eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
5.9هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
36.4هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
تفرقه و چند قطبی کردن با بی اعتنایی به حبل الله 🔰خداوند در قرآن کریم می فرماید: " وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ... كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ " (آل عمران- آیه 103) همگى به خدا [= قرآن، و هرگونه وسیله وحدت الهى]، چنگ زنید، و نشوید ... این چنین، خداوند آیات خود را براى شما آشکار مى سازد؛ شاید شوید.(ترجمه آیت الله مکارم شیرازی) 1️⃣ محور وحدت بايد خدا باشد. اگر محور وحدت، دین خدا نباشد، به دلیل وجود افکار التقاطی و متضاد در کف جامعه، چند قطبی و تفرقه ایجاد خواهد شد. 2️⃣ در زمینه ، حکم خدا مشخص است. قانون جمهوری اسلامی مشخص است. وظایف نهادها مشخص است. نظر صریح امام خمینی ره و مقام معظم رهبری هم در مورد کوتاه نیامدن جمهوری اسلامی از این فریضه الهی مشخص است. 3️⃣ هر مسلمانی که با ، ، ، و یا حتی خود، مردم و جامعه را به غیر از این مسیر بکشاند – چه بداند و چه نداند - به تفرقه و جامعه و ایستادن در برابر حبل الله و حکم خداوند کمک کرده است. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷 علامه طباطبایی (ره) : من از آثار گرانبهایی را مشاهده کرده ام . شبانه روز سکوت اختیار کنید و جز در امور لازم سخن نگویید و به فکر و ذکر مشغول باشید تا برایتان صفا و نورانیت حاصل شود. 📖 خودسازی آیت الله امینی ، ص ۲۴۸ 📚 🔹 رحمت‌الله علیه
🔴 سکوت خواص انقلابی، سوخت موشک های تساهل و تسامح 🔻در فتنه کشف و بی بند و باری، برخی از خواص انقلابی، سکوت اختیار کرده اند. این افراد، توجه داشته باشند که گاهی اوقات ، خودش نوعی است. 👈 در حقیقت، سکوت برخی خواص، سوخت موشک های تساهل و تسامح در کف میدان است. زیرا موجب می شود که حاشیه امنی برای برخی مسئولین اهل تساهل و تسامح ایجاد شود. اگر خواص، مطالبه گری و پیگیری کنند، مسئولین جرأت نمی کنند که با موضوع بسیار مهم حجاب و عفاف اینگونه رفتار کنند. 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅بعضی وقت ها واقعا باید برای خودمان کنیم 🍃تا بحال فکر کردیم 🍂وقتی که در برابر های دنیا به زانو میاییم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که معصیت را می بینیم و می کنیم و خوبی را می بینیم پشت می کنیم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که با دیدن یک فیلم یا خواندن یک داستان اشکمان می آید اما باصدای هیچ حسی نداریم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی دنیا شدیم و هیچ تلاشی برای آخرت نمی کنیم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که خداوند را قبول داریم اما از های خداوند دست‌بردار نمی شویم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که به امور بی فایده هستیم با وجود اینکه در آخرت ثانیه به ثانیه در بارگاه خداوند باید جواب بدهیم اما اهمیت نمی دهیم باید برای خودمان گریه کنیم 🍂وقتی که هایمان روح ندارد باید برای خودمان گریه کنیم 🍃 بله باید گریه کنیم ✅بیاید امروز را با خدایمان خلوت کنیم و در بارگاهش توبه کنیم توبه از گناهان گذشته و خداوند اشک های تضرعانه ات را بسیار دوست دارد... https://ble.ir/ashaganvalayat
پوشه رو ازش گرفتم....فقط ی طراحی!!! داشتم به طراحی مانتوی زمستانی اش نگاه میکردم که بلند گفت: _ 15 تا طراحی شیوا؟؟؟ + آره خوب .... صدای زنگ مدرسه مانع ادامه حرفم شد ... دست حنانه رو گرفتم و با هم به سمت صف حرکت کردیم که یکی از بچه ها به اسم «نهال قاسمی» که به گفته بچه‌ها دختر زور گوییه _ بچه‌ها یکی از طراحیاتون رو بدید به من حنانه اما مودبانه جوابش را داد : + سلام نهال جان متاسفم ولی من فقط یه طراحی کردم ولی شیوا 15 تا طراحی داره که باید از خودش اجازه بگیری _ من کاری ندارم باید به من یه طراحی بدید عصبی شده بودم ولی خونسرد گفتم : + ببخشید نهال خانم من زیر همه یه طراحیام رو امضا زدم حنانه ادامه داد : + فعلا با اجازه و بعدش دست منو گرفت و با هم به سمت صف حرکت کردیم... خانم معلم طراحی های زیبای بچه ها رو به دیوار کلاس زد و روبه نهال با حالت عصبی گفت : _ طراحی تو کجاست قاسمی ؟ نهال چشم غرّه ای به من و حنانه رفت و با حالت طلبکارانه ای گفت : + حوصله کشیدنش رو نداشتم خانم معلم اما کم نیاورد و مثل خودش جواب داد : _ پس منم حوصله نمره گذاشتن ندارم و بعد قدماش رو به سمت دیواری که طراحی ها رویش را پوشانده بودن تند تر کرد .... زنگ تعطیلی به صدا در آمد و من و حنانه با آرامش به سمت در میرفتیم که نهال جلومون سبز شد . دست راستش را آورد بالا و با شتاب به سمت من آورد و تو گوشم خوابوند. سَد اشکام کم کم داشت ترک میخورد، جای دستش روی صورتم قرمز شده بود فقط کافی بود بهم بگه " هووو " تا اشکم جاری بشه. باورم نمیشد تو مدرسه بخاطر یه طراحی راحت سیلی بخورم... هنوز بابت سیلی که خورده بودم تو شک بودم که حنانه با اخم به نهال نگاه کرد و گفت : _ حواست هست چیکار کردی نهال؟ + کم شدن نمره‌ی من بخاطر اون بود _ تقصیر خودت بود باید معذرت بخوای ولی نهال لجبازتر از این بود که معذرت بخواد و با حالت پرخاشگری رو به حنانه گفت: + بهتره تو هم بری وگرنه سر تو هم یه بلایی میارم این را گفت و آدامسش رو باد کرد و ترکاند و رفت با رفتن اون بغضم ترکید و زانو زدم و صدای هق هقم بلند شد.حنانه منو تو بغلش گرفت _ هیس... عزیزم گریه نکن شیوا جونم با بغض گفتم: + ح...حنانه.... بابای من روم دست بلند نکرده بود که... که...این اینکارو کرد... حنانه و گریم شدت گرفت، چند دقیقه بی وقفه گریه کردم و بعد خوردن چند جرعه آب بهتر شدم با حنانه تا دم خونه آمدیم زنگ رو که زد محمد در رو باز کرد. و حنانه قضیه رو مو به مو براش گفت محمد اخم غلیظی کرد و وقتی من وارد حیاط شدم در رو با شتاب بست... وارد خونه شدم مامان با نگرانی به سمتم آمد _ وای دخترم چرا ... چرا چشمات و صورتت قرمزه لبخند ساختگی زدم + چیزی نیست با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم نگاه مامان که به قرمزی جای سیلی افتاد گفت: _ زدت؟؟ ای وای خدا مرگم بده به چه حقی دست رو تو بلند کرده؟ با ناراحتی زیاد گفتم + خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه مامان من دیگه برم اتاقم این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. وسایل‌هایم رو پخش زمین کردم. حوصله هیچی نداشتم. ولی خب دیگه مجبور شدم، بی حوصله دفتر مشقم رو باز کردم و نشستم پی تکالیفم .... چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد در زد. میدونستم داداش محمدمه طاقت نیاورده اومده پیشم. تا گفتم بفرمائید. زود وارد اتاقم شد. _من زودتر اومدم پیشت چون میدونم الان مامان نگران و تو فکره که چی شده تو مدرسه ولی اومدم بهت چند تا چیز رو بگم +چی؟ _ببین اجی گلم میدونم تو اصلا مقصر نبودی، چون میشناسمت آدم دعوایی نیستی اصلا. اما همیشه سعی کن زیر بار نری، باهاش، حرف بزن، حتما مدیر یا معاون مدرسه رو در جریان بذار. و همیشه سعی کن از حق خودت کنی با یادآوری امروز سرمو با ناراحتی به زیر انداختم و همه ماجرا رو تعریف کردم. وسط حرفام بود که دیدم مامان کنارم نشسته. اینقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم کی مامان وارد اتاقم شده بود. مامان:_ محمد کاملا درست میگه عزیزم. از حق خودت دفاع کن. من نمیگم تو هم بزنش اما اینجوری نباشه که بشینی نگاش کنی. چون وقتی کنی اون قدرت بیشتری پیدا میکنه برای اذیت کردن، اگه سراغ تو هم نیاد میره سراغ یکی دیگه. محمد با سر حرفهای مامان رو تایید میکرد و من فقط تونستم یه کلمه بگم چشم. مامان سرمو بوسید و بعد یه کم شوخی کردن های محمد از اتاقم رفتند بیرون و من با هزار تا فکر شب رو صبح کردم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۱ و ‌۳۲
یوسف نگاهش را رساند. _والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد. یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد. _میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟! پوزخند محوی زد و گفت: _نه.! مهسا خیلی جا خورد... و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..! با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت. عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت. هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش ..! همه رفته بودند... به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت. _به خاله گفتی؟ +نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش. مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت: _شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه. خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت: _اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره! سمیرا پشت چشمی نازک کرد.. و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف میکرد و او بیشتر میشد!! تعجب اور نبود برای هیچکس.. همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!! اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج را قبول داشت اصلا خوشایند نبود. هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت: _شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت. _بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم. یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت: _ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم. بزرگتر...!عروس!!؟.... چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟! حرمت نداشتند؟!..! پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود. اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست. سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت: _من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم یوسف برای ، چند دقیقه‌ای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند. پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت: _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۹ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد. _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از... پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟ کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.! کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد! اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت:
از گلفروشی... دوتا دسته گل بزرگ خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت: _وا مادر چرا دوتا خریدی..؟ یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد. فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟ یوسف خندید. _نه مادر من.! یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم. فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟ یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد. _آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق 💞 قسمت ۲۵ فخری خانم هنوز هم... از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف را پایین برد. _سلام. سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت: _وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!! تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت: _اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! سهیلا ماتش برد... آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند. خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت. _سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی همانطور ایستاده بودند. گرچه خاله شهین از فخری خانم بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است. یوسف دسته گل را مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند. _مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟؟؟ یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما _خیلی بیجا کردی!! فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه. بخشش از بزرگانه! خاله شهین با اخم... به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد. در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند... فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید: _بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!! بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد. که یوسف آبرویش را برده... که بی تجربه است... که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند... عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد. این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود... به خانه عمو سهراب رسیدند... هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری. با نهایت احترام وارد خانه شدند... مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی گذاشت نگاهش را به رساند. _برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم. مریم خانم تعارفی کرد... همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد. فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم. یوسف_اومدم عذرخواهی مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد. _عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۲۶ هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد. یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد. خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. را گفته بود. هم کرده بود. یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود. نگاهش روی و دستانش مشت شد.اما کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را. مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد. در مسیر برگشت... تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد. یک سره بسمت پایگاه راند... تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد. کلافه و عصبی وارد اتاق شد... مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت... میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! سه هفته ای از آن روز میگذشت... همان روزی که دلش را باخت.چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..! از دیشب را گرفته بود.. دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.! علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست علی وارد اتاق شد... او را گرم در آغوش گرفت.یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد. _درستش میکنم..! باید درست بشه..! به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت: _یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.! دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد. اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد. علی_ شیطونو میگم. همانجا میخکوب شد... کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد. علی میدانست... از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.کنار یوسف نشست. _خب بگو گوش میدم. یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود. _قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..! _گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟! یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد. _درد عشقی کشیده ام که مپرس لبخند محجوبی زد. _خیلی تابلو بودم، آره..؟! علی خندید. _اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟ سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت: _ مامان بابا شدیدا مخالفن علی دستی به شانه های یوسف زد. _این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به . یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت: _میدونم علی بلند شد. _باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی. علی رفت.و یوسف... چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند... در برابر هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. جزم بود. فقط که راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه هرراهی، و به هرطریقی...!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۲۷ ٧فروردین گذشت... عروسی یاشار هم تمام شده بود. حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.! روز به روز بیشتر مطمئن میشد... هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که کاری کند.به بزرگتری که داشت،به پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..! در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..! حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود... ❣ بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود. دیگر کسی نبود که نداند... از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که . اما روز به روز بدتر میشد.
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۴۸ ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این تفاوت که یوسف این بار تنها نبود.دلگیر نبود.مهمانی برایش کابوس نبود.ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود.خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..! همه بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه. بعد از صرف ناهار.فخری خانم، میوه و چای و شیرینی آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند. بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود. ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را جلو کشید. میوه ها را پوست گرفت.هر کدام را تزیین میکرد.سیب را بصورت گل درآورد.موز را ستاره کرد.خیار را درخت.و پرتقال را خورشید.پوست ها را در بشقاب خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید. همه مات حرکات ریحانه شده بودند حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.یوسف دوزانو، باغرور، باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش... دوهفته ای از محرمیتشان میگذشت.... جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود.الحمدلله..این دوهفته، هنوز ریحانه دلگیر بود. و یوسف نفهمیده بود. حمید خواست شوخی کند. _میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد. حمید خندید.و به تبع حمید، بقیه.. یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..ریحانه بقولش عمل کرد، باید دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، غرور معشوقش.دلخور بود درست.ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای عاشق نبود. ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقا یوسف خودش دریایی هست برا همه چی. یوسف، کپ کرده بود.ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد. _دل دریایی منو از کجا دیدی؟ ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت: _از صوت زیارتی که اون روز خوندید. از سه تاچله سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت . تفسیری که شنیده بود.بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید... _این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟ _آره گرفته بودم ولی... _ولی چی باناراحتی نگاهی به مردش کرد.آرامتر گفت: _هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات. چه چیز مهم نبود برای یوسف،؟به فکر رفت. بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد! جوابش را موکول به کرد. یوسف برشی از پرتقال را برداشت. بدست خانمش داد. شاید میشد.. رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را ندید.! اما همین صحنه را دیدند. هرکسی چیزی میگفت..! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۴۹ هرکسی چیزی میگفت..! خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن دلخوری ریحانه گرچه، بیشتر بود، اما جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس. ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا آقای مهندس ازم راضی باشه. مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس. ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس تاج سرمه فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..! ریحانه_ حتما زن عمو جون.مطمئن باشین. آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن! ریحانه_ ولی من تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین. مهسا باعصبانیت گفت: _چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره. ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما هیچکدومتون آقای مهندس رو نمیشناسین. یوسف همچون برنده و قهرمان...باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد. فتانه با خباثت و حسادت گفت: _آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟ همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت: _بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون. سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..! یادش افتاد..روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و می‌شمرد... _ مردونگی. غیرت.احترام. غرور.دل دریایی. صفای باطن.نگهداشتن حرمت به بزرگترها. شعور. مهربونی.درک.هوش.اطمینان به کارهای بزرگ.یکدلی.ادب.مفیدبودن. دست چپ عشقش را گرفت.. ایمان.اخلاق خوب.تواضع.درس خون بودن. فعال فرهنگی.جذاب.شجاع.با سخاوت. کافیه یا بازم بگم... ؟