🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣7⃣1⃣ پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣7⃣1⃣
" و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده..
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. "
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود..
این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر می کردند..
از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد..
و باز بازگویی ادامه ماجرا
" اون شب وقتی سراسیمه وارد خونه تون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه..
اما اینم می دونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم..
پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود می شد و....
ما می دونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید..
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
اما شیوه اش رو نه.. پس اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله شون، نوعی غافلگیری به حساب میومد.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣7⃣1⃣
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد.
" نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ "
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد
" نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن..
اونا فکر میکردن که من و دانیال اسم اون رابط رو میدونیم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت..
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمون رو نداشتن "
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر..
،و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..
نفسی عمیق کشید
" خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشون رو شناسایی کرده بودن..
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاسازی شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن..
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد.. "
راست می گفت. اگر او و دوستانش نبودند....
اما عثمان...
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبر انقلاب به توهمات ظریف
وقتی ظریف پس از چند دهه دیپلمات بودن هنوز نمیفهمد بهانههای آمریکا تمامی ندارد
آقای ظریف برجام برای شما عبرت نشد؟ یا دنبال چیزهای دیگهای هستید؟
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
چقدر حرف در این سینه من جمع شده
چند وقتیست که با حال خودم درگیرم
بیست روز جلوتـر به شما می گـویم
اربعین کرب و بلایم نبری می میرم😭
#۲۰_روز_تا_اربعین_حسینے 🍂
🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم پا میذارم تو جاده ها
تا برسم به کربلا #حسین
🎤حاج #مهدی_رسولی
👈زمینه احساسی اربعین
🔺عالیه از دستش ندهید
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم لو رفته از دوربین مداربسته جلسه اتاق بازرگانی با وزیرصنعت
📍سخنان تند موثقی به وزیر:
به ما گفتند صبر کنید، #احمدی_نژاد بره...
چی فکر می کردیم، چی شد!
دولت #روحانی، مانند #بنی_امیه است...
👈این از دستش ندهید
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣7⃣1⃣ تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣7⃣1⃣
وجود عثمان نگرانی ام را بیشتر می کرد.. او تا زهرش را نمی ریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمی داشت..
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم
" اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه.. "
خندید
" واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن. "
نفسی راحت کشیدم..
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمی تواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
" دانیال کجاست؟؟ کی می تونم ببینمش. می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.."
نفسش عمیق شد
" مرگ دست من و شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود.."
ترسیدم
" سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟ "
لبخندش شیرین شد
" بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمون رو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشون رو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر.. "
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣7⃣1⃣
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز می کردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانی اش..
اما....
مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگی ام را، آرامشم را، خدایی که "نبود" و حالا یقین شد "بودنش" .. و.. و
احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن..
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاسته ام..
و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن..
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگی ام را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگی ام را تبدیل به داشته کرد..
اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد..
اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم می کردند..نه از وجه وحشی گری، گریبان می دریدند..
اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..
در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد
" خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سر میزنم.. "
چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمی داد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید