♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وششم
-آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه!
-طفره نرو برادرمن!
جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
-نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
-د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو !معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم
میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید:
حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب
کرد؛
علی نگاهی به دور و بر می اندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد!
حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش!...
خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس
زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم!
بذار بعداشهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت
انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج
مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه
میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسرانهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من
خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو
بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم
خنک میشود؛
مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط
مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه!
خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم
شده وکتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را
به طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد!
دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که
بفهمم چه میگویند؛
صدای آرام حاج مرتضی میآید:
شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی
خواستم اول قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم
عصبانی بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئلهایست که حامد را عصبانی میکند؟
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما
انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بهجای کسی تصمیم
نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، االنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم مالحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره
شما
ارزش نداره!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆••☆••┈┈•
📋 #جزوه | قهرمان افول! 🤕
👀 دوست دارید بدونین که آمریکا تو چیا اوله؟ آمارهای بینالمللی رو ببینید
➕ «انصافاً رژیم آمریکا به شدت دچار انحطاط سیاسی و انحطاط مدنی و انحطاط اخلاقی است. این که میگویم تحلیل هم نیست، این را خودشان میگویند. این حرف سخنگویان خودشان و نویسندگان خودشان و صاحبان فکر از خود داخل آمریکاست. در این چندسال، چند تا کتاب نوشتهاند با تیراژهای بالا در داخل آمریکا منتشر شده است که برخی پردهها را این کتابها بالا میزند. یکی از این کتابها را که به فارسی ترجمه شده بنده خواندم. پر از شواهد همین انحطاط است. یعنی واقعاً کسی آن کتاب را بخواند از اول تا آخر کتاب نشاندهندهی انحطاط نظام سیاسی آمریکا با حرکات رئیس جمهور آمریکاست.
این امپراطوری اینجوری دیری نخواهد پایید. این معلوم است وقتی که به اینجا رسید کار یک رژیم، خیلی عمر طولانی نخواهد کرد و منهدم خواهد شد البته بعضیهایشان هستند که اگر سر کار بیایند زودتر منهدم میکنند. بعضی هستند که اگر سر کار بیایند یک خورده دیرتر ممکن است منهدم بشود لکن به هر حال این حقیقت است.» ۱۳۹۹/۰۸/۱۳
#رهبری
بار خدایا! تو میدانۍ کھ کار دنیا و آخرتِ مـرا چه چیز به صلاح مۍآورد پس حاجت هایم را عطـا فرما ..
- صحیفہسجادیھ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭😭
دخترونه
دلتنگی💔
حرم
+دیروز طی یک حمله تروریستی به دانشگاه کابل، چندین دانشجو شهید شدن...🥀
وقتی گوشی شهدا رو چک میکردن، این پیام از یک پدر اومده بود↓
°•جـانِپـدرڪجـاسـتــے؟•°
〰️〰️〰️〰️🥀〰️〰️〰️〰️
+با انتشار این پیام، #جان_پدر_کجاستی را ترند میکنیم و ضمن محکومیت قاطع عاملان این قبیل حوادث تروریستی، به خون خواهی قربانیان آن ها می ایستیم...🖐
@asganshadt
زک بلخند خدا از زمین رفت
یک بخندی که جوانان و نوجوانان این دوره و زمونه
با دیدن این لبخند
عشق به شهدا و شهادت پیدا کردند
کاش لیاقت هم پیدا می کردند 😔
#تولیدیمون
#جهاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
🔴 فوری
📣 تا اینجای کار درباره نتیجه انتخابات آمریکا ، آنچه مسلم و قطعی است به شرح زیر اعلام میشود:
🔺در تمام ایالتهای امریکا سگ زرد برادر شغال است و مهم نیست چه کسی پیشتاز است
🔺 دل بستن به آمدن این و رفتن آن یکی ، نشانه نشناختن آمریکا و درس نگرفتن از تاریخ است
🔺 با ترامپ یا بایدن ، سرنوشت محتوم نظام آمریکا نابودی است . روی الاغ یا فیل بازنده شرط بندی نکنید
🔺 علاج مشکلات کشور در داخل است و آنکه آدرس واشنگتن دیسی میدهد ، خودش را به خواب زده است .
#دل_نوشته
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
🍃ناله جامانده ها به گوش می رسد .حسرت #شهادت بر دلشان و بغض دلتنگی بر گلویشان مهمان شده است.
شهادت #مصطفی_صدرزاده را هنوز باور نکرده اند و جای خالی #سید_ابراهیم تلنگر دل های شکسته است.اشک می ریزند و میان هق هق هایشان ، دعای روسفیدی می کنند😔
.
🍂دلتنگی های همسر روح الله از پشت گوشی و حرف های همسفر زندگی اش برای آرام کردنش قصه هرروز #دمشق است.عملیات تمام شده و روح الله بار سفر برای بازگشت بسته است🌱
.
🍃دقایق آخر است و فرمانده گردان امام حسین آرزوی شهادت را تا می کند و در چمدان امید می گذارد برای بازگشت مجدد به سرزمینی که برای آرزویش آمین می گوید.
#قدیر_سرلک را میگویم.مدافعی که میخواهد قبل از رفتن ،امانتی های لشکر را تحویل دهد مبادا مدیون #بیت_المال شود🌿
.
🍃قدم بر می دارند برای برگشت اما دل کندن از سرزمینی که صدای #هل_من_ناصر_ینصرنی از آن به گوش می رسد سخت است. سنگینی دل کندن همچون وزنه ای به پایشان زنجیر شده است.هوای دلشان ابری شده و برای آرزوی چندسالشان #امن_یجیب می خوانند.به قول روح الله اگر خدا بخواهد جلوی مقر هم شهادت روزی می شود❣
.
🍂دعایشان مستجاب شد.ماشین منفجر شد ، بوی #دود می آمد و#آتش . روضه #حضرت_مادر در دلشان زمزمه میشد.
بقیه که آمدند به یاد #ارباب ناله کردند.#حاج_عمار از روضه علمدار گفت و دست های قطع شده.#نوحه خواند و به رسم #کربلا تکه های بدن را روی پتو جمع کرد.امان از دل عمار و روضه #انکسرت_ظهری😞
.
🍂حرف از #علمدار که می شود دل می لرزد و چشم بر جای خالی #سردار_دلها می بارد.او هم سوخت.در شب جمعه ای، #اربا_اربا شد . حال، دست قطع شده و انگشترش، روضه روزهای بدون او شده است😭
شکر خدا #انگشترت مونده توی دستت
شکر خدا که #ساربانی اونطرفها نیست
.
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_روح_الله_قربانی و #شهید_قدیر_سرلک
.
📅تاریخ شهادت: ۱۳ آبان ۱۳۹۴
.
📅تاریخ انتشار : ۱۳ آبان ۱۳۹۹
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهفتم
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من
چکار دارد؟
خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم
درگیرش شود؛
هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند. سعی دارم
بی تفاوت باشم؛
این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشی اش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین میبرد؛
حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن ساک. درچهارچوب در میایستم و میپرسم:
مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا الان ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را
میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
تهران؟ چرا تهران؟
-برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید!
علی ناگهان سرش را بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
-چرا زودتر نگفتی؟
مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟
نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
حداقل میذاشتی برگردیم!
-الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
-اما... قرار نبود بری...
-چرا، خیلی وقته قراره برم.
-عمه میدونه؟
-نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛
بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛
حالم را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
-یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛
آه میکشد:
شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته...
ولی باید گذشت کرد...
-میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت
نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛
بهمون میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم.
خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛
میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب
دیده بودم؛
ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم،
بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم به آیه إن مَ َع العسر یسرا،
قبول داری حرفامو؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهشتم
لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام،
نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه میدهد: مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی
فیزیکی نیست؛ مهم دلهاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی
بزرگی کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،
صبر داشته باش فقط... قبول؟
مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب
کشیده ام:
راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
-آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست!
مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و روده اش را میکشم بیرون! حامد هم
حرفی نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد!
لباس نظامی اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن
درمیآورم:
وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش!
وقتی او را درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگارکم کم باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه ایها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ میزند و میپرسد:
چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا
ازت!
سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی
نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس
روی پوسترها شده؛
زیباتر از آنها...
گوشیام را درمیآورم:
برو اونجا وایسا که چیزی پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات...
شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه
صادر میکنم لباسش را عوض کند.
اینبار خودم با دستهای لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش
را میگذارد روی دست یخ کرده من:
توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید نمیشن که!
دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده ام؛ این را روی فرشهای صحن
جامع به حامد میگویم.
بعیده دل ارامت من باشم!
شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و چیزی ندیدی!
برادر نیمه کاره!
چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگی ام را تغییر داده و پرشم
داده است؟
میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟
-یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟
نمیخواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛
من هم بدجنس شده ام!
اما ذهنم را میخواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه،
همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی
گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمیخوره.
حرفهایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور
آرام میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست.
آخرین باری ست که باهم به زیارت میآییم. گریه امان بند نمیآید؛ مخصوصا
حامد که حال و هوای غریبی دارد.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_ونهم
دل سپرده ام به دلآرامم ؛
از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛
زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدارد؛
دوست ندارد برود؛
به در هرصحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود،
دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛
هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند:
ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم...
همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در
راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب!
انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که
میبینمش برایم تازه است؛
هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛
همپای ما سالنها را طی میکند و حرف میزند برایمان؛
علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند.
اما من میدانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در
آغوش میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی آورد، هردو از دست هم شرمنده اند
و دلخور!
حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش
چیزهایی میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانه ایست که برادرها برای هم نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آن طرفتر
میبرد، هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد و میبوید.
حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه
و میآوردش بین ما؛
اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده ام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛
خجالت میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون اینکه نگاهم کند؛
زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد،
بین دو حس متضاد گیر افتاده ام:
خدا و خودخواهی هایم؛
میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم
جو عوض شود؛
گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
-خیلی خوش سلیقه ای! انگشترمو دوست دارم!
-اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری،
نرفته برت میگردونن!
-چشم.
-خوراکی خوردی یادم کن!
-مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خش دار میشود:
زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
-چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی،
دلم برایت تنگ میشود و...
زبانم نمیچرخد؛
دوست ندارم گریه کنم، آرام و با
بغض میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم،
ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم،
بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس
حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛
تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی،
میدونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادم
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی
از شدتش میکاهد؛
دست می اندازم دور گردنش،
سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛
سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند.
جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است.
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان
خنده های شیرین.
دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم
درمیآورم و بالا میگیرم که از زیرش رد شود؛
اصلت برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند،
با اینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم میکند؛
آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛
هوا ابریست و الان است که ببارد.
آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛
این بار هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است،
باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم
داخل حرم،
وداع چقدر سخت است...
آیینه ها، چلچراغها، معرقها و سنگهای قشنگ مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار می ایستم؛
گله مندانه نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام
کند؛
به هقهق میافتم:
من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟
کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛
تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشکهایم در حرم میاندازم.
سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
به جای حامد هم زیارت کرده ام؛
احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسر و یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛
تاجایی که بین دستها و آیینه ها گم شود
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم میغلتند تا پنجره فولاد؛ رو به
حرم میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم:
زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم:
خدا مرا از دراین خانه جدانکند؛
جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی
دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن
ندارند؛
کفشهایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و
سلام میکنم.
-زیارت قبول!
-سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاههایشان باهم حرف میزنند و فقط
من سردرگم مانده ام؛
سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند.
بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند:
حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده!
گیج نگاهش میکنم:
چی؟ آیندم؟
شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لبهای حاج مرتضی سبز میشود؛
شاید به گیجی من میخندد!
چه جای مطرح کردن این بحثهاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی!
نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
سرم راپایین میاندازم:
نه... اصلا...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ادامه دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆•┈┈•