eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
620 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌷بسم رب الشهدا 🌷 #شهید_سید_ابراهیم_تارا #روایت_همسر_شهید_تارا 🌷قسمت هفتم🌷 🌷اجتماع بزرگ عاشقان شها
🌹ابراهیم خیلی حجب و حیا داشت.☺️هیچ‌وقت ندیدم جلوی یک بزرگتر پایش را دراز کند.😍 🍃مهر 1360 بود که سمیه به دنیا آمد🌷 و ابراهیم بدلیل احساس مسئولیت فوق العاده ای که داشت👌، فقط روز تولد سمیه پیش ما بود😊 و روز بعد دوباره به کامیاران بازگشت.🚙 🌺ابراهیم برخودش با مردم بومی عادی و به شدت عاطفی بود ☺️و مردم واقعا دوستش داشتند😘. به شکلی که حتی لباس مردم بومی آنجا را می‌پوشید🍃🍁 و به زبان آنها صحبت می‌کرد.💙 🌷آن زمان حقوق ما حدود دوهزار تومان بود. 🍂یادم می‌آید که تا آخر برج معمولا چهارصد تومان پول داشتیم.😌 یک روز که ابراهیم از سرکار آمده بود 🚶به او گفتم خریدی را انجام دهد 🙏ولی ابراهیم گفت: «👈یک قران هم پول ندارم.»📍 بعدها دوستانش گفتند که ابراهیم یک پسر جوان را دیده بود 🌹که روزنامه منافقین را می‌فروخت😡 و از طرفداران آن ها بوده است😡؛ اما بعد که با آن پسر صحبت کرده است🍂 متوجه شده بود آن پسر یک طرفدار ساده است و به دلیل مشکلات اقتصادی😞 چنین کاری را انجام می‌دهد😚. 🌷ابراهیم هم به او مبلغی پول داده 🌺و برایش بلیط تهیه کرده بود و او را روانه خانه اش کرد.🚍 🌸قبل از عید 1361 بود که به ابراهیم اصرار کردم🙏 من را با خودش به کامیاران ببرد🚙 و او نیز پذیرفت☺️. در کامیاران کنار ساختمان 🚪سپاه یک ساختمان شخصی بود که 4 اتاق داشت 🏣،در سه اتاق دیگر پیشمرگان کُرد مسلمان بودند 🌹و یک اتاق را به من و ابراهیم و سمیه دادند.🏚 وقتی در آنجا مستقر شدیم من همیشه سعی می‌کردم حتی با وجود بچه کوچک در ماموریت ها همراهش باشم. 💐چون همیشه این احساس را داشتم که ابراهیم را خیلی زود از دست می‌دهم😔. 🌺ابراهیم برای من همچون معلمی بود که با صحبت هایش در مسیر ماموریت، راه را به من نشان می‌داد. 👌🍃بعضی از مسئولین ایراد می‌گرفتند😡 و به ابراهیم می‌گفتند: « گروهکها بالاخره یک روز همسرت را به اسارت می‌گیرند😏.» ابراهیم همیشه به من می‌گفت:🌷 «من تو را با خودم به ماموریت می‌برم تا سند زنده ای برای مظلومیت بچه های کردستان باشی👌 و بگویی که بچه های کردستان چه زجری کشیدند.😢 🌷 🌺 🍃 🌹 🌹اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🍃فکه 🍁    🌹این منطقه در شمال غرب استان خوزستان قرار گرفته است. فکه از شمال به منطقه چنانه، از غرب به خط مرزی و از جنوب به تنگه چزابه و بستان محدود می شود.  منطقه فکه رملی و سرزمین شن های روان است. دشمن بعد از اشغال منطقه در آن، ۱۶ رده موانع در مقابل رزمندگان اسلام ایجاد کرده بود. 🍃 د🌹ر عملیات والفجر مقدماتی رزمندگان پس از نبردی سخت در محاصره دشمن افتادند و عده ای از نیروها نیز مجبور به عقب نشینی شدند. 🌷 این منطقه مزین به خون شهدای عملیات های والفجر مقدماتی، ❤️والفجر یک و سرداران شهید همچون حسن باقری، مجید بقایی و سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی و همچنین شهدای بزرگوار تفحص است.🌹 #راهیان_نور🌹 #قسمت_هفتم 🌷 #فکه🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800   
❤️شادی روح شهدا و امام شهدا سلامتی آقا امام زمان عج و نائب بر حقش حضرت آیت الله سید علی خامنه ای«حفظ الله صلوات 🌷 #راهیان_نور🌷 #قسمت_هفتم 🌺 #فکه 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: @asganshadt
❤️ مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب شب قبل می افتم، به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛ خیره میشوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده اند و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست. گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد! -سلام عمو! خوبی؟ -سلام، ممنون! -زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟ -زاینده رودم، شما خوبید؟راضی نشدن حوزه بخونی؟ -تقریبا چرا! -نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته! بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند به جای بچه نداشته اشان مرا دخترم خطاب کنند. نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است. میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم! عمو با بقیه فرق دارد . -ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما، یه فکری میکنیم بالاخره! بیکس و کار که نیستی! بین دو حس متضاد گیر کرده ام؛ اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛ سکوتم که طولانی میشود عمو میگوید: بیام دنبالت؟ -نه، ممنون... خودم میام. منتظرتم، بیا که زنعموت منو کشت! تماس را که قطع میکنم، خط اشک روی چهره ام کشیده میشود؛ پدر میخواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم میشوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانە ٔ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت میکرد از تصمیمم. با همین فکرهاست که میرسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند؛ بیشتر از اینکه بترسم، تعجب میکنم که کجای قیافه من به آنهایی میخورد که... بگذریم! یادم نمی آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛ همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام؛ حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم میکند، موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یک دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان را دارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛ ولی خوب اینها اصلا دلم را به رحم نمی آورد؛ درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته ام و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون میکشم، از ماشینش فاصله میگیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛ ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈ @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•