#شهــــدای_گمنـــام
🍃دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
🍂که درحضور #خدا روسپیدتربشوم
🍃بُریدههای من آنسوی عشق گُم شدهاند
🍂خدا کند که از این هم #شهیدتر بشوم
🍃که ذرههای مرا باد با خودش ببرد
🍂که بینهایت باشم، مدیدتر بشوم
🍃به جستوجوی من و #پارههای من نروید
🍂برای گُمشده تن، پی کفن نروید🚫
🍃به #مادرم بنویسید جای من خوب است
🍂که بینشانه شدن، درهمین وطن خوب است
🍃در این حدود،من #پارهپاره خوشبختم
🍂در آستان خدا، #بیکفن شدن خوب است
🍃همیشه #مهدی موعود در کنار من است
🍂و #دستهای اباالفضل سآیه سار من است
🍃خدا قبول کند اینکه #تشنه جان دادم
🍂و #کربلای جدیدی نشانتان دادم
🍃میان غُربت تابوتها نخواهیدم
🍂به زیر سنگ مزار ای خدا! نخواهیدم
🍃منم و خار بیابان که سنگ قبر من است
🍂دعای #حضرت_زهرا، مزید صبر من است
🍃خدا که خواست ز دنیا بعید تر بشوم
🍂که زیر بارش سُرب و اسید ؛ تر بشوم
🍃خودش به فکر من و تکههای #روح من است
🍂دعا کنیداز این هم، #شهیدتر بشوم
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
🌹🍁🌷🍃🌾
#حجـــــــابــــ🌸🍃
خــواهر من
تو را #جان_مادرت
پایت را از روی خـــــــون شـــ🌷ــــهدا بردار😔 ..
🍂زیر پایت را ببین
خون شهید حسین پور است که میگفت :
♦️"خواهــــرم سرخــــی خونــــم را بـــه سیاهــــی #چـــــادرت بخشیــــــدم...."
💢ســرخي خونم يعنی
بی تابی حال #مــــــــادرم
💢ســـرخی خونم يعنی
اشـــك های مدام #خواهــــرم😭
💢ســرخی خونم يعنی
غصـــــه های ناتمام #پـــــــدرم😞
💢سـرخی خونم يعنی
بی قـــــراری های #بــــــرادرم
♦️سیاهــــی #چــــادرت يعنی
💥فقـــــــط
💥فقــــط
💥فقـط
حجــــــابــ🌺🍃
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
روایتی بشنوید از #کرامت آیت الله #بهجت از زبان عروسشان #بخوانید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
#کرامت_آیت_الله_بهجت
💢عروس آیت الله بهجت (ره) : #مادرم با دعای آقا شفا یافت
💠همسر حجت الاسلام والمسلمین علی بهجت و #عروس آیت الله بهجت (ره) شاهد یکی از #کرامت_های ایشان بود: «مادرم به بیماری سختی مبتلا شده بود🤒 به طوری که پزشکان از او #قطع_امید کرده بودند.
💠با گریه😭 خدمت #آقا رفتم. ایشان دلیل گریه ام را پرسیدند و من هم تعریف کردم که #مادرم به شدت بیمار شده و دکترها او را جواب کرده اند. آقا فوراً به اتاق دیگری رفته و مقداری آب🚰 در ظرفی ریخته و آوردند.
💠فرمودند: کمی #بخور و آرام بگیر💗 همین که ظرف آب را از ایشان گرفتم، حتی پیش از آنکه از آن آب بنوشم آرام شدم😌 با این وجود کمی از آب را #خوردم. آقا فرمود: حالا کمی هم برای #سلامتی_مادرت بخور. من هم اطاعت کردم و برای سلامتی مادرم هم خوردم👌
💠پرسیدند: آرام گرفتی⁉️
جواب مثبت دادم و فرمودند: حالا برو و با #منزل تان تماس بگیر☎️ و حال مادرت را بپرس. وقتی با منزل مادرم تماس گرفتم، خبر دادند که حال مادرم #بهترشده و از بستر بلند شده🛌 و نشسته اند. خدمت آقا رفتم و خبر سلامتی مادرم را گفتم.
💠آقا هم فرمود: این قضیه را برای کسی تعریف نکن🚫 و همین الان به حرم #حضرت_معصومه (س) برو و دعا کن و از خدا بخواه تا به مادرت عمر طولانی بدهد. به این #سفارش آقا عمل کردم✅
💠به حرم رفتم🕌 و در کنار ضریح مطهر عرض کردم که برای مادرم #طول_عمر می خواهم. به خانه که برگشتم، به آقا خبر دادم که طبق سفارش ایشان عمل کردم و ایشان لبخندی زد😊
📚زمزم عرفان/ص٢٤٨-٢٥٠
به نقل از #حجت_الاسلام_علي_بهجت
شادی روحشان #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt🔴
🔻 روایت یک #خواب_زیبا
🔹شبی در خواب #جوان زیبا و خوشرویی را دیدم😍 که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را #مجذوب خودش کرد. من به او گفتم شما چه کسی هستی⁉️ گفت: اسمم #عباس_دانشگر است
🔸و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ💐 پهن است و #فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز💖 است. و تعدادی از #شهدا روی فرش ایستاده اند👥
🔹عباس به من گفت: به #مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد❌ جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و #آزاد پر کشیده ام. به نیت من به مدت دو سال🗓 #نماز قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم.
🔸از خاله ام #خانم_عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن📖 شماست تشکر کنید که به #نيت_من زیاد قرآن می خواند. صبح از #خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم
🔹اشک در چشمانش حلقه زد و گریست😭 گفت عباس را مثل #فرزندم دوست می داشتم. وقتی خبر شهادتش🌷 را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به #یاد_او قرآن میخوانم و #صلوات میفرستم
📚 اذان صبح به وقت حلب
#شهید_عباس_دانشگر 🌷
#شهید_مدافع_حرم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt🌹🍃
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد @asganshadt
#خاطرات_شهدا🌷
🌻در دوره #آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید، حالا آن موقع سیزده ساله بود، گفت: آقا #مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم، یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید، تاکید کرد که به پدرم نگویید،
🌻به #مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید، من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا #تقصیری از او سر زده، گفتم: خوب بگو، گفت:
آقا مرتضی شما آدم #پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود، دعا 🤲کنید ما #شهید بشویم، من همانجا چشمم پر اشک 😢شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه، که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما #سبقت گرفته.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt