😭 #بمیرم_عمه_جانم_زینب_به_شام_رسید 😭
ما جرعه نوش باده ی اندوه زینبیم
در سایه سار پرچم نستوه زینبیم
زینب اگرچه رنج امانش نداده بود
چون کوه بود و باد تکانش نداده بود
این شیرزن به دیده خود گرچه خار داشت
در دست خود شبیه علی ذوالفقار داشت
او که حسین دور کمالش طواف کرد
دشمن به حیدر سخنش اعتراف کرد
زینب رسول هیبت و زهرا صلابت است
مردم! ضعیفه خواندن این زن خیانت است
خوانده حسین سرّ ازل را به گوش او
بعد از خودش سپرده علم را به دوش او
بعد از حسین لشگر غم زد به خیمه ها
عباس رفت و شمر قدم زد به خیمه ها
بعد از حسین ضربه ی شلاق بود و زجر
رگبار داغ پشت سر داغ بود و زجر
بعد از حسین ظلم و جنایات بود و بس
عباس خیمه عمه ی سادات بود و بس
بعد از حسین لشگر غارت به او رسید
خاکی ترین لباس اسارت به او رسید
خلخال ها ربوده شد و گاهواره رفت
از گوش های دخترکان گوشواره رفت
باور کنید عمه ی سادات پیر شد
با ابن سعد و حرمله تا هم مسیر شد
منزل به منزل از همه کس طعنه می شنید
از خولی و سنان و انس طعنه می شنید
در کوفه ای که خار و خس افتاد بر سرش
خنده زدند بر سر پاک برادرش
اُف بر تو کوفه، زحمت حیدر به باد رفت
زینب چرا به مجلس ابن زیاد رفت
«آنان که طبل خاتمه جنگ می زدند»
با لفظ خارجی به سرش سنگ می زدند
وای از دمی که دختر زهرا به شام رفت
چونان اسیر ترک به بزم حرام رفت
تشت شراب بود و سر اطهر حسین
یک عده مست دور و بر خواهر حسین
یک دست جام باده و یک دست خیزران
روی لب حسین که بنشست خیزران
آمد صدای ناله ی ناموس پنج تن
بس کن یزید بر لب و دندان او نزن
بس کن یزید فاطمه بی تاب می شود
او را نزن رقیه دلش آب می شود
در این میان سکینه دلش ریز ریز شد
وقتی درون قصر سخن از کنیز شد...
👈 #کربلا_خواهی_اگر_از_زینب_کبری_بخواه
🏴 @asheghaneruhollah
Sibsorkhi-Haftegi13910230[03].wma
9.29M
❤️در خواستی اعضای عزیز
✅نوای به یاد ماندنی فوق العاده زیبا
هوا هوای کربلا هوای #بین_الحرمین
هوای شور و مستی و هوای گریه بر #حسین
دلم دوباره پر زده شبیه این کبوترا
حس میکنم پر میکشم تو آسمون #کربلا
🔺سالار زینب امیری حسینم و نعم الامیرم
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
👈شور به یاد ماندنی
#عمه_جان_کربلا_میخواهم
🌙شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 3⃣😤😤😤 💢لطفا تا نخوندی ردش نکن👇👇💢 مدت ها پیش خانمی به بنده پیام داد و متاسفانه چندین با
#خودباختگی 4⃣
🔴خانما و آقایون یک لحظه✋
💠وقتی ماها خود واقعیمونو پیدا نکنیم
میخوایم یک خود الکی از خودمون به نمایش بذاریم😊
یک مدت پیش داشتم جایی میرفتم
دخترخانمی رو در کنار مادرش چشمم بهش خورد
دیدم هر دو چادری اما دخترخانم اومده پاچه شلوارشو در حد2یا3سانتی تا داده به بالا☹️
🔴(جدیدا یک کار غلطی که مد شده جوراب نپوشیدن خانم ها یا جورابی می پوشن که رنگ پوست پا دیده میشه یا هم شلوارهایی که اومده و مقداری از ساق پا رو به نمایش میذاره
🔵باید دونست که خانم ها حتی باید پاهاشونو از نامحرم بپوشونن
پس حتی مقابل نامحرم نپوشوندن پاها گناهه😊)
💠خلاصه دیدم این دخترخانم همین یک ذره از پاشو به نمایش همه گذاشته
خب که چی؟☹️
یعنی الآن به ارزش های درونی شما اضافه شد؟
و جالبه یک عده هستن اینطور تیپ ها که میزنن سرشونو میگیرن بالا انگار وجودشون با همون یک ذره تیپ و مثلا ساپورت و مانتو تنگ پوشیدن رشد کرده😊
✅اگر خود واقعیت رو پیدا نکنی
مجبوری الکی خودت رو به صدتا چیز آب و رنگ بزنی تا یک خود واقعی از خودت بسازی👌
✅اگر قراره اعتماد به نفس پیدا کنی
برو اعتماد به نفس واقعی پیدا کن
اینکه شلوار کوتاه بپوشیم
یا از پاچه شلوارمون یکمش رو قیچی کنیم😁
یا نمیدونم مانتو آستین کوتاه بپوشیم تا مثلا بخوایم رشد شخصیتیمونو نشون بدیم
خب این اشتباهه😊
دو روز دیگه باز مد جدید بیاد
باز باید جوش بزنی بری مد دیگه رو انتخاب کنی
و هعی باید هزینه کنی و از درون خودت رو بخوری که نکنه از بقیه کم بیاری!😊
اینطوری چقدر آرامش داری؟!
‼️ ادامه دارد.........↙️
👈عضویت در #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت چهارم: چرا یهود؟ كدام یهود؟ 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت پنجم: باور شیطانی
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣7⃣1⃣ به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم..
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣8⃣1⃣
از رفتن گفت و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمی دیدمش؟؟
نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمی کرد.
به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم
" دیگه برام قرآن نمی خوونید..؟؟ "
برگشت
" هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.. "
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یک بار دیگر به دیدنم آمد.
دیداری که می دانستم حکم مرخصی اش را صادر می کند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام..
با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم..
" دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد.. "
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط به تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟
همه اش را نذرِ دوباره دیدنش می کردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش می شد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما...
و او رفت.. همانطور نرم و صبور..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣8⃣1⃣
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب می شناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد..
گوش هایم، صوت قرآنش را طلب می کردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید
" قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش.. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.. "
پروین با معصومیتی خاص در حالی که کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام می رفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد.
" مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده.."
و پروین مدام زیر لب آمین می گفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدسات شان بد می گفت، و حالا همین شیعه تمام زندگی ام را لذت وار تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش می توانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلوات های مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویاتش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت می داد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مداحی "ایران و العراق لا یمکن الفراق" (ایران و عراق جدایی ناپذیرند) حاج سعید حدادیان در حضور رهبر معظم انقلاب.
#اربعین
#اتحاد_شیعه
#العراق_وإيران_إخوة
#ایران_عراق_اخوه
#حب_الحسین_یجمعنا
#کلنا_امة_واحدة
🏴کمپین بزرگ #منم_اربعین_کربلام
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روضه در یک کلام وای از شام 😭😭
🎤حاج #حیدر_خمسه
🔺روضه طوفانی
‼️با حال معنوی ببینید
#التماس_دعا
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
༻﷽༺
#لبیڪ_یاحسین 🌷
بستہام #بارسفر سوےحرم خواهم رفٺ
نوڪرم #محضرارباب ڪرم خواهم رفٺ
اهل ایرانم واماوطنم #ڪرب_وبلاسٺ
پے معشوقہ خونین جگرم خواهم رفٺ
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الاربعین❤️
@asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| رهبر انقلاب درباره حل مشکلات اقتصادی چه تذکراتی به دولت و دیگر قوا دادند؟
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سه ساله کودک و این اوج عزت مدال مرحبا دارد رقیه پدر بر چهره او یک دم نظر کن
Shab03Moharram1397[01].mp3
9.42M
🏴شهادت حضرت رقیه_س_زهرای سه ساله تسلیت 😭
🎙 #بابایی راه درازی داشتیم از کربلا تا شام😔
🎤حاج #میثم_مطیعی
🔻روضه جانسوز
✋در خلوت خود گوش دهید
#التماس_دعا
😭رقیه جان کربلای #اربعین ما رو امضا کن
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣8⃣1⃣ فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣8⃣1⃣
نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان می کرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقات هایِ هر روزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.
دلم پر می کشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد..
بالاخره حکم آزادی ام از زندانِ بیمارستان امضا شد.
و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم می کرد، محضِ رهایی..
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟؟؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و... شاید حسام می بخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد.
نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه..
و باز مردمک چشمانش خاک را زیر و رو می کرد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣8⃣1⃣
" سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارکه.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین "
نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمی دانستم کیست، می کرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب می شد.. کاش حرف میزد.. کاش... مردانه برایش دختری می کردم..
سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه می کشید..
حسام مدام شیرین زبانی می کرد و سر به سر پروین می گذاشت. و من حسرت می خوردم به رنگی که زندگی اش داشت و من سالها از آن محروم بودم..
خطاب قرارم داد
" سارا خانووم.. حالتون که بهتره ان شاء الله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.. "
به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. " البته به زودی.. "
این به زودی چرا آنقدر دیر بود؟
پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل می گذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد.
به خانه رسیدیم. پروین، زودتر برایِ باز کردن در، از ماشین خارج شد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣8⃣1⃣
قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم
" مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.. "
چند کتاب به سمتم گرفت
" این چند تا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبی اند.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود.. "
اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمی دانست.
در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت
" حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین.. "
چرا باید بابت کتابها دلگیر می شدم؟
" دیگه قرآن برام نمی خوونید.. "
لبخند زد
" هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.. "
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشینش رفت و چیزی را از آن درآورد
" تو این فلش، تلاوت چند تا از بهترین قاری های جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید... "
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمی آمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمی خواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ای حرف، گرفتم و به خانه رفتم..
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود..
به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ای از اتاق، چمپاتمه زده بود.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣8⃣1⃣
ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش می کردم.
و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچِ هیچ..
سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ای انگلیسی و آلمانی از
" نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی.."
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدنم را می فهمیدم.
دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثل من..
چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد..
کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگی اش را با طعمی شیرین پر کرده بودند..
و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم..
هر چه که پدر از آن بد می گفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم.. این به چه کارم می آمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شهادت حضرت رقیه_س_زهرای سه ساله تسلیت 😭
خواب دیدم میاد #بابایی ولی موهام پریشونه
#عمه اگه جون مونده تو دستات
تو بزن موهامو شونه 😭😭
🎤حاج #حسن_خلج
🔻روضه جانسوز
✋در خلوت خود گوش دهید
#التماس_دعا
📌پیشنهاد دانلود
😭رقیه جان کربلای #اربعین ما رو امضا کن
🏴 @asheghaneruhollah
Shab03Moharram1397[02].mp3
8.36M
🏴شهادت حضرت رقیه_س_زهرای سه ساله تسلیت 😭
❤️خاطره ی دختر شهید مفقودالأثر + جسارت به اهل حرم در شام
🎤حاج #میثم_مطیعی
🔻روضه جانسوز
✋در خلوت خود گوش دهید
#التماس_دعا
📌پیشنهاد دانلود
😭رقیه جان کربلای #اربعین ما رو امضا کن
🏴 @asheghaneruhollah
Shab03Moharram1397[03].mp3
15.68M
🏴شهادت حضرت رقیه_س_زهرای سه ساله تسلیت 😭
میلرزه صدام،میسوزه تنم #بابا
چقدر آخه هی زیر دست و پا #زدنم 😭
نبودی #بابا تو تاریکی ها
صدا زدم انگار نمی دیدنم
کجایی بابا که درد میکنه تموم تنم😭😭
🎤حاج #میثم_مطیعی
🔻روضه جانسوز
✋در خلوت خود گوش دهید
#التماس_دعا
📌پیشنهاد دانلود
😭رقیه جان کربلای #اربعین ما رو امضا کن
🏴 @asheghaneruhollah
#السلام_علیک_یا_ریحانه_الحسین
پیشنهاد میکنم دوستان به هیچ وجه این سه تا فایل#روضه را ازدست ندهید
امشب برا حضرت رقیه _س_ ،جونمون رو هم بدیم بازهم کمه😭😭😭😭
التماس دعا
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻