eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
620 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤حاج حسین : 🎈✓جوان دیروز،✓جوان امروز،✓جوان فردا جوان وسط سخت،جوان وسط جنگِ نرم، 🎈جوان دیروز فرار میکرد بِره .. دنبال این بود مادر پدرشو به هرطریقی کنه،شناسنامه شو📖 دستکاری میکرد که بِره جبهه.. 🎈جوان دیروز با اینکه تو بود،شب🌙 قبل درس میخوند📚.. 🎈جوان دیروز دنبال بود.. دنبال این بود باخدا قاطی بشه💞. باخدا بشه..!! 🎈جوان دیروز (عج) رو میخواست😔.. 🎈سختی جنگِ سخت، باگریه های بچه ها،نرم میشد..!! 🎈جوان دیروز باگریه😭 نیمه شب معبر باز میکرد. ش راه باز میکرد.. 🎈جوان دیروز مثل که (س) بهش میگفت چیکار کن..! در جهاد اصغربا نگاه جهاد اکبرپیروز شدیم✌️. 🎈جوان امروز و همه جانبه جنگ نرم. فرمودند:برویدوحقش را ادا کنید✊ 🎈"شهید چمران: وقتی شیپور📣 جنگ زده میشود ، شناخته میشود✔️. @asganshadt
کار همیشگی اش بود لباس #نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به #امام_حسین(علیه السلام) می داد  بعد هم رو به عکس #حضرت_آقا می ایستاد و احترام نظامی می گذاشت بهش گفتم :" مگه آقا شما را می بیند که همیشه احترام میذاری⁉️" بهم گفت  : " #وظیفه_ی من احترام به حضرت آقاست⚡️حتی اگر به #ظاهر ایشان من را نبینند👌 #شهید_مسلم_خیزاب #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
ما عشــق و این باور ماستـ✊ سربند *|حسـین‌ابن‌علی|* بر سر ماست یک جمله‌ی ما امید را برد رهبر ماست✌️ روحےلڪ‌الفداء❤️ @asganshadt
سرنوشت عبای اهدایی به شهیدبیاضےزاده با بیان اینکه شهید بیاضی زاده ارادت خاصی به معظم انقلاب داشت، خاطرنشان کرد: همیشه تاکید داشت باید به حرف های عمل کنیم چرا که ایشان امام زمان (عج) هستند و باید گوش به فرمانشان باشیم؛ از آنجا که سعید جزو بود، یک مرتبه به دیدار رهبری رفت و از آنجا که عبای خود را نبرده بود، رهبری به او عبایی هدیه کردند؛ وقتی به خانه آمد از او خواستیم اهدایی رهبر را نشان دهد که گفت من لیاقت آن عبا را نداشتم و آن را به استادم کردم. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
امروز #جوانان در #فضای_مجازی فعالند؛ فضاے مجازے مے‌تواند ابزارے باشد برای زدن توے دهان دشمنان. + #حضرتـــ_آقــا ۹۷/۱۰/۱۹ پ.ن:پست ڪه میزارے بگو قربة‌الےالله...(: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt
به هیچڪس اجازه نده پشت‌سر #حضرت_آقــا حرفے بزند... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt
ما عشــق شـهادتیم💚 و این باور ماستـ☝️🏻 سربند *|حسـین‌ابن‌علی|* بر سر ماستـ❤️ یک جمله‌ی ما امید دشمن را برد😏 رهبر ماست😍 ❤️ 😌 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt💚
ما عشــق شـهادتیم💚 و این باور ماستـ☝️ سربند *|حسـین‌ابن‌علی|* بر سر ماستـ❤️ یک جمله‌ی ما امید دشمن را برد😏 رهبر ماست😍 ❤️ 😌 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt💚
همیشه می گفت ☺️ و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(علیه السلام) را الان می شنوم👌. حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد. محمدرضا می گفت چون فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم.✌️ می‌گفت شما فکر کن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم😔؛ امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان و سرباز و آماده💪که ایشان را خوشحال کند☺️؟ شهیدمدافـع حـرم 🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @aaganshadt 🌹🍃
❤️ چراغ راه ما را جز ولے نیسٺ ✌️ ڪسےرهبر بہ جز "سید علے" نیسٺ😍 🇮🇷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌷
🍃برخیزید که خورشیــ☀️ــد شمایید 🍁درعالم ، امید♥️ شمایید 🍃در جشن طلوع در باغ وجود 🍁آن گل🌷که بروی صبح خندید ✔️معروف به دانه بلند مازندران ...🌹 لقبی که به ایشان دادند😍 🌺 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌷
پوتیـن رئیس‌جمهـور روسیـه گفتـه : یه مترجم برام بیـارید که صحبت‌های امروز رو برام | کلمـه به کلمـه | ترجمـه کنـه! چون هرچـه امروز رهبـر ایران درمـورد آینـده جهـان می‌گوید قطعـا اتفـاق خواهـد افتـاد..! ♥️🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🖤 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_یکم 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخی
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد:«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی،تو کجا میخوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست ومی‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به‌نرمی میلرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت ازجا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند ودیگر برنگشت. باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد:«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 ومن از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند وامشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید:«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم،گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد:«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخرعمر بهم اعتمادکنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سربه زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقدکردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد:«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را درهم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره عقد مانده بود،تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزده‌اش را می‌شنیدم:«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!»مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد:«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد.خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا دراتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی ازاتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی‌اش هراسان دنبال اسلحه‌ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید:«این بی‌شرف‌ها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چی‌کار میخوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی ازکنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد،به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبرداد:«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو باسنگچین ببندن؟» من نمیدانستم اما ظاهراً این کار درجنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند:«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد:«هرچی تو حمص وحلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن!دستشون به نمیرسه، دفترش رو میکوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد،میترسیدم به دفتر حمله کنند وتنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسروبرادرم به خودم میلرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گر گرفته بودکه سرگردان دور خودش میچرخید. ازصحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بودفاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلندکرد:«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم کنیم!» ✍️نویسنده: @asganshadt
•••❀••• ♥️ همیشه می گفت 🗣 و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده،📚 می گفت من صدای هل من ناصر💪 (ع) را الان می شنوم. حرف های می گفت که ما را مجاب می کرد.🤔 محمدرضا می گفت چون فرمودند ما به کمک می کنیم و هیچ نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم😔، من به عنوان حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم.👌 می‌گفت شما فکر کن (عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه😳 من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛😔 امام زمان (عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و که ایشان را خوشحال کند؟ 💪 ✨ 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt