eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
604 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 امام من است و منم غلام حسن تمام هفته فدای های 😍 دنیا،ز سر شوق ، بگردد آخر حسنستان بشود این عربستان 👊 ان شاء الله... 💚 👇 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای مظلومانه ی فرزندطلبه ی همدانی 💔فرمود که از آه و نفرین مظلوم بترسید که چون شعله آتش بر آسمان می‌رود 👈سلبریتی‌های بی سواد و لات‌های مجازی همه در برابر اشک های این کودک باید پاسخگو باشند•••• 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی میگوییم #مهناز_افشار_باید_محاکمه_شود دقیقا یعنی چی؟؟ حتی رفیق‌های اراذل بهروز حاجیلو هم فهمیدند که فریب مهناز افشار رو خوردن. حسن ترک که قبلا فیلم‌هایی در حمایت از رفیق تروریستش منتشر کرده بود، این متن رو استوری گذاشته و گفته فریب امثال مهناز افشار رو خوردن حالا ببینیم مهناز افشار قرار بره خارج یا بره دادگاه؟ 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وچهارم با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم
✍رمان زیبای 📚 🔻 بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود،😨 مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت.😇 خودم را به شستن ظرف‌های شام🍽💦 مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: _«عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: _«زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی‌اش را پرسید:😳 _«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: _«اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!»😊 پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی😧 عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید:😯 _«برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن_«برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی‌خواست عکس‌العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی 👀که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله‌ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم می‌کند و صورت پدر زیر سایه‌ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: _«می‌گفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.» پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: _«مگه نمی‌دونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: _«چرا، می‌دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی😠🗣 اعتراض کرد: _«الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می‌خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: _«عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می‌شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می‌کنن! این چه حرفیه که می‌زنی؟»🙁 پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: _«بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!»😐 و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه‌اش آغاز کرد:😌 _«مریم خانم می‌گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربان‌تر ادامه داد: _«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!»😇😊 انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی‌ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل‌های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف‌ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می‌کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: _«الهه! بیا اینجا ببینم.»😠 شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. 💓😨 با قدم‌هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود👀 که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم.😔 پدر پایش را جمع کرد و پرسید: _«خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانه‌ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: _«خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته‌ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می‌داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال‌ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می‌آمد، پاسخ دادم: _«نمی‌دونم... خُب من... نمی‌دونم چی بگم...»🙈🙊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ‌های پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، ✨اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود.✨ سال‌ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می‌خواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان 🌸شیعه🌸در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود.💗🙈 عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی‌ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: _«فکر کنم الهه می‌خواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش می‌خواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: _«من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت‌هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد!»😇😊 پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون 📺را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: _«مامان نمی‌خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟»😕 که مادر سری جنباند و گفت: _«آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.»😊 و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: _ «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی‌مقدمه پرسید: _«چرا به من چیزی نگفتی؟»😕 نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می‌آمد، جواب دادم:😊 _«به خدا من از چیزی خبر نداشتم.» قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می‌آمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: _«یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی‌کردی؟»😟 و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: _«خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: _«من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می‌دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم!» سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می‌زد، سؤال کرد: _«الهه! مطمئنی که می‌خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!»🙁 و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: _«الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می‌کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!»😐 از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: _«البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم می‌دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی‌اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر می‌مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!»😕 چشمانم غمگین به زیر افتاد 😔و عبدالله با گفتن _«تو رو خدا خوب فکر کن!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از ❤️محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه‌های قلبم جوانه می‌زد تا ترسی😨 که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه‌ای قلبم ناخن می‌کشید، 🌸تشیع 🌸او بود که خاطرم را آشفته می‌کرد. احساس می‌کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستاده‌ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می‌دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می‌کشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی‌ام را برآورده خواهد کرد! آینده‌ای که این جوان 🌸شیعه🌸 را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب 🌺اهل تسنن🌺 متمایل می‌کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می‌کرد! ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
حاتم که ز جود شهرتی پیدا کرد تا بر تو رسید سفره اش را تا کرد قربان دو دست کوچکت بی بی جان کز خلق گره های بزرگی وا کرد #سیدتی_یا_رقیه 🆔 @asheghaneruhollah
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏 قبله ی حاجاتی ، رقیه عمه ساداتی... 🎤حاج ❤️به عشق مدافعان حرم حضرت 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🆔 @asheghaneruhollah
42.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏 همه دنیای حسین حضرت زهرای حسین ... 🎤حاج ❤️به عشق مدافعان حرم حضرت 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🆔 @asheghaneruhollah
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏 صدای رحمت خدا ،صدای بارون میرسه وقتی شب تولده میرسه 🎤کربلایی ❤️به عشق مدافعان حرم حضرت 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🆔 @asheghaneruhollah
✋ بفداک کلنا یا ریحانه الحسین(سلام الله علیها) 💐مراسم جشن باشکوه میلاد ،حضرت رقیه(س) 👈به کلام خطیب توانا: حجت الاسلام 🎤به نفس گرم: کربلایی 📆چهارشنبه11 اردیبهشت 1398 🕖راس ساعت 21 🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی 😘دوستان اطلاع رسانی شود