لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبری که در میان اخبار سیل گم شد!
اعتراف و افتخار آذری جهرمی به اجرای سند ۲۰۳۰ در وزارت ارتباطات
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆 2 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:اجرای مراسم کیک بری در مر
emamzamn.bahjat.mp3
4.58M
○ امام زمان (عج) ما را مےبیند!! ○
🎤 آیت الله #بهجت (ره)
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهاردهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پانزدهم
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:😍
_«عطیه جان! به سلامتی خبریه؟»
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :
_«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!»😁😍
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:
_«هیس! عبدالله میشنوه!»☺️☝️
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد:😍🙏
_«الهی شکرت!»
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت:
_«مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!»
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:
_«نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!»
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی😁😃 وارد اتاق شدند. عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست.
مادر صورتش را بوسید و گفت:
_«فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!»
سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد:
_«محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!»
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.
عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:
_«عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!»
و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:
_«خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.»
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن
_«به سلامتی!»
شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_شانزدهم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند،
منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. 😊تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند.
با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:
_«تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.»😅
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم:
_«چی بگم؟»😊
شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
_«هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!»😊
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم:
_«ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!»
از پاسخ رندانهام خندید و گفت:😄
_«حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.»
نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:
_«الهه! الآن چه آرزویی داری؟»
بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:☺️
_«دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!»
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛
💖آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!💖
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد.
جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:
_«الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.»
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:
_«باشه، از همینجا برگردیم.»
و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،🏴پرچمی سیاه🏴 نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه 💚نوشتههای سبز و مشکی💚 آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:
_«الآن چه ماهی هستیم؟»
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد:
_«فکر کنم امشب شب اول محرمه.»
و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:
_«این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!»
و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
_«چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.»....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (1).mp3
1.92M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠این طفل علی ابن حسین ابن علی است
یا اینکه محمد ابن عبد الله است....
🎤حاج #میثم_جهدی
👌مدح حضرت علی اکبر(ع)
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (2).mp3
6.96M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠شب عشقه،عشقه شب مراده
اومد اکبر،اکبر ارباب که شاده
🎤حاج #میثم_جهدی
👌سرود
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (3).mp3
3.49M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠گل بریزید که بازهم دل و دلدار اومده...
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (4).mp3
3.11M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠ای جان مستم ز می باده جانانه ات ارباب ای جااان👌
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (5).mp3
5.22M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠تولد،تولدت مبارک ای تولد دوباره ی پیامبر👌
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور شنیدنی
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah