هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
27.mp3
15.45M
✅ جزء 7⃣2⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
27.pdf
2.14M
✅ جزء 7⃣2⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
در بیست و هفتمین #افطار، شهدا را صدا ڪنیم
خود را از این هوا و معاصے جدا ڪنیم
یاد #مدافعان_حرم هم عبادٺ اسٺ
در آرزوے شهد #شهادٺ دعا ڪنیم
#اللهمارزقنےتوفیقشهادة😔
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔅#یاسیدناالعطشان 🔅
⚜هر چه هستم سر دیوانگی ام میمانم
⚜روزه ام رافقط #افطار به تربت کردم
⚜خواستم ازعطش روزه بگویم اما
⚜ازلب تشنه اش احساس خجالت کردم
التماس دعای فرج 🙏💚
#طاعاتوعباداتقبول
@asheghaneruhollah
نه چایی و نه غذا و نه نان و آب خنک !!!
کنار سفره ی افطار روضه #سه_ساله می چسبد ...😭
#یا_رقیه_س_
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک نفرهم نیست اینجا تا دهد دلداری ام
تا توقف میکنم از پشت با پا میزند😭😭
بعد تو محکوم بر این رفتن اجباری ام...
🎤حاج #منصور_ارضی
👌روضه سوزناک زهرای سه ساله
#مددی_یا_رقیه_س_
😔در خلوت خودتان گوش دهید.التماس دعای فرج
❤️ به عشق نازدانه های شهدای مدافع حرم ❤️
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم شام به ما سنگ زدند
همه صف بسته هماهنگ زدند
در عزایت کف و آهنگ زدند
به موی دخترکت چنگ زدند
دختر شام به پیش سر تو
ریخته نان جلوی دختر تو 😭😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
👌روضه سوزناک زهرای سه ساله
#مددی_یا_رقیه_س_
😔در خلوت خودتان گوش دهید.التماس دعای فرج
❤️ به عشق نازدانه های شهدای مدافع حرم ❤️
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
Fadaeian_Shab1_Moharam1397_05.mp3
16.14M
ملیکه ی تموم عالمین ،دلم برده بین الحرمین
دلم دادم از بچگی ، دست #رقیه بنت الحسین 👌
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
👌تک شنیدنی
#مددی_یا_رقیه_س_
✋التماس دعای فرج
❤️ به عشق نازدانه های شهدای مدافع حرم ❤️
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدم غروب🌅 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صد_ویکم
قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانهمان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد.
مجید همانطور که به نقطهای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت:
_«سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر.»😊
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد:
_«پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!»😍😉
لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد ☺️و وسوسهام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم:
_«خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟»
از سؤال سرشار از شرارتم، خندهاش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:
_«الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!»
😌😉😍
و صدای خندهاش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم:
_«مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟»
و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند.
پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانیاش را از لرزش قفسه سینهاش حس کردم😥 و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد:
_«الهه جان! همه چی دست خداست!» سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداریام داد:
_«الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریههای تو رو بی جواب نمیذاره!»
و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد.😢 من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگیاش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجههای شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت:
_«الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلیها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! ان شاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!»😊
و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان میآورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب 🌺اهل تسنن🌺 دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم:
_«مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی (علیهالسلام) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین (علیهالسلام) حرف زدم. ولی تو...»
و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم:
_«خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.»☺️
هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بیهیچ پروایی به زبان بیاورم:
_«مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!»🙁
در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید:
_«چی رو امتحان کنم الهه جان؟»😄
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صد_ودوم
و من بیدرنگ جواب دادم:
_«خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...»
و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد:
_«الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!»😇😉
سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت:
_«ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!»☺️
و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد:
_«الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!»😍😊
سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظهای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد:
_«نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟»😍
و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم:
_«مجید جان! منم همینجوری که هستی دوسِت دارم!»☺️😍
و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود.
لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانهمان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم.☺️😇 ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بیریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفسهای مجید و حرفهایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر میکشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کردهام.
ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد (صلیاللهعلیهماجمعین) بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم:
_«مجید جان! یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم.»
و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن 💜تسبیح💜 به سمت اتاق رفتم.
تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید:
_«چندتا صلوات باید بفرستی؟»
دانههای تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم:
_«هر شب هزارتا.» 😊
مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت:😯
_«اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.»
و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با❤️ تسبیح سرخ❤️ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن
_«پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم.»
صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش (صلیاللهعلیهماجمعین) صلوات میفرستادیم 😇و خدا میداند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش(صلیاللهعلیهماجمعین) بودند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روزبیست وهشتم ماه مبارک رمضان💠
اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واكْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیكَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین .
خدایا زیاد كن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات و گرامى دار در آن به حاضر كردن و یا داشتن مسائل و نزدیك گردان در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیلهها اى آنكه سرگرمش نكند اصرار و سماجت اصراركنندگان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah