eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من عمل توئم _... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...😰😱 توی چشم هام زل زد ... به خدا وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم😡 توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: _از دخترت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه مرتکب شدی؟ ... ما به تو دادیم. بیماری دخترت بود ... ما به تو فرصت دادیم تا کنی اما کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که ... از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...😰 نفسم بند اومده بود ...😥 این شخص کیه که اینطور غرق در 🔥آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... ... ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...😰🔥 توی چشم هام نگاه می کرد😡🔥 و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی ... . با حالت خاصی گفت: _دهان نمی تونه خدا رو به زبون بیاره ... . زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه😭☝️ تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو قسم دادم که یه بهم بده تا کنم ... گلوم رو ول کرد ... گفت: _ این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام این فرصت رو بهت داد ... . . از خواب پریدم ...😣😰 گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... . . گریه اش شدت گرفت ...😭 رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .😨😥 . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... 😣😓 قسم می داد ببخشمش ... . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... ✨ان اکرمکم عندالله اتقکم✨ ... به راستی که شما در نزد خدا، شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... 😭😭😫😭😩😭😭 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت من عمل توئم _... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش ب
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت تو کی هستی؟ . این بار توی مراسم خواستگاری، 😍حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...😔 . . رفتیم توی حیاط🌳 تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... . همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... . حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ... 😞 سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت 😢... . . سرش رو آورد بالا و گفت: _الان کی هستید؟ ... _یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم 😔و ادامه دادم ... _البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ... _خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .😒 . تازه متوجه منظورش شدم ... _یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه.. 😔☝️ . . دوباره مکثی کرد و گفت: _تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...😊🙈 . . از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...😢😍 قرار شد یه توی مسجد ✨بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...💞✈️ من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... . . چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید:😟 _شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مادر . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد 😔 افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... . . پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... . . با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... 💭🔥 مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...😔 یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...😞 اونقدر مشروب 🔥خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... _پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .😔😣 . به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... 😢به خودم گفتم: _ تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .😞 . گریه ام گرفته بود ...😣😢 هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که افتادم ... ''و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...'' همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .😖😭😫 . اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: _پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... . سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: _ می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت_ودو مادر . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد #مادرم😔 اف
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت پسر قشنگ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان🏯 گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش 💰بربیام ... . . بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... _اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ... . . دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .😖😞 _تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...😭 . . نماز مغرب 🌃رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی😍☺️ دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... 😯😱 نفسم بند اومد ... . . حسنا با خوشحالی ☺️از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .😞 . چاره ای نبود ... کردم و ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خدای رحمان من _حسنا! منم امروز یه کاری کردم. 😔می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .😞 . به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده اش گرفت ...😁 _شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ... . - چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .😥😒 . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت بگم ...😒 . . مکث عمیقی کرد ... _شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ . - برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...😔 . . بدجور بغض😢 گلوش رو گرفته بود ... _پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...😢 . به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: _فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...😢☺️ . . اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...😣😞 . . - خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... بود که در ازای و نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو که دستورت بر من شده بود ... به من بده و از بی کرانت به بده و یاریش کن ... به ما کن تا من رو ... و به قلبش بده ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت ماشاء الله نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم... اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...😊👌 . . اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...😍😥 . . بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...👌 . . عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .💞 همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .😇✋ . دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت✉️ در آورد ... داد دستم و گفت: _شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ...😍😘 . . گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ...📩 دو تا بلیط هواپیما✈️ و رسید رزرو یک هفته ای هتل🏩 بود ... .😍😢 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
سلام عرض ادب و احترام خدمت رفقا ضمن خیر مقدم به عزیزانی که به تازگی به جمع ما پیوستند فردا شب 😢 رمان زیبای هستش..... منتظر نظرات خوشگلتون درباره شخصیت ها و موضوع و اینکه چ حسی موقع خوندنش داشتین و .... هستیم😍
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت_وپنج ماشاء الله نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفت
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت ( ) تو رحمت خدایی اولین صبح😍 زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای 🌹😍رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ... . . من ایستاده بودم و نگاهش😍 می کردم ... حس داشتن خانواده☺️💞 ... همسری که دوستم داشت ... 😍❤️ مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .😇 . بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... ❤️حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ...❤️ بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند👉 اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...👉 . . من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... _چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...☺️😋 . . صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: _فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...😉 . . با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد...😢 بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ... . . حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... _استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...😧 سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .😭 . با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ... . - حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...😍😭 . . دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... . ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت ( ) خوشبخت ترین مرد دنیا قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم😍👼 رو به من داد ... . . من تجربه پدر داشتن رو نداشتم☺️ ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... . اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...😍👼👶🏻👶🏻 . . من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... . . مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .😊👌 . زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ... . . من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .☺️ . من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...😇😌 . . و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...😎😍 . . 👈اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .😊✋ ❤️❤️❤️❤️ صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبز شهدای مدافع حرم علی الخصوص .. (اللهم صلی علی محمد و آل محمد.) پایان.. اما تا ظهور ادامه دارد... ⏪ پایان. ⏪ پایان. ⏪ پایان. 😘😘😘😘😘 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت_وشش ( #بخش_دو) #قسمت_آخر خوشبخت ترین مرد دنیا قصد داشتم
❤️دوستان خوبم سلام به لطف خداوند متعال رمان زیبای ☔️رمان زیبای 🔥☔️ امشب قسمت آخرش هم تموم شد....... حقیر رو هم حلال کنید اگه بعضی شبها کم کاری میکردم و داستان قرار داده نمیشد ‼️‼️✅✅‼️‼️ امیدوارم که به دلتون نشسته باشه.... مثل همیشه خیلی خوشحال میشم که نظراتتون و انتقاداتتون رو بفرستید اینکه چه احساسی داشت موقع خوندن چه چیزی از این داستان یاد گرفته و نظر درمورد شخصیت های داستان از استنلی و استنلی های زمانمون بگین خلاصه هرچه که دل تنگتون میخواد بگید😘😘 رفقایی هم که تازه به جمعمون اضافه شدند و یا نخوندند حتما شروع کنند بخوننش... ✅ ارتباط با خادم کانال: @a_m_k_m_d ❣ حسینیه مجازی عاشقان روح الله ❣ https://eitaa.com/asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️دوستان خوبم سلام به لطف خداوند متعال رمان زیبای ☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ امشب قسمت آخرش هم ت
🌹 سلام داستان خیلی قشنگی بود فقط شهید سیدطاها ایمانی چه نقشی داشتن؟ یعنی داستان واقعی بود توی داستان شهید کجا بودند؟؟؟ ...... خلاصه خیلی داستانش قشنگ بود ما هر شب یه نفر میخوند و بقیه گوش میکردین ممنون از زحماتتون.... ✅رمان زیبای ☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️دوستان خوبم سلام به لطف خداوند متعال رمان زیبای ☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ امشب قسمت آخرش هم ت
🌹 سلام من چند جای داستان گریه ام گرفت. استنلی آدم بزرگ و رنج کشیده ایه و بزرگتر و مهربانتر از همه خداییه که هیچ کس رو تنها رها نمیکنه . ان شا الله خدا مارو حتی یه لحظه به حال خودمون رها نکنه.عاقبت بخیر باشین ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🌹 سلام با نوشته های شهید سید طاها ایمانی محو داستان میشم اشک هام دیگه توان نگه داشتنشون ندارم اینقدر زیباست که دلم لک ميزنه برای اینکه کاش جای یکی از شخصیت های داستان من بودم ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🌹 سلام وقتی داستان زندگی تازه مسلمان هارو میخونم به مسلمانی خودم شک میکنم 😕عااالی نیست فوق العادست رمان های شهیدسید طاها ایمانی.دعا کنید منم شهید شم. ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️دوستان خوبم سلام به لطف خداوند متعال رمان زیبای ☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ امشب قسمت آخرش هم ت
🌹 سلام عالی بود ان شالله همه عاقبت بخیر بشیم مواظب باشیم حرمت مومن از کعبه بالاتره خدایا کمک کن دل احدی رو نشکونیم از این ماجرای واقعی خیلی چیزا رو میشه فهمید این قرآن بود که شروع اتفاقای قشنگ بود کاش همیشه مانوس با کتاب خدا باشیم روح شهید سید طاها ایمانی شاد.که گمنام موندن و اجرشون با بانوی بی نشانه ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️دوستان خوبم سلام به لطف خداوند متعال رمان زیبای ☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ امشب قسمت آخرش هم ت
🌹 من تا حالا دو تا رمانی که از شهید گذاشتید(نسل سوخته و فرار از جهنم) رو خوندم. هر کدوم از دیگری زیباتر آدم رو چنان جذب میکنه که نمیتونی از داستان دل بکنی محو صحنه ها میشی شکی نیست که قلم شهید از روح لطیف و والای او بهره برده و اونو بسیار تاثیر گذار کرده خوش به سعادتش ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🌹 تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هرانکه خدمت جام جهان نما بکند ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️دوستان خوبم سلام به لطف خداوند متعال رمان زیبای ☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ امشب قسمت آخرش هم ت
🌹 من واقعا به استنلی غبطه میخورم…اون خونواده مذهبی نداشت…پدر و مادر صالح و سالم نداشت…زندگی مرفه د بی درد و غم و همه چی رو بهراه نداشت…شکم سیر و تفریح و لذت بردن از جوونی نداشت…انقدر اذیت شد تو خیابونا تو زندان پیش اون همه ارازل اوباش…اما …این خدا بود ک به این بنده خلافکار و رنج کشیده نگاه کرد و اون رو مورد لطف ش قرار داد…چقد خدا مهربونه چقد خدا بنده هاشو دوست داره…!!!!!!!! این خدا ک به یه بنده حرومزاده و مشرک نگاه و لطف میکنه به بنده هایی مثل من ک مسلمونم و شیعه و پدر و مادر مسلمون هستند نگآاااااه نمیکنه ایآااآآااااا…….؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! خوش به حالت استنلی ک بنده مورد توجه خدایئ….. با خوندن این رمان واقعا از خدا خجالت کشیدم خدایا من رو به خاطر اون همه بی توجهی ک بهت کردم ببخش….اون لحظه هایی ک یادت نکردم. صدات نزدم .ازت غافل بودم تورو به پهلوی شکسته مادرم فاطمه زهرا منو ببخش خدا جوووووونم??😭😭😭 ✅☔️رمان زیبای 🔥☔️ ✅
فرار از جهنم.pdf
1.42M
📚 رمان خواندنی ✍به قلم سیدطاها ایمانی 🌹بخونیم و بدونیم که رحمت خداوند متعال ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است 😊 بصورت pdf بطورکامل و یکجا 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فرار از جهنم.pdf
1.42M
📚 رمان خواندنی ✍به قلم سیدطاها ایمانی 🌹بخونیم و بدونیم که رحمت خداوند متعال ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است 😊 بصورت pdf بطورکامل و یکجا 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سلام و درود خدمت همراهان همیشگی کانال ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ ❗️مژده ✅مژده 💠مژده دوستان ان شاء الله از
سلام به همه ی دوستان عزیز همراهان همیشگی❤️🌹 ..از امشب میخوایم رمانی که بهتون قول داده بودیم در کانل قراربدیم. ،داستان دنباله دار که رو میگه و نوشته ی هستش 🎙نویسنده شخصاً با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. رمان های و نیز به قلم شهید بزرگوار در کانال قرار داده شد که با استقبال خوبی مواجه شد... 💠دوستان لازمه نکته ای را اینجا متذکر بشیم،ما در گذاشتن رمان های مختلف اهدفی را دنبال میکنیم و مهمترین آن ها هست.بطور کلی تغییر نگاه به دنیا،تغییر نگرش به شهیدان،مدافعان حرم،زندگی،دوست،خانواده،دشمنان و ....پس در انتخاب و گزینش رمان ها بسیار سخت گیر هستیم و بیشتر سعی بر گذاشتن رمان های واقعی و یا بر اساس سرگذشت واقعی که به دنیای امروز نزدیکتر است را داریم و صرفا نمیخواهیم یک رمان عاشقانه،احساسی،فانتزی که فقط برای پر کردن وقت باشه را بگذاریم.میخواهیم به خدا و امام زمانمون نزدیک تر بشیم🤚🤚 ⛅️ ان شاءالله هر شب حوالی ساعت 22 ، این داستان واقعی رو دنبال کنید. ❣️ حسینیه مجازی عاشقان روح الله ❣️ ✏️https://eitaa.com/asheghaneruhollah ✅ ارتباط با خادم کانال: @a_m_k_m_d
فرار از جهنم.pdf
1.42M
📚 رمان خواندنی ✍به قلم سیدطاها ایمانی 🌹بخونیم و بدونیم که رحمت خداوند متعال ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است 😊 بصورت pdf بطورکامل و یکجا 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فرار از جهنم.pdf
1.42M
📚 رمان خواندنی ✍️به قلم سیدطاها ایمانی 🌹بخونیم و بدونیم که رحمت خداوند متعال ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است 😊 بصورت pdf بطورکامل و یکجا 🔶 @asheghaneruhollah 🔷