eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️وقت عشق به خداست♥ ♥️وقت بندگی کردنه♥️ ♥️وقت نمازه♥️
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎 😉 برگزیده‌ای از نکات مهم بیانات آقا در جلسه ستاد ملی مقابله با کرونا معظم دلبری
زن در اســـلام.... زنده...، سازنده...، و رزمنده است...، به شرطی که لباس رزمش، لباس عفـتش باشد...🙃🤞 🌹
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ونهم پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید:
❤️ حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چی شده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟ -نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه. چشمان حامد گرد میشود و گوشهایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد. گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره! خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟! حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟ عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟ حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما! عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما می اندازد: امر دیگهای نیست انشاالله؟! عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی. من هم خوشحال و خندان چشم کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام میرود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد میفهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. به نظرت درست میشه؟ -انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ اونم مثل نیماست، فعلت از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری میگوید و میرود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند. ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقە حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته. تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلمها دیده ام، در خانواده مادر این رسومات باب نیست، البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست. حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون میآیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون خودشون باید آینده شونو انتخاب کنند. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•