eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
618 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
✿↫بِسْمِ‌رَبّ‌الْشُٰهَٰدٖآ↬✿ بهـ‌ݩامـ‌خداے‌شهـ♥ـید↓ روح‌الـہ‌قربـانے✨🎈
🌷شهیدمدافع‌حرمـ‌روح‌الہ‌قربانے 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 شهیدروح‌الہ‌قربانے‌دراول‌خرداد{68}دریک‌خونواده‌مذهبےدرتهراݩ‌بہ‌دنیا اومد.اسمش‌روعباس‌گذاشتݩ‌،تابخواݧ براش‌شناسنامہ‌بگیرݧ‌کارطول کشید.انگارحکمتےتوش‌بود.{14}خرداددنیاعزادارشد.اونمـ‌بارفتݩ‌مقتداے همہ‌امامـ‌خمینے.پدرومادرروح‌اللہ‌همـ‌که داغدارایݩ‌مصیبت‌بودݩ‌تصمیمشوݧ‌ایݧ شداسمـ‌بچہ‌روبزارݩ‌روح‌الہ. باباےروح‌الہ‌سردارداودقربانےازرزمندگاݩ هشت‌سال‌وازسرداراݩ‌سپاه‌بود.مادرش همـ‌یک‌زݧ‌مومنہ‌ومعتقدبودکہ‌آرزوداشت روح‌الہ‌یاطلبہ‌بشہ‌یاشهید.امامادر در15سالگےروح‌الہ‌بہ‌رحمت‌خدارفت‌و خدابعدازمرگش‌آرزوش‌روباشهادت‌روح الہ‌برآورده‌کرد.. روح الہ‌سوریہ‌کہ‌رفت‌دانشجوے کارشناسے‌زباݩ‌بود. روح‌اللہ‌قربانےشاگردحاج‌آقاتهرانے بود.بخاطرسفارش‌استادخیلےروےتقواے خودش‌کارمےکرد.تقواے‌روح‌الہ‌زبانزدعامـ وخاص‌بود.آخرشمـ‌همیݩ‌تقواعاقبت بخیرش‌کرد. روح‌الہ‌همیشہ‌بہ‌همسرش‌میگہ‌دوست‌دارمـ جورےبراےحضرت‌زینب‌بمیرمـ‌کہ‌بدنمـ سیاه‌وکبود‌بشہ‌وهمونطورےشدنیمے ازبدݩ‌سوختہ‌وسیاه‌شده‌بودوتکہ‌هایے ازبدنش‌توسط‌شهید‌محمدخانےدرحلب دفݩ‌شد. درعملیات‌محرمـ‌خودروےحامل‌روح‌الہ‌بہ‌ همراهزشهید‌سرلک‌درحومہ‌حلب مورداصاب‌یک‌قبضہ‌آمریکایے‌کرنت‌مورد هدف‌قرارگرفت‌وپیکرایڹ‌دورفیق سوووخت‌وآثاربسیارناچیزے ازپیکرپاکشوݩ‌بجاموند.پیکرپاک‌روح‌الہ درقطعہ53بهشت‌زهراےتهراݩ‌درکنار شهیدرسول‌خلیلے‌بہ‌خاک‌سپرده‌شد. روحش‌شادویادمش‌گرامے. 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 روح‌الہ‌قربانےاززباݩ‌همسرش: 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ازطرف‌دانشگاه‌رفتہ‌بودیمـ‌مشهد اونجابراے‌اولیݩ‌باربراازدواجمـ‌دعاکردمـو ازآقایہ،روح‌اللہ‌دنبال‌کارمردمـ‌بودواگہ مشکلے‌براے‌اقوامـ‌پیش‌میومدناراحت‌مے شدوکمک‌مےکردحل‌بشہ. روح اله همیشه می گفت هدف من جهاده‌من وظیفموانجام میدم باقیش باخداست. دوباربہ‌سوریہ‌اعزامـ‌شدکہ‌باردومـ‌شهریور ۹۴بود.برامـ‌سخت‌بود‌ساکش‌رو ببندمـ‌.گذاشتمـ‌صبح‌اوݩ‌روز‌ساکشوبستمـ وازتمامـ‌لحظات‌ردشدݩ‌اززیرقرآڹ‌‌وکاسہ‌ےآب‌همہ‌عکس گرفتـمـ.بعدازناهارسوارماشیݩ‌شدیمـ ورسیدیمـ‌بہ‌محل‌قرارشوݧ‌.خواستمـ ازماشیݧ‌پیاده‌بشمـ‌اجازه‌نداد،اصرارکردمـ گفت‌برو.توآینہ‌ےماشیڹ‌دیدمـ چندباربرگشت‌پشت‌سرشو‌نگاه کرد.نمیدونستمـ‌ایݩ‌آخریݩ‌دیدارمݧ‌وروح الہ‌ست. 54روزاونجابودومݩ‌هروزمنتظر ... بعدازاینݩ‌مدت‌زنگ‌زدگفت‌دارمـ برمیگردم..ساکشمـ‌بستہ‌بودکہ‌بیݧ‌راه شهیدسرلک‌ازش‌میخوادبرݧ‌لوازموبیارڹ‌و روح‌الہ‌سوارماشیݧ‌میشݧ‌ودربرگشت‌روح الہ‌ازماشیݩ‌پیاده‌میشہ‌وماشیݩ مورداصابت‌قرارمیگیره‌وپیکرشوݩ درآتش‌میسوزه‌وچیزے‌ازشوݧ‌باقےنمے مونہ. مݧ‌روح‌الہ‌رودرخواب‌دیده‌بودمـ‌.مے دونستمـ‌شهید‌میشہ‌امافکرنمےکردمـ‌بہ‌ایݩ زودے. دراوایل‌ازدواج‌بهمـ‌گفتہ‌بودزینب‌جاݩ‌توے ایݩ‌دنیاخیلے‌باهمـ‌نیستیمـ‌امااوݩ دنیاهمیشہ‌باهمـ‌هستیمـ. دوهفتہ‌قبل‌شهادتش‌هرشب‌بہ‌مݧ‌زنگ میزدومقدمہ‌چینےمیکرد.انگارمیدونست شهادتش‌نزدیکہ‌ومے‌گفت‌همہ‌ میمیریمـ.ببیݩ‌مادرممـ‌رفت.حاج‌آقا تهرانے(روح‌الہ‌شاگردش‌بود)اونمـ‌‌رفت. اگہ‌شهیدشدمـ‌غصہ‌نخور‌تحمل‌کݩ. روزآخربهمـ‌زنگ‌زدوگفت‌سلاممـ‌روبہ‌همہ برسوݩ‌بگوروح‌الہ‌بہ‌یادهمتوݩ‌هست. وقتےبہ‌یکرسوختہ‌روح‌الہ‌رسیدمـ‌اگہ‌نمے گفتݩ‌روح‌الہ‌ست‌باورنمیکردمـ چیزےازتنش‌باقے‌نمونده‌بود.فقطسرش روبہ‌مڹ‌نشوڹ‌دادݩ‌.چیزے جززیبایےندیدمـ. چیزےکہ‌منوآرومـ‌میکنہ‌یادمظلومیت‌امامـ حسیݩ‌واهل‌بیتش‌هست.وقتے‌فریادزد کیست‌مرایارےکند. بہ‌خودمـ‌میگمـ‌توهمہ‌هستیت‌روبراےکسے دادےکہ‌همہ‌هستیش‌روبراےنجات مادادواینطورآرومـمیشمـ. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🍀کتاب‌دلتنگ نباش.زندگینامہ‌شهید روح‌الہ‌قربانے 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 زینب‌همسرشهیدقربانےعادت‌داره‌وقتی روح‌الہ‌براش‌گل‌میخره‌گلبرگهارو‌خشک کنہ‌ولاے‌کتاب‌بزاره‌بعدازشهادت روح‌اللہ‌،زینب‌کہ‌خیلےدلتنگ‌همسرش شده‌بوده‌بہ‌خونہ‌ے‌خودش‌میره‌وکتابےکہ روح‌اللہ‌بہ‌اوهدیهہ‌داده‌بود‌روباز می‌کنہ‌وروے‌یکے ازگلبرگها‌مے‌نویسہ‌ ❤آنچناݩ‌مهرتوامـ‌دردل‌وجاݩ‌‌جاے @asganshadt
گرفت‌کہ‌اگرسربرودازدل‌وازجاݩ‌نرود گل‌برگ‌رو‌برمیگردنہ‌میبینہ‌ روح‌اللہ‌قبلاروے‌برگ‌گل‌رز‌برایش‌نوشتہ بود:«عشق‌مݩ‌دلتنگ‌نباش» ایݧ‌بودکہ‌نویسنده‌کتاب‌خانمـ‌مولایےکہ همسایہ‌ے‌آقاروح‌اللہ‌همـ‌بودݩ‌تصمیمـ میگیره‌اسمـ‌کتابو‌بزاره دلتنگ‌مباش... تفریظے‌کہ‌رهبرانقلاب‌بر‌ایݩ‌کتاب‌کردن اینہ‌:🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 «بسمہ‌تعالے سلامـ‌ورضواݩ‌خدابرشهید‌عزیزروح‌الله قربانے.ازهمسرشهیدبایدتشکر شودبخاطرفرستادݧ‌ایݧ‌کتاب‌وازایشاݩ‌و خانمـ‌مولائےبخاطرتدویݩ‌ایݩ‌اثر. ۹۷/۹/۲۸» @asganshadt
🌹سهم شما عزیزان 🌹 ۵صلوات به نیت شهید بزرگوار: 💕
ماکه روی اینقدر مقیدیم بخاطر این است که حفظ حجاب به زن کمک میکند تا بتواند به آن رتبه معنوی عالی خود برسد✨ و دچار آن لغزش های بسیار لغزنده ای♨️ که سر راهش قرار داده اند نشود.☝️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @asganshadt •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده:
‌‌╲\ ╭``┓ ‌                      ╭``🦋``╯ ┗``    \╲‌ بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سال ها، هجری و شمسی همه بی خورشیدند الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج @asganshadt
‌‌╲\ ╭``┓ ‌                      ╭``🦋``╯ ┗``    \╲‌ ✨ با کدام آبرویی روزشمارش باشیم/ عصرها منتظر صبح بهارش باشیم/ اینهمه لاف زن و مدعی اهل ظهور/ پس چرا یار نیامد که کنارش باشیم/ سالها منتظر سیصد و اندی مرد است/ آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم/ ماچرا؟خوبترین ها به فدای قدمش/ حیف او نیست ک ما‌میثم دارش باشیم/ اگر امد خبر رفتن ما را بدهید/ به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم/ ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ ‌‎‌‌‌‎ ╔ ♡ ♡ ♡ ════‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌═‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌═ ┓ 💞 @asganshadt ┗‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎ ═‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌═════ ‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌ ♡ ♡ ♡‌‌‌
↫ دخترخانوم خوشگل ↬🙎 ↰ اقا پسرخوشتیپ ↱👦 ⇜ لطفا:ڪنار آینہ اتاقت بنویس:⇓ 👈طورے آرایش ڪن لباس بپوش و تیپ بزن ڪہ،👇 ♥ ♥ نگاهت ڪنہ ✔️ 👈نہ مردم ❌ 🆔@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ شهدا، 🌷خوش به حال شهدا، نور صفا را دیدند 🌷در تجلی گه احساس،خدا را دیدند... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊 @asganshadt 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁🍁 🦋هے شهـدآ از اون 🍃واسه ما پادرمیونے میڪنن 🥀هے ما از این پایینا 🍃با گناه میڪنیم..❗️ میگما بس نیست..⁉️ 🕊 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt
{•🌻🌙•} ...🌸 هرچقدر به بالای قله‌ی‌ نزدیڪ میشیمـ✨ هوا ڪم میشه! دیگه به شُشِ هرڪسی نمی‌سازھ! بی‌هوا می‌خرَن، بی‌هوا می‌بَرَن، بی‌هوا میاد! خیلی حواستونُ جمع ڪُنید؛ 🖇 میزان هواےِ نَفسه...
•| ღـیدانهـ⚘|• آنقدر با تیـــر و ترڪش دیده ایم ڪ یادمان می رود هم شھــید دارد دارد شیمیایـی دارد دارد !! ✌️🏻
⸾💚🍃⸾ بیهوده‌نبوده‌ست‌نبی‌مست‌تو‌‌بوده نازم‌به‌خدایی‌که‌«علے»خلق‌نموده @asganshadt
اَلْحَمدُ لِلهِ الَّذِي جعلنا منَ المُتَمَسِّكينَ بِوِلاية اميرِ المُومِنين...♡ لآفَتــے‌اِلّا‌علے‌،لاسَیف‌اِلّا‌ذوالفقـآر❥ 💞 @asganshadt
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔅علاقه شدید دخترشیعه شده ارمنستانی به شهید مجید قربانخانی، شهید ابراهیم هادی ،شهید وشهید رسول خلیلی👆 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌹 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊 @asganshadt 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وداع سوزناک فرزند شهید جهادگر بسیجی جمال کریمی با پیکر مطهر پدرش 💠 چندشب بیش مزدور دو بسیجی را در منطقه در حال توزیع بسته‌های کمک برای مستمندان را به شهادت رساندند... تاریخ شهادت:99/4/24 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊 @asganshadt 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید حمله در حین آماده‌سازی «کمک مومنانه» 🔹️ شهید «جمال کریمی» بسیجی سپاه سرو آباد از چند ماه گذشته به‌صورت شبانه‌روزی مشغول اقدامات جهادی مقابله با ویروس منحوس کرونا در منطقه بود. 🌷 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊 @asganshadt 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊
مراسم تشییع و تدفین پیکر شهیدان «جمال کریمی و محمد کرمی»، عصر روز پنج شنبه با حضور مسئولان و فرماندهان استان کردستان، همرزمان شهید، مردم قدرشناس و خانواده‌های معظم شهدا با رعایت پروتکل‌های بهداشتی در اورامان برگزار شد. پیکر مطهر شهیدان «جمال کریمی و محمد کرمی» پس از تشییع بر دستان مردم شهیدپرور منطقه و اقامه نماز در قبرستان اورامان و پیرشالیار به خاک سپرده شد و در منزلگاه ابدیشان آرام گرفتند. گفتنی است؛ شب بیست و پنجم تیرماه‌ در اطراف روستای بلبر منطقه اورامان از توابع سروآباد «جمال کریمی» فرمانده حوزه عملیاتی بسیج و «محمد کرمی» از کارمندان بخشداری اورامان درحال مردم‌یاری و کمک‌رسانی به اهالی منطقه در روزهای سخت مبارزه با ویروس کرونا بودند، از سوی عوامل گروهک‌های تروریستی وابسته به استکبار جهانی مورد هدف قرار گرفتند و به شهادت رسیدند. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
♥️|رۅحٖـےقَلبـٖۍ لَـدیْڬ... •∞• اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt