eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنارِ هم خوردیم.. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین.. هربار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم میافتاد، غم را در خط به خطِ چروکهایش می خواندم.. شاید او از من عاشقتر بود اما جنسش فرق داشت.. مادرانه.. تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را.. باید آذوقه جمع می کردم محض تحملِ ندیدنش.. نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد. اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید.. جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک می کردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه می بارید.. حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌹اگر زنان چادری میخواستند نشانشان میدادم 👌 عرقی که در فصل گرما😓 بخاطر حفظ حجاب می ریزند دانه دانه اش خورشید است...‌ ☺️ شما خورشید خدا هستید و سه جا برای او نور میشود ... 🍃💐 (( آیت الله بهاءالدینی )) ✅ @asheghaneruhollah
🕊ساعتت رابه وقت #شهادت کوک کن 🌹 🌙 #شبتون_شهدایی ✅ @asheghaneruhollah
غافلان«تشدید»می خوانند و عشّاقِ تو«تاج» ای بنازم«میم»نامت با مشدّد بودنش ! #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها 🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_ 👈به کلام: حجت الاسلام #دکتر_خادمی 🎤به نفس گرم:کربلایی #قاسمعلی_محسنی 📆چهارشنبه 30 آبانماه 🕖ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_خواهران_و_برادران 🌺دوستان اطلاع رسانی شود
آیت‌الله العظمی نوری همدانی:امروز سازمان‌های بین‌المللی و حقوق بشری از هر‌زمان بی‌خاصیت‌تر هستند. مسلمانان به فریاد مردم یمن برسند @asheghaneruhollah
طلاب وفضلای حوزه علمیه قم در مدرسه فیضیه بخاطر حمایت از مسلمانان یمن تجمع کردند. مجاهد یمنی در این تجمع :به زودی در یمن مردانی خواهید یافت که پوزه متجاوزان را به خاک خواهند مالید. @asheghaneruhollah
حداقل بخاطر سگ و گربه هاشون یه چیزی بگید سگ و گربه های آمریکایی دارن تو آتیش میسوزن لعنتیا چطور میتونید ساکت باشید مگه شما آدم نیستید؟!😏 حداقل یه تسلیت بگید..اونا که نیستن... اونا آمریکایی ان !!😕😕 @asheghaneruhollah
هر دو گریه میکنند اما این کجا و آن کجا... مرگ خاموش یک ملت... @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را ک
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣5⃣2⃣ لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت " عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟؟ " سپس آهنگین ادامه داد " نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره.." اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بودم " می ترسم امیرمهدی.. میترسم.. " لبهایش کش آمد " دقت کردی هر وقت می خوای سرم رو شیره بمالی، صدام میزنی امیر مهدی؟؟ " امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود. در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد " قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ " قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. " قول؟؟ " میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد. صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد " قول.. " بی اختیار با حنجره ای خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند. خوش آهنگ و صیقل داده خواند " فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین.." پیشانی از پیشانی ام گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید... و این یعنی چه؟؟ آن شب تا بیرونِ در، بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم.. پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم... جنگ، پایان پدرهایِ سفر کرده نبود شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣5⃣2⃣ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من.. حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه می شد در نفسهایش.. روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماس هایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت می گفت. این که جایم خالی ست و تنش سالم.. اما مگر این دل آرام می شد به حرف هایش؟؟ هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند.. عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن من، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود می گرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟؟ این بود رسم جوانمردی؟؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر می شوند.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✨🕊✨🕊 ✨ جانم حضرت ڪريمــ🌸ــــ من همان کبوترم که دوشنبه ها میان صحن بین الحسنین گرفتار میشود دستی سوی بقیع و چشمی سوی کربلا سلام بر آقایان جوانان بهشت ❤️ 👇 ✅ @asheghaneruhollah