گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
خستگیه و عصبانیت رفقا
همه چشما ساعت 11 شب دنبال یدونه ستوته
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
همه چشما ساعت 11 شب دنبال یدونه ستوته
ستوته همون موتور 3 چرخا
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
😍🙂😭
شڪراً جزیلا حاجییییی
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
😍🙂😭
نون هاے عربے ڪه شبیه ماهے ان...
رفقا یه خبر خوب اینجا زده موڪب سید مجید بنے فاطمه عمود 770 هستش
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
خوبه داخل مسیر خسته شید بخدا
نمیدونید با خستگے یاد رقیه افتادن چه حالے داره😭
بیشتر از این اذیتتون نڪنم...
که حال خودمم خراب خرابِ
بمونه فردا شب از موڪب حاج اقا پناهیان و سید مجید بنے فاطمه بگم واستون...🖤
دل هاتونو بردم مشایه
میشه لطف کنید واسه مریض مون دعا کنید؟😭
میشه دعا کنید برگرده مثل قبل شه؟😭
تا اینجارو داشتھ باشید اعضا جانمون
فردا از عمود 1200 بگیم...🖐🏿
شبتون ڪربلایے ...🖤
کاش می شد کوله بارمان را می بستیم و به سوی تو پرواز می کردیم😔
آزاد می شدیم از این قفس تنگی که برای خودمان ساخته ایم این قفسی که خودمان دیوار هایش را بالا اوردیم و هر روز تنگ ترش میکنیم و راه نفس را سخت تر😞
آزاد می شدیم از این زندگی پر از شهوت و خواسته های نفسانی
ولی دلمان خوش است که نگاه شما بدرقه زندگی مان است و نفس در جایی میکشیم که هوای شما را دارد
تنهایمان نگذار ای شهید که جز شما و سفره دریایی تان جایی را بلد نیستیم❤️
هوای نفس هایت در این قفس مرا زنده نگه می دارد 🌱
گر چه سخت است زندگانی ولی در جوارت بودن مرا زده نگه می دارد🍃
#مهدوی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
➖°•{سرداررشیداسلام
#شهید #جبار_دریساوی🌹🍃}•°
➖نام پدر: حسن
➖محل تولد: اهواز
➖تاریخ تولد: ۴۶/۱۰/۷
➖تاریخ شهادت: ۹۳/۷/۱۷
➖محل شهادت: حلب، سوریه
➖گلزار: آرامستان بهشت آباد اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔹تمام #دغدغه فرید(نام دوم شهید)ــ اسراییل بود می گفت: مااین رژیم #منحوس رادر جبهه نظامی شکست داده ایم. ولی متاسفانه در #جبهه فرهنگی در حال پیشرفت است ماهواره و موبایل ها، خانه های ما را گرفته است. خانواده های ما باید خیلی مراقب باشند.
🔸گفتم نگران ما #نیستی گفت: من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام #استوار باشد شما در امانید. جهاد ما برای خداست و من شما را به خدا سپرده ام. #سخنرانی های حضرت آقا را دنبال می کرد. عاشق 💗دیدار با ایشان بود. می گفت: من #پاسدارم. پاسدارحضرت آقا، پاسدار مرزهای اسلام. و هرجا اسلام است مزر ما آنجاست.
🔹راوی همسر شهید
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ💔}
#شهید_جبار_دریساوی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_نهم
عمو رحیم با پلیس رسیدند.
خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند!
صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف کند.
عمو رحیم از ماشین پایین میپرد و تا برسد به من، هروله میکند:
-چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟
درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره میکنم:
-مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد!
عمو به طرف جوانها میرود؛
گویا از دیدن »سوپرمن« جاخورده. از روی زمین بلندش میکند.
آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس میکنند و میروند.
عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم میزند تا توضیح
دهم.
خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز میشود اما بخیر میگذرد!
چیزی که تعجبم را
برانگیخته، رفتار عمو با جوانیست که میخواست کمکم کند
. او را می شناخت،مطمئنم.
ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم!
خیلی هم پدرانه با جوان رفتار میکرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی ام.
عمو رحیم همیشه سفارش میکند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبربدهم؛
میگوید همیشه در کتابفروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده ام، جز
امروز که یادم میرود زنگ بزنم،
خسته میرسم به کتابفروشی:
فروشگاه کتاب باران.
کتابفروشی عمو همیشه جدیدترین کتابها را دارد و یکی از جاهایی است که
میتوانم ساعتها در آن بمانم و خسته نشوم؛
عمو هم که میدید چقدر کتاب را
دوست دارم، کتابها را مجانی میداد به من؛
گاهی هم میرفتم پشت پیشخوان و
فروشنده روز مزد عمو میشدم؛ اما عمو هیچوقت اجازه نمیداد وقتی در مغازه
نیست، بیایم.
از داخل صدای داد و بیداد می آید؛
اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمیگردم، چرا او افتاده دنبال من؟!
میروم داخل اما کسی به استقبالم نمیآید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی
است که پشت قفسه ایستاده و نمیبینمش؛
دختر جیغ زنان میگوید:
هرچیمیکشیم از شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش!
کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور میخوایم تیپ بزنیم؟
جمع کنید بساطتونو!
دختر مقنعه اش را عقب میکشد و موهایش را بیرون میریزد، بعد هم کیفش رابرمیدارد و درهمان حال میگوید: تکلیفمو روشن میکنم باهات.
موقع خروج، تنه ای هم به من میزند و میرود.
خانم رسولی که صندوقدار است
سری تکان میدهد:
آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون.
کسی که پشت قفسه ایستاده میگوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا
هنجارشکنیه، از اونم بیشتر!
عقایدمونو زیر سوال میبره!
آقای حامد؟ نمیشناسمش! مگر کی تاحالا آمده کتابفروشی؟
خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به »آقای حامد« بدهد، چشمش به من میافتد وخشکش میزند؛
با لبخندی تصنعی میآید طرفم:
عه حوراء جان!
شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی اینجا!
سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه
خبره؟
-سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان.
و تعارفم میکند پشت پیشخوان، تنه ام را برمیگردانم تا »آقاحامد« را ببینم،
جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا،
به ذهنم فشار میآورم که بشناسمش؛
میرود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمیبینم.
عمو که میرسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده
میکند و میرود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه هامی آید:
حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار میچسبونن...
منکه بد نمیگم! نمیخوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط!
-خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ میدونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا.
حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟
حداقل فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه!
عمو فقط آه میکشد؛
حامد میگوید:
الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر میکنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه!
من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم.
زحمتو کم میکنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس!
سهمیه فحش وتهمت داریم فقط.
به اینجای بحثشان که میرسد، طاقت نمی آورم و میروم جلو که بپرسم چه خبراست؛
به پشت قفسه میرسم و با صدای بلند میپرسم:
عمو چه خبره اینجا؟
عمو با دیدنم دستپاچه میشود و حامد برمیگردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان
باهم گره میخورد؛ اما او سریع نگاهش را میدزدد و گویا بخواهد از من فرار
کند، زیر
لب "با اجازه ای" میگوید و میرود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_دهم
عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و
برای من توضیح بدهد.
حامد سریع از کنارم رد میشود و از در بیرون میزند؛
با چشم دنبالش میکنم، سوار
موتور میشود و راه میافتد؛ عمو دنبالش میدود: آقاحامد، پسرم، وایسا.
متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو؛ وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید
میشود وداخل کتابفروشی برمیگردد، بی درنگ میپرسم:
چه خبر بود عمو؟
عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی
عمو...
یه اختلاف عقیده کوچولو بود!
بیشتر نمیپرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمیگیرم؛ اما آن جوان...
خودش بود!
همان که آن شب هم به دادم رسید!
چرا زودتر نفهمیدم؟!
چه نگاهش آشنا بود.برایم؛
مطمئنم جای دیگری هم او را دیده ام، چرا عمو نمیخواست او را ببینم؟
چرا؟
چرا؟ چرا؟
خسته از جست و جوی بی نتیجه، میرسم به خانه عمو؛ دلم نمیخواهد سربارباشم؛
کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمیدانم کجا باید
اقامت کنم؛
پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی برایم
پادرمیانی کند؛
این را به مادر و عمو هم گفته ام؛ از منت کشیدن متنفرم!
هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانە عمو را به
سختی برمیدارم؛
کیفم روی دوشم سنگینی میکند، اگر مادر الان اینجا بود میگفت:
حقت است، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی!
حداقل الان که در خانه عمو
هستم، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمیدهد و امل
خطابم نمیکند!
به چند قدمی در رسیده ام که در باز میشود، لحظه ای میایستم؛ باورم نمیشود!
حامد! اینجا چه میکند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه میشود و بازهم نگاهمان تلاقی میکند؛
دلم نمیخواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود، میخواهم
بدانم کیست که انقدر آشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمیگویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم.
او هم لب میگزد و درحالی که آرام استغفرالله میگوید، سربه زیر
می اندازد،
نگاهش پریشان بود؛ او مرا میشناسد؟ نمیدانم!
تحیر فرصت هرگونه سوال و
عکس العمل را از هردومان گرفته است؛ زیر لب سلامی آرام میکند و بازهم
فرار میکند. و به سمت موتورش میرود.
من مانده ام و یک مجهول دیگر: او در خانه عمو چکار داشت؟
دلم میخواهد سوالم را از عمو بپرسم، اما نمیدانم چگونه؟ سر میز ناهار، زن عمو
هم متوجه درگیر بودن ذهنم میشود و آن را پای پیدا نکردن خانه میگذارد:
حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو درگیر نکن، درست میشه.
عمو هم بیخبر از ملاقات ناگهانی من و حامد، میگوید: میخوای اصلا تا تابستون
تموم نشده بری یه مسافرتی، جایی؟
تازه به خودم می آیم:
چی؟ مسافرت؟ کجا؟
عمو برای خودش دوغ میریزد و میگوید: نمیدونم! یه جایی که هم سرت هوا
بخوره،همم مذهبی باشه.
دل میدهم به حرفهای عمو: کجا مثلا؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•