eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣7⃣ 👈این داستان کاملا واقعی است اما به قول یان، به یکبار امتحان می ارزید.. کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود.. یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. " بهتری؟ ببرمت خوونه..؟ اگه اینجا.. اینطوری رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم.. چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه.. " حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار می شد.. و من سرگردانتر از همیشه.. آن شب در مستی و گیجی ام، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد : " اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم.. " نگاهش کردم : " عثمان یه کلید داره.. " خنده روی لبهایش نشت : " در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه.. " آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین، حرف های یان در ذهنم مرور می شد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمی آمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم، هر یک در گوشه ایی می ایستادیم دستمانمان را از هم باز می کردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک می کردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی می کردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید می رفتم.. به ایران.. کشور وحشت و کشتار.. نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 0⃣8⃣ ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش می کرد. بی سر و صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه می آمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث " یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. " صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت " من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم.." صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را می شنیدم " یان.. میشه خفه شی؟؟ " لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم " عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که می گفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. " صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد " دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم.." یان یقه اش را آزاد کرد " اما سارا اینطور فکر نمیکنه . " عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست " اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو می شناسی، می دونی چجور آدمی ام.. اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردون و عاجز بود.. یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود.. اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم.. " 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
امام صادق(ع): 🔴هر کس بی‌جهت به کربلا نرود شیعۀ ما نیست #یاحسین_دلتنگ_زیارتم ✅ @asheghaneruhollah
حسین جانــــ♥️ــــ ... 🔹عاشقان را گر تو فرمان بر نثار جان دهی 🔸بر سر کوی تو هر روز و شب عید قربان می شود @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست ویکم : #شهید_ابراهیم_هادی ‼️شهید ابراهیم هادی و #نگاه_به_نامحرم 🔻20 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🔵 گوشیتو خوشکل کن😍 قول میدم دور و ور گناه نرم..😔 🌷❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری گوشیتو خوشکل کن😍 #تصویر_زمینه قول میدم دور و ور گناه نرم..😔 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷❤️
@Ebrahimhadi-Ghol Midam Dor Ghonah Naram.mp3
6.2M
♦️ 👈این بک گراند بالا 👆 با این کامل میشه ✅ با روح آدم بازی میکنه👌 یه خواهشی ازت دارم # ارباب با اینکه بی وفا و برا هزارمین دفعه آقا بازهم میشه دوباره برگردم 🔷میشه برگردم قول میدم دور و ور گناه نرم..😔 🎤حاج 🔻شوراحساسی ‼️ ازدستش ندهید 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣8⃣ دلم به حال عثمان سوخت.. راست می گفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار می شدم.. آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت.. یان سری تکان داد " زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده.." با فنجانی قهوه رو به رویم نشست " خب.. تصمیم تو گرفتی؟ " به صندلی تکیه دادم " میرم ایران.." لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه اش نوشید " این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. " سکوت کرد.. " حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ " تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد " وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ " یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب .. آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند.. پس عزم سفر کردم.. بی توجه به عثمان و احساسش… ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣8⃣ انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفر من و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند.. بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران. بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم.. در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه می کشید.. بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن از امنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت. حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ می شد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت.. در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمی دانست،‌ نمی توانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود.. حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد می شدم. درست مانند زندگیم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب بیست ودوم : 🔷 ‼️اخلاص بالای مردپولادین 🔻19 روز مانده به @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست ودوم : #شهید_انقلاب_اسلامی 🔷 #سید_اسدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مستند| مرد پولادین 🔻 یکم شهریور ماه مصادف است با سالروز ترور مجاهد فی سبیل الله شهید سید اسدالله لاجوردی، مبارز انقلابی و دادستان پیشین انقلاب اسلامی و رئیس سابق سازمان زندان‌ها که در محل کار خود در بازار تهران و به دست عوامل سازمان تروریستی مجاهدین خلق (منافقین) در سال ۱۳۷۷ به شهادت رسید. ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📹 مستند| مرد پولادین 🔻 یکم شهریور ماه مصادف است با سالروز ترور مجاهد فی سبیل الله شهید سید اسدالله
🔰 مرد پولادین 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: من آقای لاجوردی را در دوره‌ى مبارزات، به عنوان مرد پولادین مى‌شناختم. 🔹 در بین دوستان، آن کسى که از کتک خوردن و اقدام کردن و زندان رفتن و آمدن بیرون و دوباره رفتن، خسته نمى‌شد، آقاى لاجوردى بود؛ در دوره‌ى کار و تلاش براى حکومت اسلامى هم الحمدلله ایشان همین‌طور عمل کردند. ۱۳۷۷/۲/۱۴ ✅ @asheghaneruhollah
امام صادق(ع): 🔴زیارت حسین(ع) باعث «افزایش رزق» و «شادی» می شود! #یاحسین_شب_جمعه_است #دلم_کرب_و_بلا_میخواهد ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ سه حقیقت در گریه بر سیدالشهدا(ع) 🔸به بهانه شب زیارتیِ ابی عبدالله الحسین(ع) ✅پیشنهاد دانلود 🎤شیخ حسین انصاریان ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ به غیر روضت جایی حالمو عوض نکرده آقا 🎤 حاج 🔷شور احساسی فوق العاده زیبا ✅ @asheghaneruhollah
مصرعی میگویم و میگذرم کاروان در دل صحراست خدا رحم کند😭 #ام_المصائب_زینب_س_ زیـ‌وَر آلاتْ بـ‌ِه هـ‌َمرٰاه مَـ‌بَر کَربُ و بَلا اُلْفَـ‌تِ مـَردُمِ کوفـ‌ِه بِه طَلا بِسْیٰار اَست ✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Shab 5) 950715.mp3
6.16M
‼️ تو خلوت خودتون با حال معنوی گوش کنید👆 انگار اومد بر قلب من فرود خنجری که سرت رو از پیکرت ربود😭 اونیکه سر از تنت برید فکری به حال دل نکرده بود😭 لباتو میبوسم گلوتو میبوسم تو را خدا دست و پا نزن نذار که ببینه اینقدر صدا نزن😭 🎤حاج 🔷شور روضه ای طوفانی ♦️شب زیارتی اربابـــــه ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣8⃣ درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد.. با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور می کردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم.. نفسهایم را عمیق تر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم. صدایی مردانه، نامم را خواند " سارا.. سارا.. " عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد : " بالاخره اومد.. پسره ی لجباز.. " عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود " فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. " کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم.. یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد : " بلیطا رو بده من.. من و مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای.. " دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید " تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟ " با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد " پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟" و من فقط نگاهش کردم.. او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید " پس فقط می تونم بگم، سفر خوبی داشته باشی.. " سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد " سارا.. " ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت " هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. " استوار نگاهش کردم : " میدونم.." لبخند زد با لحنی پر مِن مِن " سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…" حرفش را بریدم سرد و بی روح " تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر.." ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷