eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴☝️دوستی حلال فقط با ازدواج ممکنه‌‌‌... 💌نامه ای به خواهرم! خواهرم، اگر پسری واقعاً تو را دوست داشته باشد، ❌ هرگز تو را وادار به ارتکاب گناه نخواهد کرد، و اگر دوست داشتنش صادقانه باشد، هیچ گاه به تو نخواهد گفت: ⛔دوسـت دخـتـرم بـاش⛔ یا ⛔️غیاب پدر و مادرمان ارتباط داشته باشیم⛔️ ☝️بلکه به خواستگاری تو می آید و آن گاه به تو خواهد گفت: ✿ نصف ‌ایمانم‌ را کامل ‌بگردان ✿ عاقلان را اشاره ای کافیست...🌴 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌷 ❤️@asganshadt❤️
✾͜͡🌱• هرچی من شوخی‌شوخی انجام دادم اینا جدی‌جدی نوشتن !! •|سه‌‌‌³دقیقه‌درقیامت|• ⚠️
🕶✌️ فان‌حزب‌الله‌هم‌الغالبون:) @asganshadt
... 💥ِ جوانی با قصد مزاحمت به یک دختر پیام داد: ♻ممکن هست خودرامعرفي کنید؟ 🌷دختر گفــت بله چراممڪن نیست: 🍃من حواء هستم ڪه با تو از یڪ خاک آفریده شدم تا اذيّتم نکنی و فراموش نکنی قطعه ای ازوجودتم! 💫من هدیه الهی هستم که به تو ارزانی شد تا بعد ازخروج از بهشت تنهاوافسرده نباشی. 💠وقتی دنبال همدم بودی مونس تنهائی تو شدم، ⚡ من مـــادر ، خـــواهر ، دختـــر ، همـــسر و دوشيـــزه شـــدم تا پاسدار ڪيان خانواده ات باشم! 🌷من سوره نساء ، مجادله ، نور ، طلاق ، مریم ، هستم! 🌸 من همـــانم ڪه وقــتی مادر شدم بهشت در زير پايم قرارمیگيرد من همانی هستم ڪه نصف میراث ات را برایم تعیین ڪرده اند نه بابت ڪسرشأنم بلڪــه، برای اینڪه مسؤليت تمام هزینه و امورمالي ام را تو عــهده دارهستــي! ♻ من همــانی هستم ڪه پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: 💐شما راسفارش میڪنم به زنان نیکی کنــید؛ 💥حال جناب محترم شما که هستيد؟ ✅جوان پاســـخ داد من توبه ڪننده بسوی اللّه هــستم آفرین به مــادری ڪه تو را تربیت نمــوده. 🌹 @asganshadt
میشه سه تا کار برام انجام بدی؟ 1_سه تا صلوات بفرست برای ظهور آقا 2_سه بار بگو الهم عجل لولیک الفرج 3_اینو برای سه نفر بفرست❤️
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده:
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم زندان‌بان دیگری برایم درنظر گرفته که رنگ ازصورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود ومی‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود،زمزمه کرد:«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!»و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود:«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن!الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه وتشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید:«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد:«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان خون در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم:«بذار برگردم ایران!» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد:«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد،با لحنی محکم هشدار داد:«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی!ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم:«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت:«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت قبرم می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد:«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد:«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید:«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم !» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد:«اینو روش محکم نگه دار!»و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد:«توکوچه خورد زمین سرش شکست!» ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 ⁦👆🏻⁩همسر شهید 🌷 🌟 چقدر قشنگ صحبت کرده ✨نتیجه تربیت دینی فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه اجتماع بزرگ عاشقان شهادت😍 🍃@asganshadt
[ کیف_میده ]☺️😍 وقتی پاک بشیم چه کیفی میده ها ...😌 اونوقت میگیم😍 💬✍🏻 ما هم آره😉 ما هم دنبال اینیم که خوشگلا نگامون کنن😊 آره کی از امام زمان عج تو این عالم خوشگل تر⁉️😘 🌀ما هم دوست داریم لباس مارک دار بپوشیم😍 چه مارکی از هیئتی و مذهبی بودن بهتر😇 💈ما هم یه عطر مخصوص و خوب داریم😎 اما واسه اینکه روش پیغمبر عطر زدن بوده نه واسه کسی دیگه😏 🖲ما هم دنبال یه مکان خالی میگردیم😯 که بشینیم با خدا و اهلبیت(ع) حرف بزنیم و از بدی هامون توبه کنیم😇 ♻️ما هم دور همی با هم میریم بیرون و خیلی خوش میگذرونیم😁 اما واسه رفع خستگی نه برای گناه و...😒 💝ما هم یه جنس مخالف خوب میخوایم☺️ اما اولا از خدا میخوایم دوما واسه ازدواج و کامل شدن دین😉❣ ☑️ما هم آره... ولی نه با گناه و دوری از خدا...😇 ما_هم_آره...☺️ @asganshadt
بسم رب الشهدا🌄 ۲۱ تیرماه سال۱۳۷۰ محسن شهید، متولد شد.🎂🍭 ازهمان دوران کودکی👶🏻 روضه خوان حضرت ارباب«علیه السلام»بود.از برو بچه های بسیجی 🧔🏻که پای ثابت راهیان نور ✨بود. او هم مثل دیگر شهدا🌱 ؛ رفیق شهید 🌾داشت.. رفیقی که تا سرداری 🌹او را به آسمان برد؛ شهید حاجـ احمد کاظمیـ🥀 دغدغه اش کار فرهنگی 🌙⭐️بود .می دانست دشمن👹 امروز تهاجمش از نوع فرهنگ 🌈است. به این رسیده بود که یکی از راه و رسم سلوک👆🏻؛ نماز اول وقت🤲🏻 است. لباس دامادی 🤵🏻که بر تن کرد با لطف خدا لباس پاسداری🍀 راهم ، برتن کرد. شهید حججی🎋 ؛ مدافع حرم 🍃شد و برات شهادتش را در حرم امام رضا جان 🥀با دعای مادر گرفت. شهادتی🌺 که روضه کربلا را به چشم میدیدی... نمیدانم از پهلوی 😔تیر خورده بگویم ، یا از دستان بسته در اسارت😭، یا از لبان تشنه اش،🥺 یا از سر بریده اش 😢، و یا از بدن اربااربا اش که خود یه عاشورا روضه داشت...... هجدهم مرداد سال۹۶ محسن رسید به آرزویش🙂. گرچه شهید محسن حججی سرش داد ؛ اما ای خواهرم🤟🏻! میخواست چادر 🧕🏻بر سر تو بماند... دیدی چگونه سرباز ولایت 👌🏻بود؟ آنچنان که بعد از شهادتش، امام سید علیـ خامنه ای«مدظله العالی» از او به عنوان حجت ☝🏻همگان یاد کرد... گفته ایم و بازهم میگوییم: عـاشقان را سر شوریده🏵 به پی‍ــکر عجب است دادن سر نه عــجبـ☂️ ،داشت سـر عجـبـــ اســت دعا برای فرج دعاتون نره!❤️ @asganshadt
🔹 ساعت 21 دعا فرج فراموش نشود التماس دعا فرج
که با دم می شود شروع رزقش فزون ز ثروت قارون و حاتم است 🤚السلام علیکَ یا 🤚السلام علیکِ یا الزهراءُ چراغ امیدتون روشن😊 وجودتون سلامت🌷 💯 @asganshadt
🇮🇷 اینجا ایران است! اینجــا {جمهـوری اســلامــے} اسـت ! اینجـا یکــ استثنـا اَسـت ! اینجــــا ♥ سیـد علــﮯ ♥دارَد! اینجـا ما میمیـریم بـرای امـاممـان! اینجـا عشــق تکـرار میشوَد ! اینجـا بــه کـوری چشـم {ایـالت عیش} ، {ولایـت عشـق} است. رهبرا !! شاید از حـادثـــه ای بترسیم! اما تو بــه مـا جـرات  طــوفان دادیــــ...... @asganshadt
♥️|°نگذار اصل حجاب؛ در جامعه اسلامے ڪم رنگ شود. بخصوص عفت و پاڪدامنے ،گسترش پیدا ڪند تا فحشاء و منڪرات ڪمتر و ڪمتر شود. شهید هادی صدیــــــقیان :-) @asganshadt
﷽ ‌🌿|… « لا یعْجَلُ بِانْتِقامِهِ، وَلا یبادِرُ إلَیهِمْ بِمَا اسْتَحَقُّوا مِنْ عَذابِهِ. » + برشے‌از‌ ..📍✨ ‌°•[ ✨به ادب زبان گشودم بسرودم اين نوا را  علے اي هماي رحمت تو چه آيتے خدا را 😍🍃]•°
روزشمارعیدغدیر👇👇👇 6روزتاغدیر
مٰا از غَدیر، سینه‌زنِ ڪربلٰا شدیم؛ این دست‌هایٖ رو به‍ خدا دستِ بیعَت اسٓت...(: ... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
⚛﴾﷽﴿⚛ 💢 :🕵♀ چرا باید حجاب رو قبول کنیم؟ 👈 بعضیا میگن چون در قرآن گفته 👇👇 لا اکراه فی الدین ؟ اجباری نیست چرا باید مجبورمون کنن😕 بخاطر همین مجبور به داشتن حجاب نیستیم که صد در صد غلطه ⬇⬇ این مثل این می مونه که شما یه خونه ای و بخری🏡 ولی بگی پول آب و برقشو نمیدم.😏 لا اکراه یعنی محبور نیستی خونه رو بخری☝️👇 حالا که خریدی باید پول آب و برقشم بدی🌹🍀✋ دین اجبار نبوده 👈 ولی اگه مسلمان شدی باید حدودشو رعایت کنی...🌹🍀👌 دفترچه راهنمای دین ما قرآنه آيه های حجاب هم از قرآنه 🌹🌹... 👈 سوره ها و آيه های پایین درمورد حجاب حرف زده : (سوره مبارکه نور آيه ۳۱) و (سوره مبارکه احزاب آيه ۵۹) پس حجاب فرمان الهی است 👆 و با حجاب بودن واجب دینی است👌 که با حجاب بودن پاداش اخروی نیز دارد ؛😅 و پاداش نزد خدا قطعی است💯✅ (سوره مبارکه بقره آيه ۶۲) ✴ لطفاً این متن رو به اشتراک بذارین ✴ 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
بانوی خوبم❕💓 فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست✋ که اگر چنین بود،↙️ چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟ جنـس تو با حیـا خلق شده☺️ و خدا میخواهد تو را ببیند‼️ خودِ خودِ تو را‼️😍 در زیبا ترین حالت❕ در ناب ترین زمان❕ حیـا سرمایه توست❕ حیا مایه حیات توست❕ نه تنها دارویی برای حفظ سلامت مردان شَهرَت‼️😳😒 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt