هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
#عاشقانه_های_مذهبی 🤔
این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️
❌ قسمت سوم
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
👆👆👆« عاشقانه های مذهبی »❌
🤨 أین تذهبون؟🤔(قسمت سوم)
‼️ دو قسمت قبل رو بخونید حتما
#حرف
اشکال دیگه ی این صفحات و کانال ها اینه که یه زندگی تخیلی عاشقانه رو برای مخاطبین (که بیشتر مجرد هستن) ترسیم میکنن. یه پسر مذهبی با چهره ی بیست دقیقه به شهادت اما خوشتیپ ( مثلا با ته ریش ) ، از نظر مادی که مسلما خوب! اخلاق هم که معلومه حرف نداره....💞💞
از اون طرف یه دختر همه چی تموم و خانواده دار با چهره ی خاص، فعال فرهنگی و تحصیلات عالی ... کدبانو ... اخلاق هم در حد حضرت زهرا سلام الله علیها و....💥💥💥
تصورات رویایی که تقریبا با زندگی واقعی شباهتی نداره.✖️
مخاطبا وقتی یه مدت درگیر این مطالب و عکسها میشن ، پسر مذهبی به دختر مذهبی حساس میشه ! دختر چادری یواشکی چشمش دنبال پسر مذهبی ها می افته ...
چه تو مسجد، چه دانشگاه ، چه محل، چه تو اینستاگرام ... و حتی تو حرم 😏
این ابراز علاقه های بی پرده و بی ترمز، بعد از این که تحریک میکنه مجرد داستان ما رو ، اونا رو دچار یک خلا عاطفی میکنه ...🌀🌀
این دوست پسر دوست دخترای مذهبی از همین جاها بوجود میان ...( البته به لفظ خودشون برادر و خواهر 😏 که اسلامیش کنن )
از همین دختر پسرهای مذهبی که حساسن و دنبال یار میگردن ...
دختر مذهبی پیام داده بود و مشاوره میخواست از ما ...
میگفت عاشق یه پسر مذهبی شدم ... مشکل اینه که من ۴ سال بزرگترم و دیگه این که من تو بندرعباسم اون مشهد😳😳
این نتیجه ی کارهای غیر تخصصی ادمین هایی هست که خودشون هنوز درکی از ازدواج ندارن چون مجردن ...🚫🚫
تو این بررسی هام به موردی برخوردم که رنگ و از رخم پروند
خانم مجردی که سواد و مدرک و تخصص نداشت تو همین کانالا مشاوره زناشویی میداد😱 بعد هم میگفت همه از مشاوره های من راضی هستن😐😐
تو این زندگی تخیلی که به خورد شماها میدن فقط عشق و ابراز علاقه و قربون صدقه و زیارت دوتایی و ایناست ...
درحالی که زندگی متاهلی عاشقانه یه مدل دیگه است ...
جنس عشق و نوع ابراز علاقه ها هم تا حد خوبی متفاوته ...
خیلی ها بعد از چند ماه از ازدواجشون، وقتی رویاهاشون محقق نمیشه تا دچار شکست روحی میشن ...
این که یه شعر عاشقانه بی پرده و دقت رو از کانالهای غیر مذهبی کپی کنن بذارن زیر عکس یه زن و شوهر حالا با ایموجی ... نه اسلام رو پیشرفت میده نه حیا رو ...
فقط دختر و پسری که امکان ازدواج براشون مهیا نیست رو به جنس مخالف مذهبی حساس میکنه می بره تو خیال ... 📵🔞
عکس بالا ( و همچنین عکس هایی ) هم که توضیح نداره ... 😡😡
اسلامی و الهی بودن عشق واقعا به چیه؟
صرف این که یه زوج مذهبی با هم ازدواج کنن ، عشقشون الهی و خدایی میشه ؟😐
منتظر قسمت بعدی باشید
➖➖➖
شما هم نظر بدید
شما هم از دغدغه هاتون بگید🌹
#دلنوشته
#دلبری
#حجاب
#کار_فرهنگی
#چادری
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
👆👆👆« عاشقانه های مذهبی »❌ 🤨 أین تذهبون؟🤔(قسمت سوم) ‼️ دو قسمت قبل رو بخونید حتما #حرف اشکال دیگه
نظری دارین عضوکانال بشین وبامدیردرمیان بزارین
*این ملت پروتکل و بهداشت سرش نمیشه! به اینا باید اینجوری بفهمونی😄*
😇کرونا دشمن خداست و باید نابود شود
😇رعایت بهداشت ثواب 50 حج واجب را دارد
😇رعایت بهداشت حکم جهاد فی سبیل الله را دارد
😇کرونا مفسد فی الارض بوده و اعدام آن تکلیف الهی است.
😇استفاده از ماسک و ضدعفونی کننده ها واجب عینی و وظیفه شرعی است.
😇شستن دستها دری از درهای بهشت رو واستون باز میکنه
😇روبوسی و دست دادن حرام است و عذاب دوزخ در انتظار آن است.!
😇با هر بار ماسک زدن یک حوری در بهشت براتون ذخیره میشود 😂😂
@asganshadt
❣*✨💫✨*❣✨💫✨*❣
💥در این#کوچه های
🌟بن بست نفس،پرواز 🕊ممکن نیست
💥باید چگونه #زیستـــن بیاموزیم
🌟از آنان که گمنام رفتند.
#شهداگاهینگاهی🥀
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#شهیدانه 🌹
انقدر سینه میزد
بهش گفتن کمتر خودتو اذیت ڪُن
گفت:
این سینه نمیسوزه...
موقعشهادتهمه جاشترکش خورده بود
جز سینهاش...
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی 🌿
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت😊
@asganshadt
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌼سلام ای قرار دل💘 بیقرار
🍀سلام ای #طلوع شب🌙 انتظار
🌼بیا ای #عزیز دل فاطمه
🍀رو زخم دل 💔شیعه مرحم بزار😞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt🌸
•••
#ڪلامشهید✨🌱
مــن براے [شهــادت] اصــرار نمےڪنم
آنقـدر ڪـــار مےڪنـم
ڪہ لایـق شهـــادت شـوم
و خــدا من را بخـــرد.
🌸🌿 #شهیـد_مرتضے_حسـین_پـور
🌹✨#اللهـم_ارزقنـا_شهـادت
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت😍
@asganshadt
#شهیدانه🌹✨
از شخصـے پرسیدند:
تا بهشت چقدر راه است؟!😋💕
گفت : یڪ قــــــدم👣
گفتند : چطور ؟!🙄
گفت : مثل شهیدان یڪ پایتان را ڪہ
روے نفسشیطانـے بگذارید
پاے دیگرتان در بهشت است😍
#کنترل_نفس
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
🌷@asganshadt🌷
#بیو 🌸
•[دِلِ مَنْ لَکْ زَدِه تٰا کُنْجِ حَرَمْ گِرْیہ کُنَم]•
@asganshadt
••||🔗♥
#فَرَّالـیالحسیـטּ...🌱
جوانـیخدمتامامجواد؏رسیدوعرضکرد:
حالمخوبنیست،ازمردمخستہشدم
بریدھام،نفسمدرایـטּبلادبالانمیآید...
چہکنم؟!
امامجوادفرمود:
+بہسمتحسیـטּفرارکـטּ (:
@asganshadt
|🕶💛|
↫اصلا
بگو تمام واژہ ها را بہ ڪار گیرند
اگر توانستند یڪ سطر بنویسند!
♡از عاشقانہ هاے♡
⇦ما و چادرمان⇨
در ⇠هواے گرم⇢
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک🌹
شهادت؛سر مشق زنگی!!!
یه نفر بهم گفت:
❤یارا عاشق شوی آخر شهیدت میکنند❤
منم بهش گفتم:
❤عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب،داشتن سر عجب است❤
چه زیبا گفت آن شهید:
🌷اگر عقل عاشق شود؛عشق عاقل میشود و شهید میشوی🌷
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است.جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود ودر گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد:«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!»و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم ومیترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده وچشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و باگریه پرسیدم:«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید:«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس وغم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم:«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه(علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم:«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد:«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد:«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد:«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید:«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود،با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم درگلوشکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند ومن وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم:«این باتکفیریهاس!»از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند ونفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت ونمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هردو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید،ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند،دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته واز اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دوطرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید:«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدیدصورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت:«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟#ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم ودیدم همان دو مرد نظامی او را درانتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم:«چرا دنبالم میگشتی؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
🌺مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
🌟فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
🌟کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
🌺خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
🌹20 ذیحجه ✨🌸
#میلاد_امام_موسی_کاظم(ع)🎉
#مبارڪ_باد💕💖
┄┅═══✼📩✼═══┅┄
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
🌟آمد به دنیا حضرت موسی بن جعفر
🌺آمد بــه دنـیا شـافع فـردای محــــشر
#میلاد_امام_موسی_کاظم(ع)💕💖
#مبارڪ_باد💕💖
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🤩
@asganshadt
💜💥💜💥💜💥💜
گفتم :
#دگر قلبم❤️ شوق #شهادت ندارد !
گفت :
مراقب #ِنگاهت باش ...
اَلعَین بَریدُ القَلب ؛
چشم #پیغام رسان دل است .
#شهید_مدافع_حرم
#محمدرضا_دهقان
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt