هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26162913.mp3
8.88M
🏴 #روز_هفتم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_علی_اصغر_رباب
🔺خدایی اگر گفتن کی هستی از کجایی؟
🔻جواب از کجاهستم کی هستم یک کلام #کربلایی
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
😭واحد حماسی
#قرار_عاشقی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26171909.mp3
3.87M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻پاشو علی پاشوآتیش به جونم نزن
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
😭 واحد سنگین
#قرار_عاشقی
وعده ماهرروز #درکانال↙️
🏴@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26213906.mp3
8.08M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻عشقمو به#خون کشیدند
🔺پیکرافتاده سر افتاده پاره های معجرافتاده
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
😭 شور روضه ای
#قرار_عاشقی
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
|💔|
•°رَدِ پایۍ👣 ڪهٖ چنین
°•دورِ خودش چرخیدسٺ↻
•°حالِ روز پـدرۍ هسٺ↶
°•ڪهٖ حیران شده اسٺ•
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوششم چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوهفتم
سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها نالههای زن بیچاره را میشنیدم:
_«به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این
انصافه؟!!!»😠😵
و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد😞 و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! 😞صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند:
_«الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (علیهالسلام) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (علیهالسلام) به خاک سیاه بشینن!»😠
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
_«آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!»😒
که صدای آسید احمد هم بلند شد:
_«چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟»😐
و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت:
_«حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!»😡😵
و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد.😵😭😡 صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریههایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید:
_«به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!»
و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد.😰😣💔 چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده 😰چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.😣😞 مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد😢 و زیر لب ناله زدم:
_«مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچهام به خاطر همین در به دری از دستم رفت...»😥😢
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد😩😭 و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد:
_«الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوهشتم
دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم😒 و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود😭 و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجههایم را شنیدهاند😩 که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم.
مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد😊 و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت:
_«شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!»😄
مجید شرمنده سرش را پایین انداخت😓 و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم:
_«حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!»😭🙏
و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم:
_«بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!»😔
که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد:
_«آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!»😧😥
و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. 😥چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد😥 که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد:
_«نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!»😊 هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد:
_«زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار!»
و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد😭😣 که میان گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم:
_«من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود...»😓😣
و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم:
_«ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...»😣😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
تمام تعلق عباس حسین بود...
تمام تعلق زینب نیز حسین بود...
حسین امام زمانِ زینب و عباس بود...
تمام تعلق ما برای کیست⁉️
#العجلمولایاصاحبالزمان
#التماس_دعای_فرج
@asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب تاسوعا محرم الحرام۱۴۴۱
کربلای معلی
باب القبله حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)
دعا گوی همه ی عزیزان هستیم
#خادم_حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب هفتم محرم الحرام ۱۴۴۱
کربلای معلی
لالالالالالاییییییی
روضه حضرت علی اصغر
باب الحوائج
باب القبله حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)
دعا گوی همه ی عزیزان هستیم
#خادم_حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#بعدتو_حسین_غریب_شد
لشگرم ریخٺ بهم یاررشیدم برگرد
ناامیدم نڪن عباس،امیدم برگرد
نگران حرمم جان حسین زودبیا
حرف غارٺ شدن خیمہ شنیدم برگرد
#بیا_برگرد_خیمہ💔
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
2_5393230750445207661.mp3
5.99M
🔳 #زمزمه سوزناک #تاسوعا
🌴آبرویم خورده تیر
🌴کجا برگردم؟
🎤میثم #مطیعی
👌بسیار دلنشین
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
😭یک مَشک از قبیلهی ما یک عمو گرفت...
😭خیلی گران تمام شد این آب خواستن ها....
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرم
منزلت والای قمر بنی هاشم / حضرت عباس -علیه السلام- چه کرد که به این منزلت رسید؟ / روضه #تاسوعا
(بیانات آیت الله العظمی وحید خراسانی دام ظله)
۱۳۹۲/۸/۶
.
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26229150.mp3
1.92M
🏴 #روز_تاسوعا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابوالفضل_العباس
🔻تنها خواهش عباس
🔺داغ برادر
🎤حجت الاسلام #پناهیان
😭 روضه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26229572.mp3
1.4M
🏴 #روز_تاسوعا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابوالفضل_العباس
🔻راز ادب #عباس
🎤حجت الاسلام #پناهیان
😭 روضه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26236042.mp3
25.72M
🏴 #روز_تاسوعا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابوالفضل_العباس
🔻حالا که آبی نیست ...
🎤حاج #مهدی_اکبری
😭روضه عباس
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
امشب رسدبہ گوش مناجاٺ عاشقان
فردابہ روےخاڪ بدنּهاے بےسراسٺ
امشب،علم بہ دسٺ علمدارڪربلاسٺ
فرداتنش بہ علقمہ درخونּ شناوراسٺ
#شبعاشوراسٺامشب
#ڪربلاغوغاسٺامشب🍂
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#مکن_ای_صبح_طلوع
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
بنشین سیر نگاهت کنم ای یوسف عشق
لحظه ها می رودنیست زمانی تاصبح
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26232955.mp3
4.89M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻عاشورا،شب قدر دوم
🎤حجت الاسلام #عالی
😭سخنرانی و روضه
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26234997.mp3
14.34M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻خنجر کشیده اند...
🎤حاج #حیدر_خمسه
😭روضه
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26234306.mp3
29.05M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻دوباره روضه #آخر،خدا بخیر کند
🎤حاج #حسن_خلج
😭روضه
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26231456.mp3
3.01M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻ای کشته فتاده به هامون حسین من😭
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور مقتلی
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26235325.mp3
11.82M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻شور میزنه دلم برا حرم
🔻برای #معجر تو #خواهرم
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
😭زمینه
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26231834.mp3
4.74M
🏴 #روز_عاشورا_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_ابا_عبد_الله_الحسین
🔻ته گودال دست و پا میزد😭
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور مقتلی
#قرار_عاشقی
🏴 @asheghaneruhollah
یک عمر صدا زد آقای من !مولای من!
وقتی به زمین افتاد چه کسی را دید که صدا زد "اخا ادرک اخاک" ؟!
◼️ وقتی برادر رسید
کسی که پشت و پناه عالم وجود است
نگفت کمرم خمید
فرمود کمرم شکست...
◼️ بماند؛ طاقت بیانش نیست
اما
همه ی بدنها را به خیمه آورد
الا بدن عباس را
نمیتوانم بگویم چرا
همینقدر کافیست
دست زیر هر عضوی که برد عضو دیگر به زمین افتاد...
تیر ونیزه با بدنش چه کرده بود؟!
◼️ #کلام_فقیه #محرم #امام_حسین #تاسوعا
@asheghaneruhollah