eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌این لحظات پایانی ذکر ارباب بی کفن بگیریم ان شا الله کربلامون امضا بشه 😭 غبار ماتم تو ، آبرو به من بخشید به عالمی ندهم این غبار ماتم را 🎤حاج #مŸنوای زیبای حسین 🔺 @asheghaneruhollah 🔶
‍ ✳️ ✍ روایت شده است که آنشب کمتر از شب قدر نیست و از براى آن چند عمل است: 1⃣غسل است در وقتى که غروب کرد آفتاب. 2⃣ احیاء آن شب به نماز و دعا و استغفار و سؤال از حقّ تعالى و بَیْتُوته در مسجد 3⃣آنکه بخواند در عقب نماز مغرب و عشاء و نماز صبح و عقب نماز عید: 🔹اَللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ وَلِلّهِ الْحَمْدُ اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا 4⃣ آنکه چون نماز مغرب و نافله آنرا خواند دستها را بسوى آسمان بلند کند و بگوید: 🔸یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ یا ذَاالْجُودِ یا مُصْطَفِىَ مُحَمَّدٍ وَناصِرَهُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لى کُلَّ ذَنْبٍ اَحْصَیْتَهُ وَهُوَ عِنْدَکَ فى کِتابٍ مُبینٍ 👈پس به سجده برود و💯 مرتبه در سجده بگوید 🔹 اَتُوبُ اِلَى اللّه 👈ِ پس هر حاجت که دارد از حقّ تعالى بخواهد که انشاء الله برآورده خواهد شد ✍در روایت شیخ است که بعد از نماز مغرب به سجده رود و بگوید: 🔸 یا ذَاالْحَوْلِ یا ذَاالطَّوْلِ یا مُصْطَفِیا مُحَمَّدا وَناصِرَهُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَنَسیتُهُ اَنَا وَهُوَ عِنْدَکَ فى کِتابٍ مُبینٍ 👈پس بگوید💯 مرتبه: اَتُوبُ اِلَى اللّهِ 5⃣ زیارت کند امام حسین علیه السلام را که فضیلت بسیار دارد و زیارت مخصوصه این شب در باب زیارات بیاید انشاءالله 6⃣ده مرتبه بگوید ذکر یا دآئِمَ الْفَضْلِ را که در اعمال شب جمعه گذشت 7⃣بجا آورد ده رکعت نمازى که در شب آخر ماه رمضان گذشت 8⃣ بجا آورد دو رکعت نماز در رکعت اوّل بعد از حمد هزار مرتبه توحید و در دوّم یک مرتبه بخواند و بعد از سلام سر به سجده بگذارد و صدمرتبه بگوید:اَتُوبُ اِلَى اللّهِ 👈پس بگوید: 🔹یا ذَالْمَنِّ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ یا مُصْطَفِىَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ وَافْعَلْ بى کَذا وَکَذا 👈و بجاى آن حاجات خود را بطلبد. ✍روایت است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام این دو رکعت را به این کیفیت به جا مى آورد پس سر از سجده برمى داشت و مى فرمود بحقّ آن خداوندى که جانم بدست قدرت اوست هر که این نماز را بکند هر حاجت از خدا بطلبد البتّه عطا کند و اگر بعدد ریگهاى بیابان گناه داشته باشد خدا بیامرزد و در روایت دیگر بجاى هزار مرتبه توحید صد مرتبه وارد شده لکن نماز را بعد از نماز مغرب و نافله آن باید بجا آورد 👈و شیخ و سیّد بعد از این نماز این دعا را نقل کرده اند : 🔸یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا اَللّهُ یا رَحیمُ یا اَللّهُ یا مَلِکُ یا اَللّهُ یا قُدُّوس ُ یااَللّهُ یا سَلامُ یا اَللّهُ یا مُؤْمِنُ یا اَللّهُ یا مُهَیْمِنُ یا اَللّهُ یا عَزیزُ یا اَللّهُ یاجَبّارُ یا اَللّهُ یا مُتَکَبِّرُ یا اَللّهُ یا خالِقُ یا اَللّهُ یا بارِئُ یا اَللّهُ یا مُصَوِّرُ یااَللّهُ یا عالِمُ یا اَللّهُ یا عَظیمُ یا اَللّهُ یا عَلیمُ یا اَللّهُ یا کَریمُ یا اَللّهُ یا حَلیمُ یا اَللّهُ یا حَکیمُ یا اَللّهُ یا سَمیعُ یا اَللّهُ یا بَصیرُ یا اَللّهُ یا قَریبُ یا اَللّهُ یامُجیبُ یا اَللّهُ یا جَوادُ 🔹یا اَللّهُ یا ماجِدُ یا اَللّهُ یا مَلِىُّ یا اَللّهُ یا وَفِىُّ یااَللّهُ یا مَوْلى یا اَللّهُ یا قاضى یا اَللّهُ یا سَریعُ یا اَللّهُ یا شَدیدُ یا اَللّهُ یارَؤُفُ یا اَللّهُ یا رَقیبُ یا اَللّهُ یا مَجیدُ یا اَللّهُ یا حَفیظُ یا اَللّهُ یا مُحیطُ یا اَللّهُ یا سَیِّدَ السّاداتِ یا اَللّهُ یا اَوَّلُ یا اَللّهُ یا اخِرُ یا اَللّهُ یا ظاهِرُ یااَللّهُ یا باطِنُ یا اَللّهُ یا فاخِرُ یا اَللّهُ یا قاهِرُ یا اَللّهُ یا رَبّاهُ یا اَللّهُ یا رَبّاهُ یا اَللّهُ یا رَبّاهُ یا اَللّهُ یا وَدُودُ یا اَللّهُ یا نُورُ یا اَللّهُ یا رافِعُ یا اَللّهُ یامانِعُ یااَللّهُ یادافِع ‍ 🔸یااَللّهُ یا فاتِحُ یااَللّهُ یانَفّاحُ [عُ] یااَللّهُ یاجَلیلُ یااَللّهُ یا جَمیلُ یا اَللّهُ یا شَهیدُ یا اَللّهُ یا شاهِدُ یا اَللّهُ یا مُغیثُ یا اَللّهُ یاحَبیبُ یا اَللّهُ یا فاطِرُ یا اَللّهُ یا مُطَهِّرُ یا اَللّهُ یا مَلِکُ یا اَللّهُ یا مُقْتَدِرُ یااَللّهُ یا قابِضُ یا اَللّهُ یا باسِطُ یا اَللّهُ یا مِحیى یا اَللّهُ یا مُمیتُ یا اَللّهُ یاباعِثُ یا اَللّهُ یا وارِثُ یا اَللّهُ یا مُعطى یا اَللّهُ یا مُفْضِلُ یا اَللّهُ یا مُنْعِم 🔹ُ یا اَللّهُ یا حَقُّ یا اَللّهُ یا مُبینُ یا اَللّهُ یا طَیِّبُ یا اَللّهُ یا مُحْسِنُ یا اَللّهُ یامُجْمِلُ یا اَللّهُ یا مُبْدِئُ یا اَللّهُ یا مُعیدُ یا اَللّهُ یا بارِئُ یا اَللّهُ یا بَدیعُ یااَللّهُ یا هادى یا اَللّهُ یا کافى یا اَللّهُ یا شافى یا اَللّه @asheghaneruhollah
استشمام عطر خوش بوی عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان گوارای وجود پاکتان باد🌺🌺 🔹این عید فرخنده را به همگی شما عاشقان و دلدادگان صیام تبریک و تهنیت عرض می‌نماییم💐💐 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
⛔️ حکام بحرین و سعودی بفهمند پا در چه باتلاقی میگذارند 🔻 رهبرانقلاب، امروز در خطبه‌های نماز عید سعید فطر: 🔸 در مسائل بین‌المللی، مسئله‌ی فلسطین، این روزها جزو مسائل درجه یک دنیای اسلام است. 🔸 خیانت برخی از کشورهای اسلامی موجب شده است که صریحاً نسبت به مسئله‌ی فلسطین اقدامات خائنانه انجام بدهند. 🔸 این اجلاسی که در بحرین قرار است اتفاق بیفتد، متعلق به آمریکایی‌ها است لکن حکام بحرین با ضعف و ناتوانی‌های گوناگون خودشان و با روحیه‌ی بسیار بد ضد مردمی و ضد اسلامی خودشان زمینه‌ساز این کار شده‌اند و متعهد شده‌اند این اجلاس را انجام بدهند. هدف این اجلاس هم آن است که نقشه‌ی خائنانه‌ی خباثت‌آلود آمریکا که اسمش را گذاشته‌اند "معامله‌ی قرن" تحقق ببخشند. 🔸 البته این اتفاق نخواهد افتاد ومعامله‌ی قرن هرگز ان‌شاءالله به توفیق الهی پا نخواهد گرفت. 🔸 و ما تشکر میکنیم از کشورهای مسلمان و عربی که با آن مخالفت کردند و همچنین گروه‌های فلسطینی که با آن مخالفت کردند. 🔺 امیدواریم که حکام بحرین و سعودی بفهمند پا در چه باتلاقی میگذارند و برای آینده‌ی آنها چه ضرری دارد. ۹۸/۳/۱۵ ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🌟 تقدیر رهبر انقلاب از رونق سنت «افطاری ساده» و کمک چندمیلیاردی مردم به فراخوانی در این زمینه ⚠️ مردم و مسئولان سیل‌زده‌ها را فراموش نکنند 🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در خطبه‌های نماز عید فطر: 🔸 روی دیگر ماه رمضان امسال و همه سال، روی کمک به مردم و گرایش مردمی است که بحمدالله روزبه‌روز در کشور رو به افزایش است. 🔸 افطاری‌های ساده که توصیه شده بود، بحمدالله مردم اقبال کردند؛ در مساجد، حسینیه‌ها، خیابانها، کوچه‌ها و میدانهای بزرگ شهر، سفره‌های افطار را پهن کردند و مردم شرکت کردند؛ افراد گوناگون حتی کسانی که بضاعت کمی داشتند، توانستند در این افطاری‌های عمومی و دسته‌جمعی شرکت کنند. 🔸 بعد هم در یک جایی افطار داده شد، مردم استقبال کردند و برای افطار کمک کردند؛ برای افطار جمع شد و در راه افطار صرف شد. اینها کارهای بزرگی است که بحمدالله در میان مردم ما به‌صورت عادات اسلامی مبارک، رو به توسعه است. 👈 همچنین کمک رمضانی مردم به سیل‌زده‌ها هم چشمگیر بود؛ من همین‌جا عرض بکنم، هم به همه‌ی آحاد برادران و خواهرانمان در سراسر کشور و هم بخصوص به مسئولین محترم، که مبادا مسئله‌ی سیل‌زده‌ها را به دست فراموشی بسپرید. 🔺 مسائل سیل‌زده‌ها مسائل مهمی است. دنباله‌ی این مسائل را با باید گرفت و مشکلاتشان را با جدیت تمام باید حل کرد؛ بخصوص در مناطقی مثل خوزستان که هوا رو به گرمی است و گرمای هوا در این فصل و فصلهای آینده، طاقت‌فرسا است. یکی از کارهای فوری ما این قضیه است. ۹۸/۳/۱۵ ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️واکنش جالب رییسی و روحانی هنگام سخنرانی رهبر معظم انقلاب،امام خامنه ای در حرم امام راحل ؛ 🔺شرط پیشرفت این است که آمریکایی ها نزدیک نشوند...👊 #مŸ 👇 @asheghaneruhollah 🔶
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سوال جالب و غیر منتظره از خبرنگار صدا و سیما در نماز عید امروز چرا دوماد نمیشی؟ من حاضرم بیام برات خواستگاری!☺️ 🌺عیدتون مبارک 😍 #مŸ 👇 @asheghaneruhollah 🔶
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وششم پدر پیراهن مشکی‌اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم
✍️رمان زیبای 📚 🔻 نمازم که تمام شد، بی‌آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: _«الهه جان!»😒 و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: _«چیزی می‌خوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: _«از صبح هیچی نخوردی!»😕 با چشمانی که از زخم اشک‌هایم به جراحت افتاده و به شدت می‌سوخت، نگاهی به صورت پژمرده‌اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: _«عبدالله! من دیگه نمی‌خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می‌گفت بخونم، دل بستم! می‌گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...»😢😣 که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: _«عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...»😭 دست سردم را میان دستان برادرانه‌اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: _«مجید الان اومده بود دمِ در، می‌خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.»😒 از شنیدن نام مجید، خون در رگ‌هایم به جوش آمد و خروشیدم:😠 _«من نمی‌خوام ببینمش... من دیگه نمی‌خوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: _«هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!»😒 از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می‌کرد، اعتراض کردم: _«عبدالله! من نمی‌خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»😠 عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: _«الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: _«عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می‌گفت امام حسن (علیه‌السلام) مامانو شفا میده، می‌گفت تو فقط صداش بزن...»😠😭 دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم‌هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی‌دید و همچنان می‌گفتم: _«عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیه‌السلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...»😫😭 گریه‌های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه‌هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش‌های خواهرانه‌اش دلداری‌ام می‌داد و می‌شنیدم که مخفیانه به عبدالله می‌گفت: _«آقا مجید باز اومده دمِ در. می‌خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»😨 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، بر سرش فریاد کشیدم:😠😵 _«از جونم چی می‌خوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمی‌خوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم😠 که با گریه‌های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک‌هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می‌کرد.👀😒 گویی خودش را به شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می‌خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت‌های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می‌کرد و من بی‌پروا جیغ می‌کشیدم: _«چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیه‌السلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!»😠😵 دست‌های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می‌کردم که می‌خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم👥🗣 را می‌شنیدم که به مجید بد و بیراه می‌گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می‌خواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می‌زدم: _«من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمی‌خوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»😡😵 از شدت ضجه‌هایی که از تهِ دل می‌زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می‌رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید می‌رفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار می‌کرد: _«مجید برو بالا!»😨 و همچنانکه او را از پله‌ها بالا می‌بُرد، می‌شنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می‌زد: _«الهه! بخدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...»😢💔 و همانطور که عبدالله دستش را می‌کشید، نغمه‌های عاشقانه و غریبانه‌اش برایم گنگ‌تر می‌شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و احساس می‌کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش‌هایم دیگر درست نمی‌شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را می‌شنیدم که با همه اتمامِ حجت می‌کرد: _«هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله‌ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»😡🗣👎 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 نخل‌های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می‌دادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم می‌گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه‌هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه‌ای که همه جایش بوی مادرم را می‌داد. 😣همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می‌گشت و هر چه بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر احساس می‌کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می‌سوخت وقتی یاد غصه‌هایی می‌افتادم که مادر در جگرش می‌ریخت و دم بر نمی‌آورد. جگرم آتش می‌گرفت وقتی به خاطر می‌آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می‌پیچید و من فقط برایش قرص معده می‌آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی‌دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می‌کند.😣😔 چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه‌های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده‌های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می‌کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی‌شد و به این سادگی‌ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته‌ای می‌شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی‌خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم 💔که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی‌توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم می‌داد.💔😣 عطیه می‌گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می‌گفت هر روز صبح که می‌خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می‌کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز می‌گردد، در راه پله کمی این پا و آن پا می‌کند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را می‌دانستم که در آن ساعت‌ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه‌ای ذکر توسلی یاد می‌گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی‌اش می‌شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می‌کشید و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می‌زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه‌ام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفته‌اش به پای صورت افسرده‌ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: _«سلام الهه جان!»😒 از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی‌ام بود، گوش‌هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید.😠 از جا بلند شدم و با قدم‌هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می‌دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: _«الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه‌ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره‌ها را بستم تا حتی طنین گام‌هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می‌دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره‌اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و می‌خواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: _«الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانه‌اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی‌گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می‌سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد:😒🙏 _«الهه جان! می‌خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره‌هایش از طوفان خشم و نفرت😠 همچنان می‌لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: _«الهه جان! من از همینجا باهات حرف می‌زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه😢 شکست و با کلماتی که بوی غم می‌داد، آغاز کرد: _«الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی‌تونم ازت دور باشم...»😔 و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس‌های نمناکش نجوا کرد: _«الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه‌هاتو از همونجا می‌شنیدم، می‌شنیدم چقدر تا صبح جیغ می‌زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...»😢😔 و لابد گریه‌های بی‌صدایم را نمی‌شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: _«الهه جان! صدامو می‌شنوی؟»😥 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
عرض سلام خدمت همه اعضای عزیز کانال و دوستانی که به تازگی به جمع ما پیوستند. عیدتون مبارک.طاعاتتون قبول درگاه حق عیدی امشب ما 4 قسمت (قسمت های 107تا110)از ✍️رمان زیبای 📚 ... دوستانی که هنوز شروع نکردن بخونن، از همین امشب شروع کنند.اگه پشیمون شدین هرچی خواستین بگین.شبی 5 دقیقه هم وقت نمیگیره.
🌸🍃 مراسم دومین سالگـرد شهادت #شھیدجوادمحمدی و سومین سالگرد شهادت #شھیدمهدی_اسحاقیان با سخنرانی #دکتر_حسن_عباسی زمان: جمعه ۱۷خرداد۹۸ مکان: اصفهان،درچه، بوستان #شهدای_گمنام کوه سفید ✋دوستان اطلاع رسانی شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شب وداع شهید مهدی اسحاقیان گریه میکرد ازش می پرسن بخاطر شهادت مهدی گریه میکنی؟ جواد میگه شهادت نوش جونش! به حال خودم گریه میکردم... رفقا به حال خودمون زار بزنیم ، دوسال شد جواد رفته و ما جامانده ایم ... @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (1).mp3
7.57M
95 🔺دومین سال فراغ رفیق شهید ⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم ⭕️ 📚روضه 🎤 کربلایی از تهران همرزم شهید ☘️هیئت عاشقان روح الله☘️ ✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (2).mp3
6.35M
95 🔺دومین سال فراغ رفیق شهید ⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم ⭕️چه مدافعانی داری 📚شعرخوانی 🎤 کربلایی از تهران همرزم شهید ☘️هیئت عاشقان روح الله☘️ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_ودهم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم
✍️رمان زیبای 📚 🔻 و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرف‌هایش را می‌شنوم، ادامه دهد: _«الهه! یادته بهت می‌گفتم چقدر دیدن گریه‌هات برام سخته؟ یادته می‌گفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه‌هاتو تا صبح می‌شنوم! الهه! می‌دونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...»😞 و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک‌های آرامم شکست و صدای گریه‌ام به ضجه بلند شد😫😭 و نمی‌دانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در می‌کوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم می‌کرد:😨 _«الهه! الهه جان!» دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر می‌زد: _«الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...»😵 و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله‌های بی‌صبرانه‌ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: _«مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمی‌خوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟»😭 و همین جواب بی‌رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:😢 _«باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریه‌های بی‌امانم، صدای قدم‌های خسته و شکسته‌اش را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌رفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه‌های بی‌مادری‌ام می‌نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه می‌کرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بی‌پناهی گریه‌هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم‌هایم بود و صبورانه به پای دردِ دل‌هایم می‌نشست.😣 ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و می‌توانستم همه غصه‌هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته‌ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده‌ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی‌اش نبود.😔 غروب آفتاب نزدیک می‌شد 🌅و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه‌ای رفتم که هر گوشه‌اش خاطره مادرم را زنده می‌کرد و چاره‌ای نبود جز اینکه میان اشک‌های تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می‌خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرم‌تر از گذشته جواب سلامم را داد.😒 با دیدن چشمان وَرم کرده‌ام، اخم کرد و پرسید:😠 _«مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:😠 _«نمی‌خواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: _«باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: _«اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: _«خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمی‌تونه هر غلطی دلش می‌خواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری می‌فهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!»😏 که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می‌آمد و حالا سفره سه نفره‌مان به قدری سرد و بی‌روح بود که اشکم را سرازیر کرد😢 و بغض را در گلوی عبدالله نشاند،😢 ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی‌کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می‌خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می‌کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون 📺روی یکی از مبل‌ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری‌اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: _«امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می‌داد و باز می‌خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: _«از مجید خبر داری؟»😕 از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: _«چطور مگه؟»😟 در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: _«شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»😒 از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: _«الهه جان! تو که نمی‌تونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می‌دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف می‌زد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می‌خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می‌پرسید و سفارش می‌کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می‌گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»😒 سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی‌قراری‌های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: _«امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...»😕 که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: _«ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی‌خوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: _«اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می‌گفت بدجوری گریه می‌کردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت‌هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید:😐 _«چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#امام_خمینی حسین جان ❣️ سالها گریه به تو جرم تلقی می شد گریه ی هر شب ما برکت روح الله است #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_ شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️ ما از تو به غیر تو نداریم تمنا،حسین! حلوا به کسی ده که محبت نچشیده... 🎤حاج 👌نوای زیبای حسین درمحضر @asheghaneruhollah
4_5778275504834478966.mp3
18.19M
👌 برا اونهایی که نرفته اند...😔 خوشابحال زائرای یه کربلا بده دلم تنگه برات 😭😭 🎤کربلایی 👈شوراحساسی و روضه شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah