اشعار "عاصی"
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را
یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلّه ی پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فروکشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و برخ گردنشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه یار و سر وهمسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی
تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را
اشکم برخ از دیده روان بودولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همه گمشدگان یافته بودم
از جمله حبیب و رفقای دگرم را
این خنده وصلش بلب آن گریه هجران
این یک سفرم پر سد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عاله در بدرم را
حرفم بزبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در بدعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
نا گه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را
#شهریار
🍃🌹🍃🌹
دلا فرزانگی کردن مهم است
خدا را بندگی کردن مهم است
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا این زندگی جز یک سفر نیست
گذرگاه است و راهش بی خطر نیست
چو خواهی با صفا باشی و صادق
به جز راه خدا راهی دگر نیست
غم بیچارگان خوردن مهم است
دلی از خود نیازردن مهم است
چه مدت زندگی كردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا با نفس جنگیدن مهم است
عیوب خویش را دیدن مهم است
خطا باشد ز مردم عیب جویی
خطای خلق بخشیدن مهم است
دلا درد آشنا بودن مهم است
به مردم عشق ورزیدن مهم است
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است.
#بابک_رادمنش
.
🕊 موعظه🕊
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم
که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا تا هم بدین درگه بزاریم
خدایا، گر بخوانی ور برانی
جز اِنعامت دری دیگر نداریم
سر افرازیم اگر بر بنده بخشی
وگرنه از گنه سر برنیاریم
ز مشتی خاک ما را آفریدی
چگونه شکر این نعمت گزاریم
تو بخشیدی روان و عقل و ایمان
وگرنه ما همان مشتی غباریم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی به غفلت میگذاریم
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم
خداوندا، به لطفت با صلاح آر
که مسکین و پریشانروزگاریم
ز درویشان کوی انگار ما را
گر از خاصان حضرت برکناریم
ندانم دیدنش را خود صفت چیست
جز این را کز سماعش بیقراریم
شرابی در ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم
چو عقل اندر نمیگنجید سعدی
بیا تا سر به شیدایی برآریم
#سعدی_شیرازی
🍃🌹🍃🌹
.
هر دفـعه مرا به قـهر رد کـردی تو
گویـا که مـرا حـبس ابـد کردی تو
یـکبـار نشد نظـر کنی بـر دل من
با عاشق خود همیشه بد کردی تو
#رباعی
#جواد_محمدی_دهنوی
.
به نهنگی که به عشق تو به ساحل زده است
گفتن واژه ی «برگرد» کمی دیر شده
اینکه من سمت تو راهی شده ام مشکل نیست
مشکل اینست، دلت از دل من سیر شده
#سعید_خاکسار
.
بیخبر از هم دگر آسوده خوابیدن
چه سود...
بر مزار مردگان خویش نالیدن
چه سود؟!...
زنده را تا زنده است باید به فریادش
رسید...
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن
چه سود؟!...
#شیخ_بهایی
مَن چَنـد غَـزَل پیـر شَـوَم تا که بِـفَـهـمـی
تَصویرِ تو دَر قابِ زَمان جا شُدَنی نیست
#احسان_افشاری
نامه هایم چشم هایت را اذیت می کند
درد و دل کردن برایِ تو حضوری بهتر است....
#حامد_عسکری