🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصت_وهشتم حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجار
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وشصت_ونهم
نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید😄 و گفت:
_«ماشاءالله! چقدر خونهتون قشنگه!»
و هر بار به بهانهای بر لفظ 🏠«خونهتون!»🏠 تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم😊🙂 که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
_«ببینید بچهها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس!☝️ من که بهتون ندادم، #هدیه_موسیبیجعفر (علیهالسلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!»😊
سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت:
_«پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...»
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد:
_«البته کارهای سبکتری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاءالله بهتر شی!»😊
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد:
_«من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه!😊 بلاخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!»
از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد،✉️ مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:
_«هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!»☺️😠☝️
زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت:
_«حاج آقا! این چه کاریه؟»
که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد:
_«بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!»😉
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپاییاش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد:
_«دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! 😋فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجه خوردن داره!»😊
و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم.📩 یک میلیون پول نقد💴😧😳 که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم😔😔 و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگیمان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانهاش میشکست و من بیش از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادم
🌃نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم📲 به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.😇😌 مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم:
_«بله؟»😒
که با دل نگرانی سؤال کرد:
_«شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟»😧
و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم:
_«تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟»😠
صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد:😒😢
_«الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...»
و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم:😠😵
_«دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟»
که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد:
_«الهه جان! آروم باش!»😒
و عبدالله از آنطرف التماسم میکرد:
_«الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!»😓☝️
باز محبت خواهریام به جوشش افتاده و دلم نمیآمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم:
_«نمیخواد بیای اینجا!»😐
ولی دست بردار نبود و با بیتابی سؤال کرد:
_«آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟»😧
دلم نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزهای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم:
_«دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!»😎
سر در نمیآورد چه میگویم و میدانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم:
_«عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!»😊
و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
_«سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!»😊
و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد😓 که به آرامی خندید و گفت:
_«نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری!»😊
و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظهای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد😊 و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانهاش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم،
#آرامش_عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که
👈نه 🔥نوریهای در خانه بود که هر لحظه از فتنهانگیزیهای شیطانیاش😈 در هول و هراس باشیم،
👈نه پدری که از ترس اوقات تلخیهایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، 👈نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه💴
👈و نه اضطراب اسبابکشی🚚 که امشب میخواستیم در خانهای که خدا به دست یکی از بندگانش بیهیچ منتی به ما بخشیده بود،
به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشمهایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم.😴😴
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
یڪ نفـس آمـده ام تاڪہ عمۅ را نــزنــے
ڪہ بہ ایـن سینہ مجروح تۅ با پا نزنـــے
ذڪر لاحۅݪ ولا ازدۅ لبش میبارد
باچنیݧ نیزه سرسخٺ بہ لبهانزنے
عمہ نزدیڪ شده برسرگۅداݪ اے تیغ
میشـودبه سوی حنجره حالا نزنی
1_98495147.mp3
4.67M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام-1442
🔺توسل به امام حسن _ع_
🔻امشب هرچی حسن جان میگی #مادرش دعات میکنه
#حسن_جان
🎤حاج #میثم_مطیعی
😭 عشق بازی و مناجات
‼️دهه اول محرم
هر روز #دو_خط_روضه در کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله مهمان مائید↙️
#التماس_دعا
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
🏴 @asheghaneruhollah
1_98495392.mp3
3.03M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام_1441
🔺دعای زنده دلان صبح و شام یا حسن است
🔻حسین میشنوم هرچه یا حسن گویم
🎤حاج #میثم_مطیعی
😭 مدح امام حسن
‼️دهه اول محرم
هر روز #دو_خط_روضه در کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله مهمان مائید↙️
#التماس_دعا
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
من همانم که مرید قمر علقمهام. . .
از همه دست کشیدم، که تو باشی همهام!
💠شب جمعه هدیه به محضر قمرالعشیرة حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکش ز دیده جاری و از سوز #تشنگی
لب های #خشک را به ره چشم تر گذاشت 😭
🎤حاج #محمد_حسن_فیضی
🔺روضه سوزناک
#امام_حسین_ع_
#حضرت_علی_اکبر_ع_
#قتلگاه
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
حاج_حسین_سیب_سرخی_شور,یه_بقل_خاطره.mp3
12.65M
یه بقل خاطره دارم از حرم
که همیشه جون گرفتم از همشون
به #شهید های توغبطه میخورم
که چقدر عقب ترم از همشون 😔
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
🔺شوراحساسی
✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند.
(شهید مهدی زین الدین)
❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️
✅ @asheghaneruhollah
سلام درشب زیارتی مخصوص ارباب دعا گوی همه ی رفقای باصفای هیئت و تک تک اعضای عزیز کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله هستیم...
#خادم_حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهفتادم 🌃نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادویکم
لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای☀️ به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای 💞من و مجید💞 از هر بهاری دلپذیرتر بود. 😇
با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.☺️
هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بیقراری میکرد، اما در این خانه و_درسایه_رحمت_پروردگارمان، آنچنان غرق #دریای_نعمت_وبرکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم.😇👼 به لطف نسخههای حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای مادرانهاش، وضع جسمیام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابیام را بازیافته بودم.😌 مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید.
حالا یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذرهای از خجالتش در بیاید 😊که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانهای برایمان تحفهای میآورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و🌴نخلستان پدر🌴 سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی 🔥پدر و نوریه🔥 هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه😈 میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند.😒
در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمیتوانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما 👈نه چوب گناهانمان که 👈اجر شکیبایی عاشقانهمان را از خدا گرفتهایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم تهِ دل من میلرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین بیمنت به ما محبت میکردند. میترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگِ نام پدر وهابیام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداریام میداد و تأکید میکرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.😇☺️
آخرین بسته میوه🍊🍇 را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:😊
_«قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیهالسلام)!»
و من به لبخندی شیرین ☺️پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینیها،🍰 به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینبسادات رفت.
🎊شب نیمه شعبان🎊 فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیهالسلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی🎉 بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسههای قرائت قرآن✨ و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامههای رسمی مسجد بود.
ظاهراً #اراده_پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبیام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب 🌺اهل تسنن تلاش میکنم.😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادودوم
شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی👳♂️ شیعه🌸 وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سختتر کردهام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقبنشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمیزدم که انگار از #صبوری مجید، دلِ من هم #آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم #عقیدهاش را #تغییر دهم، از #حضور گرم و مهربانش #لذت میبردم😍 تا سرِ حوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم.
شاید هم تحمل این همه مصیبت در کمتر از یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام و دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار عزیز دلم😍☺️ با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود.
با اینهمه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمیکردم😕 و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبستهتر میکند و کار مرا سختتر! 🙁میدیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقیاش میدرخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه میخندید!
در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چارهای جز تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر میدانستند من از اهل سنتم، باز هم دلم نمیآمد در برابر اینهمه محبتهای بیدریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان میشدم. 😊
در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در مراسم مولودی و عزاداری، کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینبسادات، راهی مسجد شیعیان میشدم و نمازم را به امامت آسید احمد میخواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندریام روی هم میگذاشتم و چادرم را روی صورتم میانداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم 📛وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابیام، مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم،😣 ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی ناآگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را بر ملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشهای مینشستم و بیشتر شنونده بودم.
البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه ✨تحصیلات حوزوی✨ دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. 😊👌پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی میشنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویهای دیگر مطرح میشد و برایم #جذابیت دیگری پیدا میکرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند.
من و مامان خدیجه و زینبسادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم☺️😍 تا بساط جشن 🎉امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی🍰 را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بستههای کوچک میوه🍏🍇 و شکلات🍬 را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم جارو کرده و کارهای سختتر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند.☺️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند😭
#روز_ششم_محرم_الحرام
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بین میدان قاسم است یا ماه تابان آمده؟!
سیزده ساله ترین پیرِ جوانان آمده
بس که با هیبت رسیده من نفهمیدم دگر
یک تنه او آمده یا کل گردان آمده؟
#یاحضرت_قاسم_ابن_الحسن
🆔 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26153056.mp3
8.13M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔺غربت و مظلومیت #امام_حسن_مجتبی_ع_
🎤حجت الاسلام #دارستانی
😭سخنرانی
#قرار_عاشقی
وعده ما هرروز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26151649.mp3
3.03M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔺دعای زنده دلان صبح و شام یا حسن است
🔻حسین میشنوم هرچه یا حسن گویم
🎤حاج #میثم_مطیعی
😭مدح فوق العاده زیبای امام حسن
#قرار_عاشقی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26151541.mp3
4.67M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔺توسل به امام حسن _ع_
🔻امشب هرچی حسن جان میگی #مادرش دعات میکنه
#حسن_جان
🎤حاج #میثم_مطیعی
😭 عشق بازی و مناجات
#قرار_عاشقی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26152002.mp3
9.53M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔺غریب #کوچه هاشدن بامن
🔻غریب کربلاشدن باتو
🔻دیدن#مادرروی خاک بامن
🔺شهیدسرجداشدن باتو
🎤حاج #میثم_مطیعی
😭روضه طوفانی مادر
#قرار_عاشقی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26152716.mp3
13.96M
🏴#روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🎙اصرارنوجوان 13ساله برای حضوردرجبهه+ مقتل حضرت قاسم بن الحسن "علیهالسلام " (#مقتل)
🎤حاج #میثم_مطیعی
😭روضه قاسم ابن الحسن
#قرار_عاشقی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26150841.mp3
4.53M
🏴روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔻ای امیدناامیداحسین
🔺آخرین ذکرشهیدا#حسین
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
😭 پیش زمینه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز در کانال↙️
@asheghanruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26150841.mp3
4.53M
🏴روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔻ای امیدناامیداحسین
🔺آخرین ذکرشهیدا#حسین
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
😭 پیش زمینه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز در کانال↙️
@asheghanruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26151401.mp3
8.27M
🏴 #روز_ششم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_قاسم_ابن_الحسن
🔻مرد حی علی خیرالعمل من
🔺ناشر شور اهلی من عسل من
🎤حاج #مهدی_رسولی
😭واحد
#قرار_عاشقی
وعده ما هرروز در کانال↙️
🏴 @asheghanruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهفتادودوم شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمان
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوسوم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند😊 و از همانجا مشغول کار شدند.
کف حیاط را فرش انداختند تا مردها👥 در حیاط بنشینند و زنها در ساختمان،☺️ روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان خدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده بود، با عجله شام را خوردیم و من و زینبسادات مشغول شستن ظرفها بودیم که اولین خانواده وارد شد.😇 میدیدم زینبسادات دست و پایش را گم کرده که با لحنی صمیمی پیشنهاد دادم:☺️
_«تو برو کمک مامان خدیجه! من میشورم!»
و منتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، 😍🙈دستهایش را خشک کرد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت به قدری دلبسته مهربانیهای خالصانهاش شده بودم که همچون خواهری که هرگز طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینبسادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان محبت ور مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بیوفایی خانوادهام، فراموشمان شده بود. ☺️😍ظرفها را شستم🍽💦 و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن چای☕️ شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. ظاهراً سیستم بلندگو 🎙و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیت خوبی پخش میشد.🔊
من و زینبسادات از خانمها پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند. همین که سینی چای☕️ را دور میگرداندم، تصور کردم اگر عبدالله مرا در این وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری میکردم!😕کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانیاش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیدهام هستم و هنوز هم به هر بهانهای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزهای دیگر در زندگیام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود.
قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانیاش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریستهای داعش💣 به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنههای هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که عراق هم به خاک مصیبت سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشیتر از جبهه النصره به نام داعش، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول سخنرانی آسید احمد در مورد همین فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به مصیبتی بیسابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین مسلمانان ندارد که این حیوان درنده میخواهد سینه شیعه🌸😥 را به اتهام کفر بدرد و خونش را به گردن سُنی🌺😧 بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام خونی که خود از شیعه ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت نوریه و برادران سگ صفتش میلرزید که هنوز ترس فتنهانگیزیهای شیطانیاش را فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به تکفیر و حکم به قتل شیعه میداد، از یاد نبرده بودم. گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینبسادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (علیهالسلام) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم کسانی هستند که اعتقاد دارند 🌤مهدی موعود (علیهالسلام)🌤 قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم😟 و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانیاش میاندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هر گاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا میکردند.
میتوانستم تصور کنم چند قدم آن طرفتر، چه حالی به مجیدم دست داده و چقدر برای امام پنهان از نظرش، بیقراری میکند که بیتابیهای عاشقانهاش را به پای مقدسات مذهب تشیع کم ندیده بودم.😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ ن
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوچهارم
استکانها را با زینبسادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از 🕊امام رضا (علیهالسلام)، 🌤امام زمان (علیهالسلام) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد 😟و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:😢
_«مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (علیهالسلام) غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه، امام زمان (علیهالسلام) هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچهاش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!»
که بغضش شکست و با گریهای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانهای خرج امامش کرد:😭
_«دیدی دو تا داداش چه جوری از هم حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا 🌤امام زمان (علیهالسلام)🌤 هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!» و میدیدم جمع بانوان😭 از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها 😫را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی میکرد:
_«روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!»
و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجههای شوریده اینهمه شیعه، به لرزه افتاده و بیآنکه بخواهم دل مرا هم تکان میداد. 😢
یعنی باید در مورد 🌤مهدی موعود (علیهالسلام)🌤 باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت اینهمه بیقراری نمیکرد!😒 دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود:
_«حالا که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (علیهالسلام) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!»
و چه هنرمندانه کشتی سخنرانیاش را بر موج عشق و احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که آهسته زمزمه کرد:😓😭
_«بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (علیهالسلام) بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!»
و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه میکند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب مغفرت میکردند و میان گریههایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد میبستند که دیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! 😥حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش میشود!😔
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و ✨قرائت دعای کمیل✨ را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (علیهالسلام) به یکی از اصحابش آموخته است. جمعیت با همان حال تضرع و انابهای که به عشق امام زمان (علیهالسلام) دلشان را بُرده بود، با نغمه نیایشهای امام علی (علیهالسلام) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه میکردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی (علیهالسلام) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش،
دل من هم به تب و تاب افتاده💗😢 و با بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!!💖
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah