر جنبش عمومی و بسیج سراسری صورت می گرفت، می بایست بیش از یکصد هزار نفر از این منطقه آماده نبرد می شدند. این غیر از نیروهایی بود که از سایر مناطق عراق، ایران، حجاز، یمن، عمان و ساحل نشینان خلیج فارس می توانستند خود را به سپاه امام حسن(ع) برسانند.
قطب راوندی از حارث همدانی نقل کرد که امام حسن(ع) به مردمی که با وی بیعت کرده و قول مساعدت و همکاری داده بودند، فرمود: ان کنتم صادقین، فموعدما بینی و بینکم معسکر المدائن، فوافونی هناک فرکب، و رکب معه من اراد الخروج، و تخلف عنه خلق کثیر لم یفوا بما قالوه، و بما وعدوه، و غروه کما غروا امیرالمؤمنین (ع) من قبله؛(16) اگر(در گفتارتان) صادقید، وعده گاه من و شما پادگان مدائن است. پس در آن جا به من بپیوندید.
پس آن حضرت، سوار شد و به سوی مدائن حرکت کرد، کسانی که قصد جنگ کرده بودند با وی حرکت نمودند ولی جمعیت زیادی تخلف کرده و به آنچه گفته بودند، وفا نکردند و به آنچه وعده داده بودند، بر سر وعده شان نیامدند و او را فریب دادند، همانطوری که پیش از وی پدرش امیرمؤمنان(ع) را فریب داده بودند.
مردم عراق چنان خسته و بی رمق بوده و احساس کسالت و بی حالی می نمودند، که نشاط و خوشی را از سبط پیامبرخدا(ص) و خلیفه وقت مسلمانان، یعنی امام حسن(ع) سلب نمودند و وی را وادار نمودند تا آنان را با این سخن نکوهش و سرزنش کند: یا عجبا من قوم لاحیاء لهم و لادین مرة بعد مرة، ولو سلمت الی معاویة الأمر، فایم اللّه لاترون فرجا ابداً مع بنی امیة، واللّه لیسومنّکم سوء العذاب، حتی تتمنّون ان یلی علیکم حبشیا؛(17) شگفت از ملتی که نه حیا دارد و نه هیچ مرتبه ای از مراتب دین را. اگر من أمر حکومت را به معاویه تسلیم نمایم، پس به خدا قسم هیچ گاه شما در دولت بنی امیه، فرجی نخواهید یافت(و یا فرح و شادی نخواهید دید). سوگند به خداوند متعال، با بدترین عذاب و آزار با شما بدی خواهند کرد، به طوری که آرزو کنید که (سیاهان) حبشی بر شما حکومت کنند(بهتر است از تحمّل حکومت بنی امیه).
ابن اثیر در این باره گفت: هنگامی که معاویة بن ابی سفیان به امام حسن بن علی(ع) پیشنهاد صلح داد، مردم به گرمی آن را پذیرفتند. امام حسن(ع) در خطبه ای پیشنهاد معاویه را به اطلاع لشکر خود رسانید و خاطرنشان کرد: ألا و انّ معاویة دعانا الی أمر لیس فیه عزّ و لانصفة. فان اردتم الموت رددناه علیه و حاکمناه الی اللّه ـ عزّ و جلّ ـ لظبی السّیوف، و ان اردتم الحیاة قبلناه و أخذنا لکم الرضی؛(18) آگاه باشید، معاویه ما را به امری فرا می خواند که نه عزّت ما در آن است و نه مطابق با انصاف است. اگر دارای روحیه شهادت طلبی هستید، درخواستش را رد کنیم و دست به شمشیر ببریم تا خداوند سبحان میان ما حکم کند، ولی اگر زندگی دنیا را می طلبید، خواسته اش اجابت کرده و رضایت شما را فراهم کنیم.
هنگامی که کلام امام(ع) به این جا رسید: فناداه النّاس من کلّ جانب: البقیه، البقیه، فلمّا افردوه أمضی الصلح؛(19) مردم از هر سو فریاد برآوردند که ما زندگی و بقای دنیایی را می خواهیم، (با این سخن، صلح را بر امام(ع) تحمیل کردندو) امام(ع) پس از آن که از آن ها جدا شد، صلح با معاویه را امضاء نمود.
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_وچهارم خیره میشوم به ماه، چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وپنجم
روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبه هایش نگاه میکنم؛
حتما یک به یک نفسهایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکسهایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛
چقدر دلم میخواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم،
کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛
کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه
تا جواب بدهم که با سرفه هایش، خس خس سینه اش، تاولهایش، صندلی چرخدارش و ترکش های جاخوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛
شاید اگر میدانست، خودش را از من
دریغ نمیکرد
و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد.
چشمم که به عکسهایم از کودکی تا همین چندسال اخیر میافتد، از خود
خجالت میکشم؛
من به اندازه او دلتنگش نبوده ام،
من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم،
حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد میشود، درباره پوکه های فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم.
ترکشه عزیزم،
اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت،
بهشون میگفت:
هدیه خدا، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکشها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به
سینه اش،
دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد،
ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من
بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای
قلبش رابشنوم.
دستم همراه ترکش ضربان میگیرد.
عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت
رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی.
با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛
صدای مهربانش گرفته و هربار
سرفه های خشک، سخنش را قطع میکند:
حوراء جون، سلام بابا؛
ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت...
من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم...
ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه
هم... مثل تو معصوم بودن...
کمک میخواستن...
دستور خدا بود که... به مظلوم
کمک کنم...
اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا...
منو ببخش...
مواظب خودت وبرادرت و عمه هانیه باش...
غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات میکنم...
تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛
راست میگفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود.
چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف میکنم؛
احساس خوبی دارم، مطمئنم که
اینجا خانه من است؛
عمه راهنمایی ام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا میآورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید:
مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشه ها!
عمه اما خوشحال است؛
چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد،
یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرە پنجره اش بد
نیست.
اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت
باشه،
اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند؛
بهترین اتاقم هستا، عباس
میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه.
چمدان را گوشه ای میگذارم؛
زنعمو در آغوشم میگیرد:
تو مثل دخترمون بودی...
کاش پیشمون میموندی...
بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم.
صورتش را میبوسم: چشم زنعمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم.
-تو رحمت بودی حوراء.
قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛
با رفتن عمو و زنعمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شده ام؛
او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وششم
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان،
دلسوز و نگران؛
برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا میخواند و صدقه
میدهد،
زنگ تلفن از جا میپراندش و روزشماری میکند تا حامد برسد.
تلفن زنگ میخورد، عمه سریع گوشی را برمیدارد؛ متوجه مکالمه اش نیستم؛
تا وقتی صدای یا زهرا س گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری
افتاده،
یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم میگذرد تا میرسد به یک کلمه: حامد!
دوباره همان حس غریب به سراغم میآید، دلشوره؛
بی آنکه بخواهم نگران میشوم و
میروم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛
عمه روی مبل نشسته و گریه میکند.
روبرویش مینشینم:
چی شده عمه؟
چروکهای پیشانی و پای چشمش بیشتر میشود: حامد... دوست حامد بود...
گفت:حامد زخمی شده.
سعی میکنم خودم و عمه را آرام کنم: خوب گریه نکنین ان شاالله که چیزی
نیست.
نه... من میدونم وقتی بگن زخمی شده، حتما شهید شده...
این بچه آخر خودشو به کشتن داد!
وای خدا بچم.
گویا واقعا حالش خوب نیست، نمیدانم بروم آب قند بیاورم یا با حرف زدن
آرامش کنم.
-از کجا معلوم؟
شاید واقعا هم زخمی شده باشه!
اصلا گفتن الان کجاست؟
-گفت اصفهانه... بیمارستانه...
-خب دیگه خودتونم که میگید بیمارستانه!
چیزی نیست نترسید!
باید بریم بیمارستان... تا با چشمای خودم نبینم آروم نمیشم!
تنها راه آرام شدنش همین است؛ تسلیم میشوم: چشم، شما آماده شین میریم
بیمارستان.
راه روها را یک به یک میگذرانیم و عمه با هر قدم، یک صلوات میفرستد یا
ذکری میگوید؛
بوی تند مواد ضدعفونی اعصابم را خرد میکند، نمیدانم در اولین مواجهه،
باید چه رفتاری داشته باشم؛
دلهره چند لحظه بعد، نمیگذارد به راحتی نفس بکشم؛
هرچه به اتاقش نزدیکتر میشویم، قدمهای من هم کندتر میشود؛
اتاقی را با دست نشان عمه میدهم:
اونجاست.
عمه ناگهان میپرسد: خودت نمیای تو؟
سوالش خون را در رگهایم منجمد میکند؛ سر تکان میدهم:
فعلا نه، حالا شما برین، منم میام.
عمه با عجله وارد میشود؛
صدای قربان صدقه رفتنش را میشنوم؛ پشت در میایستم و دزدکی نگاه میکنم؛ صدایشان را بهتر میشنوم:
-الهی دورت بگردم... چی شدی پسرم؟ آخه من از دست تو چکار کنم بچه؟
وا مادر چیزی نیس که!
اینا لوس بازی درمیارن میگن برو بیمارستان! ببین!
یه خراش کوچولوئه.
از دفعه قبل که دیدمش، پوستش کمی آفتاب سوخته شده و محاسنش
بلندتر؛
چهره اش هربار از درد درهم میرود اما میخندد؛ موهایش کمی بهم ریخته
است؛
نمیتوانم بفهمم چطور مجروح شده، با خودم کلنجار میروم که وارد بشوم یا
نه؟
اصلا بروم چه بگویم؟
مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! شاید لارم باشد کمی دعوایش کنم،
یا بیمحلی کنم که بفهمد نبایدمیرفتە شاید هم باید مثل عمه گریه و
زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم؛ اعتراف میکنم از همان اول، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمیدانم باید چه حسی داشته باشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
-〖درجلسہۍاولخواستگارۍ
باهماںْشرموحیاۍهمیشگے
پرسیدحوصلہۍبزرگڪردن
فرزندشهیدرودارے؟
•شهیدمسلمخیزاب
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_مسلم خیزاب
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
مثلا الان گوشه صحن گوهرشاد
محو تماشای گنبدت
باهات دردودل میکردم ...
یا مثلا نوبت وایساده بودم که
از سقاخونه آب بخورم ...
یا مثلا همینطور که سرم رو زانو بود یکی میزد رو شونه مو میگفت بفرمایید فیش غذای حضرتی😭 ...
مثلا وایمیسادم بدو بدو کردن بچه ها رو نگا میکردم ... آب بازیشون کنار حوضا 😍
مثلا کلی عکس سلفی بگیرم با گنبدت ...
مثلا ی عالمه نگات کنم
ی عالمه حرف بزنم