پیش از نجـف و قدم به وادی #غدیـر
تعظیـم به سوی #ســامــرا باید ڪرد
#میلاد_باسعادت_امام_هادی_مبارک 🌹
✅ @asheghaneruhollah
154-استاد انصاریان.mp3
5.34M
🌺ولادت امام هادی_ع_ مبارک باد
🔹 ویژگیهای اهل بیت از منظر امام هادی علیه السلام
🎤استاد شیخ حسین انصاریان
✅پیشنهاد دانلود
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
Hosein Taheri_Dahe velayat_Track04_1395.mp3
4.81M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐پر از عشقم و پر از شادی ام
گدای قدیمی #امام_هادی_ام 😍
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🔷سرود
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
سرودامامهادی_تا_هستم_من_اسیر_تو.mp3
14.8M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐تا هستم من اسیر تو
ندارم میل آزادی
نوشته روی قلب من
مدد #یا_حضرت_هادی ❤️
🎤کربلایی #امیر_برومند
🔷شور
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣8⃣
با باز شدن در، عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود، عقل ماندن را تایید نمی کرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
" هتل "..
پیرمرد ایستاد
" میخواین برین هتل باباجان.."
با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:
" بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست"
مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. " اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم.."
انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت...
در همهمه ی فکری خودم و مادر، راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی..
پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند زد.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣9⃣
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم می ترسیدم. دانیال همیشه می خندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت می شد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی.
مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید :
" میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ "
و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمی گرفت؟ کمی عجیب به نظر می رسید..
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاطش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیاط و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند.
وقتی درِ چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ لطفِ این دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبل های تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر..
اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه می گریست..
با یان تماس گرفتم.. آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم..
" کجایی دختر ایرونی ؟؟"
جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد
" هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
امشب بیست و هفتمین شب از چله مون هست😊
احسنت به اونایی که با تموم سختی ها و رنج ها عقب نکشیدن و این واقعیت رو که رنج واسه همه هست رو درک کردن✅
و سختی ها رو به جان میخرن
و روز به روز بهتر میشن👌
و باز احسنت به اونایی که اگرم شکست خوردن کلا عقب نکشیدن و چله رو قهرمانانه ادامه دادن
😊
آخرای چله قراره نسبت به قبل کلا پاک بشیم یا هم حداقل بخشی از اشتباهات قبل رو جبران کرده باشیم
و بعدم وارد ماه عشق
ماه محرم بشیم😍
✅ @asheghaneruhollah
Untitled 8.mp3
11.98M
✅پیشنهاد دانلود
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐جشن امام هادی #علی_النقی
عاشق اسمتون خدا #علی_النقی
🎤کربلایی محمد #فصولی
سرود طوفانی فوق العاده زیبا
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅پیشنهاد دانلود
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐نوکر بی تو دل آشوبه
اسم تو چقدر خوبه
مثل جدت حیدر چقدرآقایی😍
علی هستی یعنی توهم مولایی
🎤کربلایی محمد #فصولی
🔷شور
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🌸اعمال روز غدیر / صفحه اول🌸
📣 با مطالعه متن بالا هم خودمان با آداب عید غدیر آشنا شویم و هم با ارسال آن به دیگران در ثواب بزرگداشت آن شریک باشیم.
👈هر نفر حداقل برای یک نفر👉
✅ @asheghaneruhollah
💢غدیرخم و ظهر عاشورا
اگر مردم و خواص در روز غدیر بر عهد خود می ماندند
مسیر تاریخ از #گودال_قتلگاه عبور نمیکرد
#اول_مظلوم_عالم
#امیر_المومنین
#مو_الموحدین
#علی_ع_
✋من غدیری ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️
✅پیشنهاد دانلود
تقدیم به همه ی دوستداران ولایت🌹
#کتاب_صوتی
ده شب #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
👈دوستان حجم فایل های صوتی بسیار کمه و واقعا زیبا و دلنشینه
❌حیفه گوش ندهید
#غدیر
#حق_با_علی_است
شیعه باید از امامش دفاع کند
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
‼️‼️‼️ ✅پیشنهاد دانلود تقدیم به همه ی دوستداران ولایت🌹 #کتاب_صوتی ده شب #مناظره مرحوم سلطان الوا
شبهای_پیشاور_شب_اول_و_دوم.mp3
3.25M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_اول_و_دوم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🔴 مجلس تنها از یک پاسخ روحانی به پنج سوال قانع شد!
🔴 نمایندگان مجلس از چهار پاسخ رییسجمهور درباره #قاچاق، #بیکاری، #رکود و #افزایش_نرخ_ارز قانع نشدند و تنها یک پاسخ رییسجمهور به #تحریم_های_بانکی برای مجلس قانعکننده بود.
🔴بدین ترتیب این سوالات برای بررسی به قوه قضاییه ارسال میشوند.
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 0⃣9⃣ در اتاقم را مح
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 1⃣9⃣
هیچ وقت.. اگر هم می خواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود..
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود، پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم..
ناگهان صدایی عجیب در حیاط پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر.. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد.. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت.. کاش گوش هایم نمی شنید.. منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِکنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد.. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمی دادند.. روبه رویم ایستاد :
" خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ "
مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من.. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد :
" مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون.."
مرد سری تکان داد :
" نمازو باید اول وقت خووند.."
پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد :
" مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.. "
پیرمرد تشکری پر محبت کرد :
" ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی... "
دختر ایستاد :
" نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت.. نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت.."
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.. سجده رفت.. اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر..
صدای گوشی بلند شد..
اینبار یان بود:
" دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت "
برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد :
" سارا حالت خوبه؟ "
نه.. خوب نبود.. سکوت کردم
"سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟؟ "
چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود
" از اینجا بدم میاد.."
باز هم صدایش نرم شد و حرفهایش پر آرامش
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣9⃣ هیچ وقت.. اگر
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 2⃣9⃣
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را می کشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود. می خواستم اطلاع دهم که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟
و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی..
چاره ایی نبود.. من اینجا کسی را نمی شناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد می کردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ..
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان..
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغ های پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید