eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
|💔| •°رَدِ پایۍ👣 ڪهٖ چنین °•دورِ خودش چرخیدسٺ↻ •°حالِ روز پـدرۍ هسٺ↶ °•ڪهٖ حیران شده اسٺ• @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣3⃣1⃣ این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و هم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣3⃣1⃣ با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم " احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام.. " درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند.. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد " من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارین.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله شون سر رفت.. " باورم نمی شد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد : " دعا کن دانیال کله خری نکنه.. " در را با ضرب بست. حالا من بودم و حسامی که می دونستم، حداقل دیگر دشمن نیست.. درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید می ماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. " حسام.. حسااااام..". نفسم حبس شد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣3⃣1⃣ با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣3⃣1⃣ چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بی رمقی را در مردمک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد " نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من می ترسم.. " لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. " اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟ " و در جواب، باز هم فقط لبخند زد.. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله می کردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشئات می گیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود : " طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمی ذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته.. " فریاد زدم : " بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟ " لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم : " اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن.. " منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا می کردند؟؟ دلیلش چه بود؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لشگرم ریخٺ بهم یاررشیدم برگرد ناامیدم نڪن عباس،امیدم برگرد نگران حرمم جان حسین زودبیا حرف غارٺ شدن خیمہ شنیدم برگرد #ب @asheghaneruhollah
2_5393230750445207661.mp3
5.99M
🔳 سوزناک 🌴آبرویم خورده تیر 🌴کجا برگردم؟ 🎤میثم 👌بسیار دلنشین @asheghaneruhollah
😭یک مَشک از قبیله‌ی ما یک عمو گرفت... 😭خیلی گران تمام شد این آب خواستن ها.... @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منزلت والای قمر بنی هاشم / حضرت عباس -علیه السلام- چه کرد که به این منزلت رسید؟ / روضه (بیانات آیت الله العظمی وحید خراسانی دام ظله) ۱۳۹۲/۸/۶ . @asheghaneruhollah
آن مرد بی‌مشک آمد... حسین با اشک آمد... مادر... با قدی خمیده آمد... روضه بخوان، روضه‌خوان! یک مشک از قبیله‌ی ما... یک عمو گرفت! (علی‌رضا پورمُشیر) @asheghaneruhollah
1_26229521.mp3
8.74M
🏴روز_تاسوعا_محرم_الحرام_1442 🔻بالا بلندم حیف شدنتونستم زخماتو ببندم 🔺پاشو برس بدادمن عباس من 🎤کربلایی 😭شوراحساسی @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣3⃣1⃣ چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم باز
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣3⃣1⃣ جیغ زدم : " درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمی دارید.. برادرمن کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟" صدایِ بی حال حسام را شنیدم " آرووم باش.. همه چی درست میشه.." دیگر نمی دانستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.. صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه.. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن می خواند.. نمی دانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم می رسد، حکم مسکن را می یافت.. دردم از بین نرفت اما کم شد.. آنقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماری اش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. " ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه بگو دانیال الان کدوم گوریه؟؟ " حسام خندید " شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر می کردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 3⃣3⃣1⃣ جیغ زدم : " درد.. درد دارم.. دا..دانیااال
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣3⃣1⃣ عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. آنقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد " باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمی دونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه.. " چرخی به دورم زد.. باورم نمی شد این همان عثمانِ مهربان باشد.. دو زانو روبه رویِ حسام نشست " اگه نگی.. اول تو رو می فرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رو از مرز خارج میکنم و آنقدر شکنجه اش می کنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ " قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمی داد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷