فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتدار،نظم و صلابت سپاه پاسداران
💠گوشه ای ازمراسم میثاق پاسداری که موجب شگفتی رهبر انقلاب شد و سپاه را #شجره_طیبه نامید.
💠میلاد امام حسين عليه السلام و روز پاسدار مبارک🌺🌺🌺
🌐 افتخار کنید و انتشار دهید
#من_یک_سپاهی_ام
🆔 @asheghaneruhollah
⛔ سخننگاشت | نقشه ترامپ و شیاطین علیه سپاه و انقلاب به جایی نمیرسد
🔻 رهبرانقلاب، شب گذشته: دستگاه وسیع و همهکارهی #سپاه، امروز یک دستگاه برجسته است در کشور... برای همین است که میبینید چه گربه رقصانی برای سپاه، آمریکاییها میکنند. البته به جایی هم نمیرسد. آنها کید میکنند، آنها به خیال خودشان علیه سپاه و در واقع علیه انقلاب و علیه کشور نقشه میکشند، اما قرآن میگویند والَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ. آنی که در واقع دارد فریب میخورد، آنی که دارد حرکت میکند به خیال اینکه به سمت قلّه میرود، در حالیکه دارد به سمت حضیض میرود، او «الَّذِينَ كَفَرُوا»اند یعنی ترامپ، یعنی همین شیاطین، اشرار و احمقهای دور و بر نظام حاکمهی آمریکا. اینهایند. خیال میکنند دارد پیشرفت میکنند. ۹۸/۱/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹| #ویدیو_اربعین
🔺 ورود موکبهای عراقی از مرز شلمچه برای امدادرسانی به مردم سیلزده خوزستان
#حب_الحسین_یجمعنا
🆔 @asheghaneruhollah
39.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺
لشگر حالا شد تار و مار
از راه #علمدار اومده....
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
👌شور
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
46.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺
عشق ارباب #ابوالفضل
رو قلبم قاب #ابوالفضل
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
👌شور
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
50.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺
قلبه ی حاجاتی
روح مناجاتی
دلبر ارباب و عموی ساداتی...
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
👌شور
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
Untitled 8.mp3
7.29M
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺
اگه نوکر به دربار حسینم
زیر دین #علمدار حسینم
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👌شور
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
4_308791363850207433.mp3
6.9M
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺
قطعه : #دریا_دل
موسیقی: #سعید_عظیمی
دریا دل قبیله #دریایی آمده
تنها برای منسب #سقایی آمده
هر مرده زنده می شود اما به امر او
#فرمانروای ملک مسیحایی آمده
🎤 #صابر_خراسانی
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت مقدمه ای متفاوت هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود،
همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91....
با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند،
همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با 🌴نخلهای بلندی🌴 حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم.....
مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
_«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... »
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! »😊 درِ بار را بست.
مادر صورت محمد را بوسید...
و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
«فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! »
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
_«آیت الکرسی یادتون نره! »
و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد:
_«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... »
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:😯
«ابراهیم! زشته! میشنون! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:
_«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! »
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.😒😕
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم:
_«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ »
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم:
_«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! »
ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد 😠و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود...
که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :
_«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. »
که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد.
عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،...
متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد....
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴رمان زیبای #جـان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دوم
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد:
_«حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.»
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:
_«عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.»
پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد:
_«مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!»
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت:
_«ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.»
که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید:
_«زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!»😠
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر،...😔نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد:
_«من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.»
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد:
_«آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.»
که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.😔😒
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن
_«حتماً حائریه!»
سراسیمه روانه حیاط شد.
عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت:
_«من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.»
و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد:
_«الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.»😊
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت.
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت.
صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:
_«داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.»
و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند.
ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد:
_«غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.»😊
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد:
_ «من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!»😕
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:
_«اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.»
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت:😅
_«شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
[WWW.FOTROS.IR]ma97020102.mp3
21.45M
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺
مادر نه ستاره ی روی زمین
ام ائمه بعد زین العابدین
🎤حاج #محمود_کریمی
👌سرود
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
v emam sajad003.mp3
10.93M
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺
توآغوش اربابه،آروم میخوابه
دنیا پای دیدن آقا بی تابه
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌سرود
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
97020105.mp3
7.24M
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺
هیچکس نمیرسه به رتبه ی رفیع تو
ایرانی ها میسازن آخرش بقیع تو
🎤کربلایی #حسین_طاهری
👌شور
👏👏👏👏👏
🆔 @asheghaneruhollah
«سرلشکر جعفری» فرمانده سپاه در حاشیه دیدار با فرمانده ارتش:
🔹با اقدامی که آمریکاییها انجام دادند مطمئن باشید سیستم دفاعی تهاجمی ما در یک سال آینده قویتر از قبل خواهد شد
🔹به کوری چشم دشمنان، سپاه و ارتش کنار هم خواهند بود و در همه جای دنیا حامی محرومان و مظلومان خواهند بود و هراسی نخواهند داشت.
#من_یک_سپاهی_ام
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی حماسی حاج سیدمجید بنیفاطمه با لباس سپاه
اگر خار چشمانتان این سپاه است
که ای خصم پایانتان این سپاه است
که کابوس دورانتان این سپاه است
فقط دشمن جانتان این سپاه است
#من_یک_سپاهی_ام
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اهل بصیرت و آگاهی ام
تا مرز #شهادت من راهی ام
#تحریم_سپاه تکلیف منو روشن کرد
تا آخر عمر من #سپاهی_ام
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
👌شور حماسی
#من_یک_سپاهی_ام
🆔 @asheghaneruhollah
#وَ_تَصَــدَّق_عَلَینا
شـدت این عشـق در شـعرم نمی گنجد چـرا؟!
بیخیال شـعر اصلا دوستت دارم
#حســین ..
✋ شب زیارتی مخصوص ارباب ....
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴رمان زیبای #جـان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد:
_«نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.»
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛
میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم.
به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم.
باید از فردا تمام پردههای پنجرههای مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود،
اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.✋
ظرفهای نهار🍽 را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم.
مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد.
با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب🌅 بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار
_«یا الله!»
در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.
بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت.
تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد:
_«الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد.
همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود.
وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود.
طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود.
خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم،
اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در ☕️☕️چهار فنجان چای☕️☕️ ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب🍠 در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود.
ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد.
علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷