#سلام_امام_زمانم❤️
با صدای پای تو
قلب زمانه می تپد
ای امید نا امیدان
کی می آیی از سفر😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻💫
#التماس_دعا_برای_ظهور 🌷 @asganshadt
Ale-Yassin-Farahmand.mp3
8.32M
اسلام علیک یا بقیه الله فی ارضه ❤️ همه با هم در عصر جمعه زیارت آل یس میخوانیم 🙂 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا
غرق زخمیم ولی قامتمان خم نشده👌
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان ای کاش میدانستم خانه ات در کجا قرار گرفته😔
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تنها تحفهای که شهید مدافع حرم از سوریه برای خانوادهاش خرید
👈🏻 همسر شهید روحالله قربانی تنها یک یادگاری از سوریه رفتن همسرش دارد، یک یادگاری که برای دخترشان است.
@asganshadt
روایت لبخند:)))♥️🌱...
لبخند تو درمان و من بند به هر دردی
از درد نماند هیچ، آنگه ڪه تو مے خندی
#برادر شهید😍❤️🌹
📝روایت همسر شهید مدافع حرم « #علی_تمام_زاده » :
💐 وقتی #وصیت_نامه ایشان را می خوانم با خود می گویم که شهدا به چه درجه متعالی رسیدند و برای ما که بخواهیم به مرتبه ایشان برسیم خیلی سخت است. وصیت نامه ایشان چند بخش دارد، در بخش خانوادگی خطاب به پدر و مادر و همسر و فرزندانشان و بخش عمومی خطاب به همه مردم است. در ابتدا وصیت نامه شان از من تشکر و قدردانی نموده و من را شرمنده خودش کرده است. این جملات گویای آن است که این پدرها و همسرها بهترین همسران و پدران هستند و علاقه زیادی به خانوادشان داشتند و ابدی برای خانواده هایشان ماندند و همیشه می گویم همسرم را از دست ندادم بلکه او را به دست آوردم و هر وقت در مشکلات به او متوسل می شوم و دل تنگی هایی دارم به واسطه شهدا و اهل بیت(ع) مشکلاتم برطرف می شود.
#سالروز_شهادت
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
⭕️ شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» ، آن شهید عزیز که سرلشكر «قاسم سلیمانی» درباره او گفته است: «او من را یاد شهید همت می انداخت. او همت من بود.»
#سالگرد_شهادتت_مبارک_مرد
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادوچهارم زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات! دستپاچه میخندد: آ
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوپنجم
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند:
خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت میکنه!
نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش
کنم.
نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛
میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا...
وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام
رو با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون
میکنم.
-میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
-توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلاشاید حامد را بخاطر شباهتش به
دوست دارم.
قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکسها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد:
حالامیخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛
بدون هیچ حرفی به اتاق میرود؛
در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالتر از همیشه
است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست
خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه واستراحتی کوتاه کردیم،
از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گلهایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش
این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد
حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛
و وقتی حامد دستش را به زور میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: نکن پسرم... نکن عزیزم...
عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت سپردمت به خدا و آب
پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون
خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه!
آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به
شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛
اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرفهایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛
این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمیآید!
میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی
از معدود جاهاییست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو
کشفش کنم؛
از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیاعوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی!
اصلاهمین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛
این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند!
مشکل صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت
باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترساند،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد
تنهایم بگذارد، بیتابی اش من را هم بی تاب کرده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•