نه چایی و نه غذا و نه نان و آب خنک !!!
کنار سفره ی افطار روضه #سه_ساله می چسبد ...😭
#یا_رقیه_س_
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک نفرهم نیست اینجا تا دهد دلداری ام
تا توقف میکنم از پشت با پا میزند😭😭
بعد تو محکوم بر این رفتن اجباری ام...
🎤حاج #منصور_ارضی
👌روضه سوزناک زهرای سه ساله
#مددی_یا_رقیه_س_
😔در خلوت خودتان گوش دهید.التماس دعای فرج
❤️ به عشق نازدانه های شهدای مدافع حرم ❤️
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم شام به ما سنگ زدند
همه صف بسته هماهنگ زدند
در عزایت کف و آهنگ زدند
به موی دخترکت چنگ زدند
دختر شام به پیش سر تو
ریخته نان جلوی دختر تو 😭😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
👌روضه سوزناک زهرای سه ساله
#مددی_یا_رقیه_س_
😔در خلوت خودتان گوش دهید.التماس دعای فرج
❤️ به عشق نازدانه های شهدای مدافع حرم ❤️
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
Fadaeian_Shab1_Moharam1397_05.mp3
16.14M
ملیکه ی تموم عالمین ،دلم برده بین الحرمین
دلم دادم از بچگی ، دست #رقیه بنت الحسین 👌
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
👌تک شنیدنی
#مددی_یا_رقیه_س_
✋التماس دعای فرج
❤️ به عشق نازدانه های شهدای مدافع حرم ❤️
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدم غروب🌅 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صد_ویکم
قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانهمان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد.
مجید همانطور که به نقطهای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت:
_«سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر.»😊
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد:
_«پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!»😍😉
لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد ☺️و وسوسهام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم:
_«خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟»
از سؤال سرشار از شرارتم، خندهاش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:
_«الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!»
😌😉😍
و صدای خندهاش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم:
_«مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟»
و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند.
پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانیاش را از لرزش قفسه سینهاش حس کردم😥 و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد:
_«الهه جان! همه چی دست خداست!» سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداریام داد:
_«الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریههای تو رو بی جواب نمیذاره!»
و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد.😢 من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگیاش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجههای شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت:
_«الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلیها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! ان شاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!»😊
و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان میآورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب 🌺اهل تسنن🌺 دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم:
_«مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی (علیهالسلام) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین (علیهالسلام) حرف زدم. ولی تو...»
و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم:
_«خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.»☺️
هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بیهیچ پروایی به زبان بیاورم:
_«مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!»🙁
در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید:
_«چی رو امتحان کنم الهه جان؟»😄
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صد_ودوم
و من بیدرنگ جواب دادم:
_«خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...»
و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد:
_«الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!»😇😉
سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت:
_«ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!»☺️
و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد:
_«الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!»😍😊
سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظهای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد:
_«نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟»😍
و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم:
_«مجید جان! منم همینجوری که هستی دوسِت دارم!»☺️😍
و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود.
لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانهمان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم.☺️😇 ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بیریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفسهای مجید و حرفهایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر میکشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کردهام.
ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد (صلیاللهعلیهماجمعین) بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم:
_«مجید جان! یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم.»
و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن 💜تسبیح💜 به سمت اتاق رفتم.
تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید:
_«چندتا صلوات باید بفرستی؟»
دانههای تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم:
_«هر شب هزارتا.» 😊
مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت:😯
_«اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.»
و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با❤️ تسبیح سرخ❤️ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن
_«پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم.»
صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش (صلیاللهعلیهماجمعین) صلوات میفرستادیم 😇و خدا میداند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش(صلیاللهعلیهماجمعین) بودند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روزبیست وهشتم ماه مبارک رمضان💠
اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واكْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیكَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین .
خدایا زیاد كن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات و گرامى دار در آن به حاضر كردن و یا داشتن مسائل و نزدیك گردان در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیلهها اى آنكه سرگرمش نكند اصرار و سماجت اصراركنندگان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
28.mp3
16.05M
✅ جزء 8️⃣2️⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
28.pdf
1.42M
✅ جزء 8️⃣2️⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#دلنوشته_رمضان
سحر بیست و هشتم....
✍️ دلم می لرزد خدا....
فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است...
❄️دلم می لرزد خدا....
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است...
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم..
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند...نه حاصل عنایت هايت!!!
❄️خدا..... دلم، تو را برای همیشه می خواهد...
آغوش گرم و بی همتای تو را... که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام...
من....از دنیای بدون تو... می ترسم...
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند...
از روزهای سپيدي.. که بدون هم نفسی با تو...تاریک ترین لحظه های عمر من هستند...
❄️قلبم... بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است..
و دستانم... لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند...
❄️چه کنم...؟
بی سحرهای روشن...؟
بی زمزمه های ابوحمزه...؟
بی اشکهای افتتاح.... ؟
❣️نرو از خانه ما....دلبرم..
نرو...
من بی تو...از پر کاهی سبک ترم...که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود...
❄️نرو از خانه ما....
بمان....همین جا....در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است...
❄️بمان.....
من....بی تو.... فقیرترین انسان عالمم...خداااا
#جامانده
التماس دعای فرج وشهادت در شبهای پایانی ماه مبارک
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
-یا أیّهاالذین آمنوا
+جانم
-تموم شد! نمیخوای آدم شی؟!😔
رفقاااا دارن سفره رو جمع میکنن.. 😭
هرسال همین روزا دلشوره میگیرم.. 😭
تموم شد...
تموم شد... 😭☝️
#جانمونی_رفیق..!
✅ @asheghaneruhollah
#خرداد_چهل_دو
#چرا_خمینی_محبوب_بود
💢امام: من وظیفه را تعیین میکنم
دوم فروردین ۱۳۴۲ وقتی ساواک و نیروهای ویژه وارد فیضیه شدند و آن کشتار را راه انداختند، صبح همان روز در منزل امام هم مراسم #شهادت امام صادق(ع) برپابود.
گروهی میترسیدند که به #خانه امام هم حمله شود.
عده ای شعار #انحرافی میدادند، امام که آن سالها به روح الله یا آقای خمینی شهرت داشت، اشاره کردند اگر ادامه دهید، خودم حرکت میکنم و به فیضیه میروم، جمعیت ساکت شد.
دوستداران آقا روح الله #چوب برداشتند در را بستند، تا درصورت حمله از امام حفاظت کنند، امام گفتند: همه بیرون بروند، درب #خانه هم باز باشد.
ساعتی بعد، مهدی عراقی آمد، داش مشتی و بامرام بود، شغلش آجر پزی بود. از او حساب میبردند و نوعی حالت محافظ بود برای امام بخصوص وقتی ایشان پاریس بودند.
مهدی عراقی تعدادی را دم در گذاشت، از زیرزمین وسایلی آورد، امام که مجدد سر و صدا را شنید، پرسید: مگر نگفتم همه بروند، مهدی عراقی گفت: مهدی عراقی هستم، آقا ما #وظیفه خودمان میدانیم.
امام محکم جواب داد: من #وظیفه را تعیین میکنم، همگی بروید و درب خانه باز باشد.
مهدی عراقی و پسرش حسام شهریور سال ۵۸ ترور شدند. هردو در ماشین بودند که گروه #فرقان آنها را به رگبار بست.
او تنها کسی بود که #امام در #تشییع_جنازه_اش شرکت کرد، به دستور امام در قم دفن شد و مرحوم توسلی میگوید همان شب امام خودشان بر مزار شهید حاضر شدند و بیش از #بیست_دقیقه نشستند، امام علاقه عجیبی به این مرد داشت. تاریخ بخوانیم.
👈 #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا_خمینی_محبوب_بود
💢امام خمینی: خاک بر سر من که بخواهم #خون شما ریخته بشود و من استفاده اش را ببرم
👈 #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_صد_ودوم و من بیدرنگ جواب دادم: _«خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل م
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وسوم
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینهام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه،☀️ زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت.😖
عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشههای بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد.
عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ قفل شدهام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به قطرهای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. 👀😨مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظهای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که😭خبر مرگش 😭را شنیده بودم.💔
محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد:😰
_«الهه! الهه! یه چیزی بگو...»
و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهرهام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید👋 تا نفسی را که میان سینهام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد:
_«پس چرا مجید نیومد؟»😥
و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد:
_«زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.»
اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط نالههای مادر بود که هنوز درگوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد.
احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، 😖نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانهام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند.😰
صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریههای بلندش به کسی التماس میکرد:
_«آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!»
از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الههای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم:
_«پست فطرت...»😡
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وچهارم
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکستهام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازهای گرفته بودم، میان نالههای زیر لبم همچنان نجوا میکردم:😠😵
_«دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...»
و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود،😢 با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم:
_«برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...»😠😵
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه،😳😧😯 رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم:😫😭
_«مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!»
لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیانگویی افتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم:😭😵😵
_«ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!»
اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود،😔 زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید.
از کوره خشمی😡 که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونههایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم:😵😡
_«از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!»
و اینبار هجوم ضجه و نالههایم😫😭😫 بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید.
هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد:
_«الهه! بس کن!»😠
و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجههایم خش افتاده بود، جیغ زدم:
_«این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! 👈این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...»😵😭😫
هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر 😧و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریههای بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم:
_«مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...»😡😭
سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم:
_«مگه نگفتی به امام علی (علیهالسلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیهالسلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیهالسلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن(علیهالسلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟»😡😵😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان💠
اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.
خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزى كن مرا در آن توفیق و خوددارى و پاك كن دلم را از تیرگیها و گرفتگىهاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود.
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
29.mp3
16.48M
✅ جزء 9⃣2⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
29.pdf
2.27M
✅ جزء 9⃣2⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
30.mp3
13.69M
✅ جزء 0⃣3⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
30.pdf
2.68M
✅ جزء 0⃣3⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#لبیک_یا_خمینی
زمینه | بار دگر این قافله عزم سفر دارد
بامداحی:حـــــــاجمــــهــدیرســـــولـی
ویـــــــــژهســـالــگــرد ارتــحــــــــــــال
امـــــــــــــــــــــامخـــــــــمــیــنــی(ره)
👈 #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وچهارم آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وپنجم
پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد.😡محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد.😡👊 با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید😢 خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:
_«بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!»😡🗣
مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد،😭 نگاهش به زمین بود و قفسه سینهاش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:
_«میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!»
که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، 👥بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت.😡
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهاییاش نرم کند.
احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده 😠که در پهنه خشکش جز بوتههای خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.😠✋
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:
_«تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟»😠
و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید:
_«قول دادی یا نه؟!!!»😠🗣
مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد:
_«بله، قول دادم.»
که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر😡👋 روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید:
_«از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!»😠👈
مجید لحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانهاش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم:
_«ازت متنفرم...»😠
و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست😒💔 و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش را روی زمین میکشید و میرفت.💔🚶♂️😞
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد.😭😫 عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشهای به نظاره نالههای بیمادریام نشسته و بیصدا گریه میکردند.
سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه میزدم😩😭 که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که نالههای دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانهاش را برای گریههای بیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بییاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷